اروپا تازه داشت تاریخ خود را میشناخت و سرتاسر روی زمین و گذشتهی اقوام را مسخّر میکرد که آینهای باطننما فرا رویش گذاشته شد. در این آینه غرب میتوانست عالمی را که در آن به سر میبرد باز شناسد و احساس کند که در این عالم خدا غایب است و در جایی و عالمی که خدا غایب باشد، همه چیز مباح است. پس نیستانگاری با نیچه و داستایوسکی به وجود نیامد؛ این دو نیستانگار بزرگ، نیستانگاری را مشاهده کردند و دریافتند که عالمشان عالم نیستانگاری است. شاید حتی احساس کرده بودند که شبح نیستانگاری که اروپا را فرا گرفته است، در همهی روی زمین گسترده خواهد شد.
اکنون نیستانگاری یک عارضهی فکری و فرهنگی یا انحراف اخلاقی و عقیدتی نیست، بلکه جلوهای از جلوههای ذات تاریخ غربی است، و اگر چنین است، نیستانگاری با غرب پدید آمده است و تاریخ غرب و تاریخ نیستانگاری یکی است. متفکر بزرگی گفته است که نیستانگاری با اشتباه وجود و موجود پدید آمد. اگر این سخن درست باشد، از همان زمان که چشم ما موجودبین شد و بخصوص از زمان دکارت که هیبت و حیرت آغاز فلسفه، جایش را به شک دکارتی و (من فکر میکنم) داد، نیستانگاری اساس محکم خود را پیدا کرد.
کسانی که علم و عقل جدید و توسعهی اجتماعی و اقتصادی را حق و کمال میدانند نمیپذیرند و نمیتوانند بپذیرند که عقل، عقلِ نیستانگار باشد، و اگر نیستانگاری به علم جدید نسبت داده شود آن را عین جسارت و جهل و بیباکی و سخن یاوه تلقی میکنند، ولی آنکه آشنای نیستانگاری است درمییابد که گرچه علم جدید را نمیتوان با نیستانگاری یکی دانست، امّا یکی از صورتهای نیستانگاری اشتباه علم و عقل جدید و تجدّد و توسعه با حق و حقیقت است. علم و عقل به جای خود درست است، امّا میزان و ملاک حق نیست. تا قرن هفدهم هنوز ماهیت نیستانگاری آشکار نشده بود. در این قرن هم اروپا میپنداشت که با علم و عقل خود زمین را بهشت خواهد کرد، و چون این عقل و علم صورتی از قدرت بود و همه چیز با آن دگرگون میشد و زیر نظر بشر، یعنی در تحت ضابطهی او در میآمد، آسان نبود که کسی از نیستانگاری دم بزند. اگر دیدرو و مارکی دوساد اشاراتی دارند، این اشارات در زمرهی یافتهایی است که برای معاصرانشان معنی چندان روشنی نداشته است. حتی اگر از آنها در باب خرد و آزاداندیشی پرسشی میشد، پاسخشان به گوش اهل زمان چندان بیگانه نبود. حتی یک قرن بعد وقتی نیچه خرد را (پتیاره) خواند، بسیاری کسان آشفته شدند. داستایوسکی چون فیلسوف نبود در باب ماهیت عقل چیزی نگفت و اگر پتیارگانی که در آثار او وصف شدهاند عقل بورژوایی را خوار میشمرند و به هیچ میگیرند، معمولاً کسی این را به حساب را‡ی و نظر نویسنده در باب تاریخ جدید نمیگذارد.
قرن هجدهم قرن منورالفکری، آزاد اندیشی و عصر عقل و ترقی بود. در این عهد بشر خود را موجودی میدید که قادر به کفالت همهی امور خویش است و به قدرتی بیرون از خود بستگی و نیاز ندارد. این بشر، بشر پرومتهای و فاوستی بود که علم جدید و سیاست جدید و فرهنگ جدید با وجود او تأسیس شده بود. او در ضمن آزمایش قدرت خود بهتدریج درمییافت که به خود بستنِ الوهیت کاری خطیر است. اوگوست کُنت و مارکس گرچه چیزی از نیستانگاری نمیدانستند، اما هر دو به نحوی در مقابل منورالفکری قرن هجدهم موضع گرفتند، و کییرکگارد فکر میکرد که در عصر ما پیشرفت دانش موجب غفلت از اگزیستانس و حقیقت وجود بشر شده است. او میخواست بشر معنی اگزیستانس و حیات دینی را به یاد آورد و بیازماید. کییرکگارد خود را تنها و غریب و مهجور میدانست، اما داستایوسکی و نیچه و بخصوص فیلسوف آلمانی، خود را نیستانگارانی در عالم نیستانگاری یافتند. مقصود این نیست که آنها با عالم نیستانگاری سازگاری و موافقت داشتند، بلکه اعماق و خفایای این عالم را بهتر میشناختند و خود را بیرون از عالم نیستانگاری و مبرّا از آن نمیدانستند. نیچه میدید که برهوت گسترش مییابد، امّا خود را صنوبری که در برهوت رسته و سر به آسمان کشیده است نمیدانست. شاید برای کییرکگارد یک موهبت و پناه بود که خود را فرید و مستثنی میدانست (یاسپرس، نیچه را هم مستثنی دانسته است)، زیرا در بحبوحهی فتنه به سر بردن تحمل بسیار میخواهد و همه کس تاب این آزمایش را ندارد، چنانچه نیچه هم تاب نیاورد و کارش به تیمارستان کشید.
این نکته را از آن جهت متذکر شدم که خواننده بداند درک نیستانگاری کار سهلی نیست و اگر نیستانگاری بد فهمیده میشود یا اصلاً آن را نمیفهمند و ساخته و پرداختهی بعضی از اهل فلسفه میدانند گناهی ندارند. نیستانگاری را با حرف و گفت و آموزش نمیتوان دریافت بلکه باید آن را به نحوی آزمود. به صرف این که کسی علم و فضل فراهم کند درنمییابد نیستانگاری چیست و بخصوص در عهد ما میان مردم کشورهای در حال توسعه آشنایی با نیستانگاری دشوارتر است زیرا اینها درد را از نزدیک احساس نکردهاند و تنها راهی که در تصورشان میگنجد راهی است که به سوی غرب و اندیشهی توسعه که از آنجا آمده است میرود. در این شرایط اگر کسی چیزی از نیستانگاری دریابد و بگوید، سخنش خریدار ندارد. وقتی گروههایی از مردم آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین هنوز در حسرت غربی شدن و توسعهی اقصادی میسوزند بدون این که همّتِ رفتن در راه دشوار علم و توسعه را داشته باشند، چگونه میتوان به آنها گفت که تاریخ غرب تاریخ نیستانگاری است؟ کسی که چنین چیزی بگوید و وجوب وجود تکنیک را نپذیرد، او را یا به نادانی نسبت میدهند یا مغرض و فاشیست و مخالف ترقی و تجدد و آزادی و علم و عقل میشناسند. به این جهت، حتی در اینجا که انقلاب اسلامی روی داده است، بعضی از روشنفکران مسلمان کوشش بسیار میکنند که به همگان بقبولانند که اسلام دین توسعه است. توسعه به عنوان یک امر تاریخی که اخیراً پدید آمده و به همهی مناطق عالم و به اقوام دارای فرهنگها و دینهای مختلف تعلق پیدا کرده است، هرچه باشد، سر و کار و نسبت خاص با اسلام ندارد و اگر داشت، میبایست آوردهی مسلمانان باشد و آنان آن را در همه جا بگسترانند. مقصود این نیست که اسلام ما را سفارش به اعراض از توسعه کرده است. ما باید بگذاریم سیاستمداران و کارشناسان اجتماعی ـ اقتصادی کار خود را بکنند. ردّ و انکار توسعه نیز هیچ وجهی ندارد. منتهی تصور و اندیشهی توسعه میزان و ملاک نیست و همه چیز با آن سنجیده نمیشود، و در جایی اگر سنجیده شود نشانهی آن است که در آنجا تفکر و آزادی یافت نمیشود. من مثل صاحبنظری که میگفت بشر اکنون در شرایط اضطراری اکلمیته قرار دارد و ناچار باید به دنبال توسعه برود، هرچند که وضع اضطراری را میپذیرم توسعه را اکلمیته نمیدانم. فکر توسعه اگر دل و جان و روح ما را مسخّر نکند چیز بدی نیست، و اگر مسخّر کرد ما را به موجود مضحک و مسخرهای مبدّل میکند. این چیزی که سنگاپور و کره و فیلیپین و برزیل در پیشاپیش مردم کشورهای توسعهنیافته تجربهی آن را از سر میگذرانند، اگر منزلی باشد که باید در آن فرود آمد، مقصدِ قرار و آرامش آینده نیست و اگر بود، میبایست اکنون اروپا و امریکا بهشت زمینی باشد و در آنجا دیگر از پایان دوران تجدّد سخن نگویند. بگذریم از این که توسعه چیزی غیر از تاریخ و فرهنگ غربی است. توسعه صرف تشبّه به غرب در تولید و مصرف و عادات و اطوار زندگی است و نه شرکت در تمامیت تفکر و فرهنگ و تمدن غربی. آخر این راه را مردم مناطق آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین خود اختیار نکرده بودند بلکه تنها باریکهی راه سنگلاخی بود که پیش پای خود میدیدند و میبینند. یعنی وقتی تاریخ غرب تاریخ جهان شد، یکی از چیزهایی که بر اثر هجوم و قهر فرهنگی و اخلاقی و سیاسی غرب به همهی مردم عالم رسید این بود که جانشان مسخّر سودای توسعه شد. پس این غوغای توسعه یک سلیقه و راءی و نظر نیست. برای توجیه آن به علم و منطق هم نمیتوان و نباید متوسّل شد. اکنون نصیب و حوالت همهی اقوام غیرغربی به توسعه است و حتی اگر میبینیم که کسانی با التهاب میخواهند اثبات کنند که دین و هنر و هرچه از خیرات در عالم وجود دارد برای توسعه و در خدمت توسعه است قصد دشمنی با دین و درهم ریختن بنیان آن را ندارند بلکه به زبان نیستانگاری حرف میزنند، و این نیستانگاری بدی است که برای بشر هیچ پناه و پایگاهی جز خانهی مصرف و مصلحتبینیهای هر روزی باقی نگذارده است.
بعضی روشنفکران یا منورالفکران کشورهای توسعهنیافته که کم و بیش عادات دینی را حفظ کردهاند امّا با حقیقت و باطن دین اُنسی ندارند، میپندارند که اگر دین خود را در خدمت توسعه بدانند دین را عصری کرده و بزرگ شمرده و به دنیای مردم خدمت کردهاند و اگر این معنی به آنان گفته شود متعجب و پریشان میشوند زیرا در نظر آنان چیزی مهمتر از گذران زندگی در جامعهی جدید وجود ندارد و همه چیز را باید با این صورت زندگی سنجید. میگویند مگر در کجا و در چه وقت بشر از امکاناتی که در جامعهی جدید دارد برخوردار بوده است. اگر ما عهدی را که در آن بشر بیش از هر وقت دیگر از آزادی و عدالت و بهداشت و آموزش برخوردار است عهد نیستانگاری بدانیم، آزادی و علم را محکوم نکردهایم و حکم به بازگشت به گذشته ندادهایم؟
طرح این پرسش حاکی از یک سوء تفاهم عمیق است. کسی نمیگوید توسعه و تکنولوژی را رها کنیم. مسأله بر سر رعایت مصلحت حقیقت و نجات تفکر است، یعنی تفکر تابع توسعه و مفاهیم نظیر آن نیست. اگر دین و اخلاق و عرفان برای توسعه است و باید بر وفق توسعه تفسیر شود، لابد در مقام توسعهیافتگی دیگر به اینها هیچ نیازی نیست. معهذا تفسیر دین بر وفق توسعه بیهوده و بلهوسانه نیست زیرا اولاً دین نمیگذارد خاطر آدمی منحصراً به گذران معاش مشغول باشد و این حداقل موجب کُندی کار توسعه میشود. ثانیاً دین واجب و حرام و حلال و مکروه و مندوب دارد و توسعه گرچه در ظاهر با قبول هیچ یک از این احکام منافات ندارد امّا به هیچ قانون خارجی گردن نمیگذارد. بنابراین لازم است که احکام را تفسیر کنند و آخرتاندیشی و لوازم آن را در زمرهی خرافات قرار دهند و از دین طرد کنند و...
اشاره کردیم که نیستانگاری صرف یک بیماری و عارضهی اخلاقی نیست. نیستانگاری همه جا هست و به هر صورتی ظاهر میشود. به یک معنی میتوان آغاز آن را به تفکر سوفسطاییان بازگرداند. نیچه گرچه نیستانگاری را تاریخ دویست سال آینده میدانست امّا پیدایش آن را به زمانی نسبت میداد که با آن، عهد تراژدی یونانی پایان مییافت. او اگرچه زرتشت خود را نیستانگار بزرگ میخواند، مرادش این نبود که تنها زرتشت نیستانگار است و دیگران نیستند. زرتشت از آن جهت نیستانگار بزرگ بود که نیستانگاری را میدید و گواهی دردمند پیش آمدن آن بود و قدرت آن را به خود یا به چیزی دیگر نسبت نمیداد. او میدانست که نیستانگاری، نیستانگاری عالم است نه اینکه صفت اشخاص باشد. در این عالم هر قسم آدم هست. از اسم دیاکف پدرکش (در (برادران کارامازوف)) و راسکولنیکف (جنایت و مکافات)) بگیرید تا ایوان کارامازوف که با شیطان مصاحبت داشت و برادرش دیمیتری که اهل تمتع بود تا برسیم به سوداگران سیاسی سوسیالیست و لیبرال و به قوانین و مناسبات و معاملات و... نیستانگار اگر شخص باشد ضرورتاً آدم بدی نیست. حتی ممکن است احترام و محبت دیگران را برانگیزد. همهی نیستانگاران ارزشها را انکار نمیکنند و چه بسا در میان آنان کسانی موعظهگر باشند و دیگران را به خوبی بخوانند در فضیلت آزادی سخن بگویند و در باب حقیقت اخلاق و خوبی و بدی بحث کنند. حتی بعید نیست که مردمی وسواس مطابقت کار و بار خود با موازین اخلاق و قانون داشته باشند امّا نتوانند موارد را بر قانون تطبیق کنند، یعنی مثلاً دروغ را زشت بدانند بیآنکه بتوانند دروغ را از راست تشخیص دهند یا در ذمّ بهتان خطابهها ایراد کنند امّا در ضمن خطابه بهتان بگویند. میگویند این صورتی از نفاق است و به نیستانگاری ربطی ندارد. نفاق ممکن است یک صفت نفسانی و امر روانشناسی باشد، ولی نفاقی که در اینجا به آن اشاره شد ربطی به اوصاف شخصی مردمان ندارد و چون از راه برسد عالم و عامی را گرفتار میکند و به این جهت است که در عصر نیستانگاری کارهای غیرمنتظره و عجیب از آدمها سرمیزند. البته این نفاق در نیستانگاری فعال کمتر ظاهر میشود امّا از نیستانگاری منفعل منفک نمیشود، یعنی نفاق عالم کنونی نفاق مرحلهای از تاریخ غربی است که در نفسانیات اشخاص ظاهر میشود.
از جمله مقالات درخشانی که به زبان فارسی در باب نیستانگاری نوشته شده است ذیلی است که نویسنده شهید عزیز سید مرتضی آوینی بر رسالهی (عبور از خط) ارنست یونگر نوشته است. در باب مقالهی یونگر سخن بسیار میتوان گفت و سخن آوینی در این باب خواندنی است. عنوان مقالهی شهید آوینی (آخرین دوران رنج) است. در سطور آغازین این مقاله میخوانیم:
(تاریخ غرب، تاریخ نیهیلیسم (نیستانگاری) است امّا این بلا یا به عبارت بهتر (فتنه)، آن همه عظیم است و فراگیر که کسی را امان نداده است، مگر آنان را که از سیطرهی زمان و مکان ـ و یا به عبارت بهتر از سیطرهی بُعد ـ رهیده باشند. و چنین کسان کجایند؟)
و در چند سطر بعد:
(ناظران بعد از نیچه را دیگر گرداب بلا بلعیده است و نمیتوانند جز به (اکنون) چشم بگشایند. گذشته را نیز با همین چشم میبینند و آینده را نیز در استمرار همین اکنون مییابند.)
توجه کنیم که نیستانگاری فتنه است، فتنهی آخرالزمان است، و این فتنه کمکم به گرداب بلا تبدیل شده است. در این گرداب هیچ چیز به مبداء و مبنای خود پیوسته نیست. شهید آوینی با نظر به عالم کنونی و عالم نیستانگار است که مینویسد: (در عالم نیهیلیسم حتی صلح نیز بر مبنای ترس از یکدیگر بنا گشته است.) ترس به معنی اصطلاحی فقط یک امر نفسانی و روانشناسی است و هیچ امر نفسانی و روانشناسی مبنای کارها و حوادث بزرگ نمیشود و آوینی خوب میگوید که این فریب، دروغ است: (و این دروغی بیش نیست چرا که صلح و دوستی فقط با پرهیز از دشمنی به وجود نمیآیند.) نیستانگار میترسد و خیال میکند میتواند چیزی بر مبنای واهمه و موهوم بنا کند. اصولاً این که کین و کینه توزی مبنا و اصل چیزها یا چیزی قرار گیرد و دوستی و مهر فرع و تابع آن تلقی شود از آثار نیستانگاری است نه این که یک نیرنگ و دروغ معمولی باشد و (آنچه در میان مشتی گرگ که به خون یکدیگر تشنهاند از ترس یکدیگر برقرار است چگونه میتواند مفهوم صلح باشد؟) (صفحهی 99)
آوینی نمیگوید نیستانگاری ناشی از ترس است بلکه میگوید در دوران نیهیلیسم هر آنچه پسندیده و مطلوب است بر مبنایی که در حقیقت مبنا نیست و موهوم است گذاشته میشود. پس تصور نشود که اگر کسی سر نترس و بیباک داشته باشد نیستانگار نیست. اتفاقاً صورتهایی از بیباکی با نیستانگاری ملازمه دارد. مگر راسکولنیکوف بیباک نبود و آناکارنینای تولستوی خود را بیپروا زیر چرخهای قطار نینداخت و مگر تروریسم صورتی از نیستانگاری نیست و تروریستها بیپروا نیستند؟ اتفاقاً یکی از آثار و ظهورات نیستانگاری بیپروایی است، یعنی از حق پروا نداشتن و پروای حق نداشتن. خلاصه این که اگر کسی مهلکه را نشناسد و خود را به هلاکت افکند از نیستانگاری نگذشته است. نیستانگار مرگ را نمیبیند که از آن بترسد یا نترسد. به این جهت ممکن است به آسانی آدم بکشد یا خود را در ورطهی هلاکت اندازد. نیستانگار شجاع نیست و شجاعت را نمیشناسد. او اصلاً به فضائل و به واجب و مباح کاری ندارد. به این جهت نمیتوان بیباکی او را فائق آمدن بر ترس و واهمه دانست. او نمیداند که چه میکند و کارهایش از روی اختیار نیست.
وقتی بنیان عقلانیت غرب متزلزل نشده بود، قانون مسلّط بر زمین و زمان بود و حکم آن در همه جا و بر همه چیز و همه کس روان بود و همه از آن متابعت میکردند. اکنون که عقلانیت دچار تزلزل شده است، رجوع به عقل و منورالفکری و پناه بردن به آن بیوجه و بیمورد است. آوینی درست میگفت که (اژدهای قدرت از طریق یک ترس موهوم بر جان مردمان مسلط است... ترس از مرگ بزرگترین ضعف بشر است و اژدها قدرت که همان شیطان اساطیری است حاکمیت خویش را بر ضعفهای بشر بنیاد نهاده است و از همه بیشتر بر ترس از مرگ...)
میدانیم که هگل غلبه و تحکیم و دوام غلبه را با ترس مغلوب از مرگ بیان میکرد ولی به نظر او آن ترس عین وجود تاریخی بشر بود. هگل هم بیآنکه از نیستانگاری نام ببرد تاریخ آن را باز میگفت. امّا ارنست یونگر (نظارت اژدهای ترس را حتی تا مخفیترین روابط انسانها با یکدیگر گسترش داد.) فکر میکرد که (طلسم این دیو نخست با غلبه بر ترس از مرگ میشکند و سپس با عشق.) اصلاً عشق و مرگ همخانهاند و آنکه اهل مهر و دوستی است با مرگ هم انس دارد. به نظر یونگر که شهید آوینی نیز با لحن تأیید آن را نقل میکند (هم عشق و هم نترسیدن از مرگ انسان را از خودبنیادی و لوازم آن که عُجب و کبر است میرهاند.) توجه کنیم که این ترس و عشق، ترس و عشقی نیست که در روانشناسی از آن بحث میکنند. ترسی که در زوایای روح و زندگی بشر نفوذ میکند ترس روانشناسی و متعلق به وجود فردی و جمعی آدمیان نیست. این ترس، ترس رها شدن در فضای ظلمانی است، رها شدن در عالمی است که بشر در آن جای خود را نمیداند و با هیچ چیز پیوند و نسبت ندارد. بر این ترس با حرف و گفتارهای معمولی نمیتوان فائق آمد و از تهدید لفظی و عملی قدرت ناشی نشده است که با لفظ و تلقین بتوان آن را از بین برد. اتفاقاً در بحبوحهی این ترس، آدمی چه بسا که از قدرت و آزادی خود بسیار بگوید و نداند که وجودش مسخّر چیست و اختیارش به دست کیست. بشر در نیستانگاری از خانهی حقیقت خود بیرون شده است و تا به این خانه باز نگردد از نیستانگاری آزاد نمیشود. اژدهای قدرت هم صرف قدرت سیاسی نیست بلکه قدرت شیطانی است، قدرت انانیت است، قدرتی است که هم آن که میترساند و هم آن که میترسد طالب آنند و به این جهت هر دو فریق باهمند و در یک عالم به سر میبرند و لازم و ملزوم یکدیگرند و گاهی معلوم نیست که کدام میترسد و کدام میترساند. ترس همه جا هست و امید هیچ جا نیست.
قبلاً اشاره کردیم که نیستانگاری با آزادی و نظم عالم جدید مناسبت دارد. اکنون در نوشتهی آوینی میخوانیم که (نظم نیهیلیستی در صورت تکنوکراسی اختیار و آزادی بشر را یکسره انکار کرده است... امّا از آنجا که نحوی اتوماتیزم اخلاقی نیز متناسب با این وضع سیطره یافته است، بشر خود از این معنی غافل است و در نظام یافتهترین صورت از یک توهّم نیهیلیستی خود را آزاد میانگارد...) (صفحهی 111)
میگویند با آنچه شما آن را نیستانگاری مینامید آزادی به وجود آمده است و آزادی مخصوصاً در عالمی وجود دارد که آن را به نیهیلیسم نسبت میدهید. پس چگونه نظم نیهیلیستی اختیار و آزادی بشر را یکسره انکار کرده است؟ آزادی در مقابل بستگی است امّا بشر در ذات خود بستهی حق است و آزادی حقیقی او در این بستگی است:
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد که بستگان کمند تو رستگارانند آیا بشر میتواند از این بستگی رها شود؟ نیستانگاری در حقیقت گسستن از این بستگی و انکار آن است. اگر بشر میتوانست این علاقه را قطع کند و به مقام خدایی برسد (که البته پروای آن را همواره به نحو استعدادی در سر داشته است و اکنون در عالم جدید این پروا به صورت داعیه درآمده است)، شاید میتوانستیم بگوییم که آزاد شده است. امّا این سودا، سودای محال است.
میگویند آزادی بشر آزادی خدایی نیست بلکه محدود به حدود بشری است. امّا بشر باید بسته چیزی باشد تا حدود معنی پیدا کند و بتواند حدود را مراعات کند. وقتی افق وجود بسته میشود، حدود درهم میریزد و بستگی به چیزها و موجودات پراکنده و قطع علاقه از آنها آزادی نامیده میشود. این بستگی در دورهی جدید مخصوصاً از آن جهت موجّه است که بستگی به تکنیک است و عالم و زندگی بشر با آن دگرگون شده است. شاید این دگرگونی در مرحلهای همه چیز، و حتی آزادی محدود در حدود تکنیک را نیز نابود کند. اکنون امکانهای عالم تکنیک دیگر نامحدود نیست بلکه به حداقل رسیده است و کسی که محبوس در این حداقل امکانها باشد آزادیش موهوم است.
معمولاً وقتی از نیستانگاری سخن گفته میشود کسانی میپندارند که باید چهرهی زشت و کریهش چشمها را بیازارد و همه را از خود بیزار سازد. به این جهت شهید آوینی مینویسد: (نباید انتظار داشت که دجّال در صورتی ظاهر شود که همه بشناسندش. صفت ذاتی دجّال آن است که تشبّه به حق میکند و جهان را به فتنه میکشد. اگر از پیشانی او شاخی برمیآمد و یا بر پشتش دُمی میرست که فتنهای درنمیگرفت.)
میگویند هر تار موی خر دجّال هزار ساز میزند و اگر جز این بود کسی به او نگاه نمیکرد. عالم نیستانگاری هم چون جلوه دارد و ما را به خود میخواند و به سوی خود میکشد، یا درست بگویم چون ما تعلّقی به آن داریم و در آن به سر میبریم، نباید مورد چون و چرا قرار گیرد. در این عالم همه چیز باید در جهت نیستانگاری باشد. شهید آوینی معتقد بود که (وقتی دین در ذیل نیهیلیسم علمی و نظمیافتهی جدید معنی میشود در حوزهی مسیحیت، پروتستانتیسم زاییده میشود و در حوزهی اسلام دعاوی متعددی را نتیجه میدهد که این روزها با منظمترین آنها روبرو شدهایم.) (صفحه 113)
لازم نیست که نیستانگاری تیغ بردارد و به دین و معرفت و حقیقت حمله کند. اگر بشود این همه را از جوهر و باطن حقیقت خود جدا کرد، توسعه و بسط نیستانگاری آسانتر و سریعتر صورت میگیرد. منتهی این نیستانگاری، انفعالیترین صورت نیستانگاری است و با عهد و وضع فلکزدگی ملازمت دارد. شهید آوینی نوشته است: (جهان نیهیلیستی جهانی موهوم و تهی از راز و پیچیدگی است و این لازمهی نیستانگاری است. این میل همگانی که میخواهد همهی جهان را چون یک سیستم مکانیکی بنگرد نیز ناشی از همین جاست.) (صفحه 118) در تلقی مکانیکی عالم جایی برای سرّ و راز نیست و دین وسیلهای است در خدمت معاش و مصالح زندگی. توسعهی اجتماعی اقتصادی و فلسفه نیز باید در جهتی قرار گیرد که خدمتگزار قدرت غالب عصر باشد. توجه کنیم که وقتی از نیستانگاری موجود سخن به میان میآید، آن را با نیستانگاری فعال پایان قرن نوزدهم اشتباه نکنیم. نیستانگاری کنونی نیستانگاری منفعل است امّا دامنهی انتشارش چنان وسعت گرفته است که مشکل بتوان گوشهی دورافتادهای از زمین را سراغ گرفت که غبار نیستانگاری بر در و دیوارش ننشسته باشد.
آوینی این معنی را میدانست و میدید و به این جهت هرچه مینوشت نشانهای از یاد نیستانگاری در آن بود. اگر از من بپرسند که چه چیز مایهی بزرگی آوینی بود میگویم ایمان پاک و دل صاف و بیکدورت، و بصیرتی که با آن میتوانست باطن عالم کنونی را بشناسد و به نسبتی که بشر با آن دارد تذکر یابد، و البته این تذکر شجاعت و استعداد شهادت را در او بیشتر کرده بود. شاید خوانندهی دلآگاه با خواندن مقالهی (آخرین دوران رنج) میتوانست پی ببرد که نویسندهی آن چه اُنسی با مرگ پیدا کرده و تا چه اندازه مستعد شهادت شده است. من او را یک شهید زنده میدیدم و میخواستم بماند به این جهت هرگز فکر نکردم که دریغا گوی او خواهم شد، ولی دریغا، من شدم آخر دریغا گوی آوینی.
نیهیلیسم را نیستانگاری ترجمه کردهایم امّا گاهی مراد از آن (نیستیابی) است نه (نیستانگاری). نیهیلیست حقیقت وجود را نیست مییابد، نه این که وجود را وجود بیابد و آن را نیست انگارد. امّا چون این یافت، یافت حجاب و تلقی موهوم است، نیستانگاری تعبیری رسا به نظر میآید.
از وقتی که داستایوسکی کتاب (جنایت و مکافات) را نوشت و نیچه تاریخ دو قرن آینده را (تاریخ نیستانگاری) خواند و وصفی درخشان از این تاریخ فراهم کرد، اروپا کم و بیش پی برد که در چه مراحلی وارد شده و به کدام سو میرود و به کجای راه تاریخ خود رسیده است.
کد خبر 18185
نظر شما