آلن دلون یکی از محبوبترین ستارگان سینماست که به معنای واقعی یک جنتلمن بود، مردی باشخصیت، آراسته و جذاب. در هر نقشی بازی میکرد، چیزی از آقامنشی و متانتش کاسته نمیشد.
حسرت به دلمان ماند که یکبار دستپاچگی، خشم و یا ترس او را ببینیم. فرقی نمی کرد قاتل باشد یا سارق، از همه کسانی که میشناختیم، آدم حسابیتر بود و پرستیژ اصیل زادهها را داشت.
حسرت به دلمان ماند که یکبار دستپاچگی، خشم و یا ترس او را ببینیم. فرقی نمی کرد قاتل باشد یا سارق، از همه کسانی که میشناختیم، آدم حسابیتر بود و پرستیژ اصیل زادهها را داشت.
پیش از او بازیگران زیبای دیگری نیز بودند، اما هیچ کدام به اندازه دلون نتوانستند از زیبایی و جاذبهشان شمایل متفاوتی برای خود بسازند. درحالی که بهترین بازیهای دلون در مهم ترین فیلمهایش ناشی از همین زیباییاش میشود که کارگردانهای آنها قدر این سرمایه را دانستند و به درستی از آن بهره گرفتند. سالروز تولد او در هشتم نوامبر بهترین بهانه برای سر زدن دوباره به فیلمهایی است که اسطوره آلن دلون را برایمان ساختند.
تا قبل از آنکه سر و کله این خلافکار خوشچهره، شیکپوش و مودب پیدا شود، همه گنگسترهایی که میشناختیم، زمخت و خشن بودند و از همان نخستین نمایی که از چهرهشان میدیدیم، میفهمیدیم با چه شخصیت شروری روبرو هستیم و قرار است چه اعمال شیطانی و پلیدی را از او ببینیم.
به همین دلیل وقتی آلن دلون جوان را در فیلم «زیر آفتاب سوزان» دیدیم، فکر کردیم که جوان عاشق پیشهای است که سودای پولدار شدن دارد. آنقدر معصوم و دوست داشتنی بود که حتی تقلید ماهرانهاش از مرد کور و جعل امضایش را نیز به پای بازیگوشی و سرزندگیاش گذاشتیم و تازه وقتی چاقو را در سینه رفیقش فرو کرد تا جای او را بگیرد و نام و هویت و ثروت و زن محبوبش را تصاحب کند، باور کردیم که این جوان زیبا و جذاب هم میتواند جنایتکاری خطرناک باشد.
رنه کلمان به خوبی میدانست که چطور وجوه شیطانی شخصیت قاتل بیرحمش را پشت زیبایی ظاهری دلون مخفی کند و ما را با آن متانت و وقاری که در چهره دلون موج میزند، فریب دهد. آنجا بود که فهمیدیم با تبهکاری روبرو هستیم که میتواند آدم را وادار به دوست داشتن خود کند و از ما بخواهد که طرفدار سرسختش باقی بمانیم.
در فیلم «روکو و برادرانش» بهترین گزینه برای اسطوره شاهزاده میشکین در رمان «ابله» داستایوفسکی بود، یک قدیس تنها و غمگین که صورت فرشتهوارش به درد این میخورد که در آن شهر جهنمی مشت بخورد و له شود و زخم بردارد تا دیگران بتوانند زندگی بهتری داشته باشند.
ویسکونتی با استفاده از همین تضاد میان لطافت و جوانی دلون با دنیای خشن و بیرحم مشتزنی است که به عمل او حالت ایثار میبخشد و از وی شمایل مسیحواری ترسیم میکند و او را تا حد یک قربانی ارتقا میدهد.
در آخرین پلان فیلم که کوچکترین برادر، عکس دلون روی دیوار را نوازش میکند و آن موسیقی مرثیهوار شنیده میشود، حالتی از تقدیس و ستایش معصومیت و زیبایی دلون را تداعی میکند که در هجوم توحش، پلیدی و خشونت جامعه تا مرز نابودی و فروپاشی پیش رفت. آن شهر عبوس، کثیف و تیره و تار تحمل دیدن آن چهره پاک و دوستداشتنی را نداشت و نمیتوانست آن همه خیر و بخشندگی را تاب بیاورد. کاش روکوی جوان ما میتوانست به زادگاهش بازگردد!
هانری ورنوی در فیلم «دسته سیسیلیها» که معلوم است چقدر به چهره دلون در «سامورایی» ملویل دقت کرده است، به خوبی حس شکنندگی توام با زیبایی آن را القا میکند و از شکوه و افسون آن به عنوان نقطه ضعفش بهره میبرد. به همین دلیل مدام منتظریم تا خطری این زیبایی را تهدید کند و به او آسیب برساند و درنهایت هم همین زیبایی کار دستش میدهد و بهانه کشتن او را فراهم میکند.
اگر عروس ژان گابن مجذوب دلون نمیشد و دلون در برابر اغواگری وی مقاومت میکرد، کار به جایی نمیرسید که دو ستاره محبوبمان روبروی هم قرار بگیرند و گابن، دلون را بکشد و بعد خودش را تسلیم پلیس کند. آن وقت تا آخر دنیا هم که لینو ونتورا، دلون را تعقیب میکرد، عمرا دستش به او نمیرسید. درست است که به مرگ دلون در پایان فیلمها عادت کرده بودیم، اما این بار خیلی دلمان سوخت. حیف بود که دلون فقط بخاطر وسوسه یک زن بمیرد. اصلا تقصیر گابن بود که در دسته سیسیلیاش یک زن فرانسوی را راه داده بود.
وقتی در «کسوف» مقابل مونیکا ویتی قرار گرفت، در زیبایی با او برابری میکرد و چیزی کم از جاذبه افسونکننده ویتی نداشت. تنها مردی بود که وقتی به زنها بیاعتنایی میکرد، به او حق میدادیم و از دستش عصبانی نمیشدیم. از همان اول که دلون را در بازار بورس دیدیم که حواسش بیشتر به ارقام و اعداد است تا ویتی، فهمیدیم این رابطه هم به جایی نمیرسد و هیچ کدام سر قرار حاضر نمیشوند.
صورت سرد و بیحالت دلون به شدت در خدمت فضای تجریدی فیلم آنتونیونی بود و به خوبی توقف جریان احساسات و عواطف انسانی را نشان میداد و بر روابط متزلزل و شکننده آدمها تاکید میکرد. آنتونیونی دنبال پرسونایی ضدحرکت بود که جزئی از مکان و اشیاء و فضای فیلم به حساب بیاید و چه کسی بهتر از دلون که به هیچ چیزی توجه نشان نمیداد و احساسی را عیان نمیکرد.
اما «سامورایی» شاهکار ملویل عزیز بود که پرتره دلون را جاودانه کرد. چهره ثابت، بیاحساس و مات دلون و بازی کنترلشدهاش برای سبک استیلیزه ملویل ساخته شده بود تا کوچکترین حرکت و تغییری در آن، اهمیت ویژهای بیابد و تاثیر عمیقی بر جا بگذارد. به همین دلیل است که هر رفتار و کنش دلون به عنوان جزئی از یک آیین و مناسک به حساب میآید و بیش از آنکه او را به عنوان یک آدمکش حرفهای بنمایاند، یک سالک وارسته نشان میدهد.
او چنان خشونتش را با نزاکت و آدابدانی میآمیزد که آدم دلش میخواهد اگر قرار است بمیرد به دست او کشته شود تا آخرین تصویری که از این دنیا با خود میبریم، چهره زیبا و آرام جنایتکاری باشد که به کارش احترام میگذارد و آن را در اوج وقار و متانت انجام میدهد. چه کسی بهتر از یک سامورایی میتواند مراسم باشکوهی از مرگ را برای قربانیانش تدارک ببینید و آنها را با چنین بدرقه شاعرانهای به دنیای دیگر بفرستد؟
برای ما که دلون را به عنوان شمایل زیبایی دوست داریم، دیدن پیری و فرسودگیاش تجربه دردناکی بود، اما خاصیت سینما این است که میتوان گذشت بیرحمانه زمان بر چهره اسطورههایمان را نادیده گرفت و در همان دوران باشکوه زیبایی و طراوت آنها باقی ماند. پس خدا را شکر که فیلمهایی داریم که هر وقت دلمان برای دلون تنگ شد، به سراغ آنها برویم و همان چهره سرزنده و باطراوت او را ببینیم.
5858
5858
نظر شما