در حرم حضرت عباس خیلی از ماموران بعثی از ترس حضرت، داخل نیامدند!

نماز جماعت ممنوع و گریه کردن و عزاداری هم ممنوع بود. وقتی هم برای هواخوری به حیاط اردوگاه می‌رفتیم، حق نگاه کردن به اطراف را نداشتیم. سرها باید پایین می‌بود. اگر کسی حرفی یا لبخندی می‌زد و یا به آسمان نگاه می‌کرد، کارش با شکنجه‌گران و با کابل و چوب بود.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از ایرنا، ۲۶ مرداد روزی به یادماندنی برای همه ایرانیانی است که هشت سال جنگ را تحمل کردند یا خاطرات تلخ و شیرین آن ایام را شنیدند و اینک به مناسبت سالروز آغاز بازگشت آزادگان به میهن، مروری بر یکی از کتاب های آن روزگار به نام اردوگاه عنبر داریم که رهبر معظم انقلاب در آبان سال ۱۳۷۰ درباره آن نوشتند: تدوین و انتشار خاطرات آزادگان، کاری ماندنی و در شکل بخشیدن به تاریخ ما در آینده دارای تأثیری مخصوص خود است. بعضی از نوشته‌ها از لطف و رقت هم برخوردار است (در این جزوه، قصه‌ اول و آخر) نکته‌ جالب، همخوانی ماجراهایی است که در اردوگاه‌های دور از هم و بر سر آدم های جدا و ناآشنا با هم، آمده است و این است یکی از ثمرات حکومت ظالمانه و جابرانه‌ حزب و در نهایت، فردی که جز به حفظ خود، به هیچ چیز دیگر و از جمله به ارزش‌های انسانی ذره‌ای و لحظه‌ای نمی‌اندیشد.

کتاب اردوگاه عنبر، خاطراتی از سه آزاده جنگ تحمیلی به نام‌های حسین فرهنگ اصلاحی، مهدی گلاب و غلامحسین کهن است. دو ماه بعد از شروع جنگ، اردوگاه رمادی در پادگانی در حومه شهر رمادی تأسیس شد و ۹ ماه بعد، اردوگاه عنبر که قبل از آن پشتیبانی چند گردان نظامی بود، در همان پادگان تأسیس شد.

در این کتاب که توسط انتشارات سوره مهر در ۸۱ صفحه به چاپ رسیده، سه خاطره از آزادگان هوانیروز را که در بند ارتش بعثی اسیر بودند، می‌خوانیم؛ اسیرانی که در اردوگاه‌های عنبر و الرشید در بدترین شرایط روحی و جسمی قرار داشتند؛ یکی «دربارگاه جانان»، یکی «کبوتران بال سفید» و یکی هم «اردوگاه عنبر».

در حرم حضرت عباس خیلی از ماموران بعثی از ترس حضرت، داخل نیامدند!

دعای مستجاب

در یکی از ماجراهای اردوگاه عنبر آمده است: زمستان سال ۱۳۶۴ بود. دشمن بعد از چند سال هوس کرده بود برای‌مان مراسم صبحگاهی بگذارد. بچه‌ها در مقابل کار آن‌ها اعتراض کردند و گفتند «ما بسیجی هستیم و مراسم و تشریفات این‌طوری نداریم. ما این کارها را بلد نیستیم.» سرمای سخت صبح با آن لباس‌های نازک و ناچیز، رفتن و ماندن در صبحگاه توان‌مان را می‌گرفت. یکی از روزهای سرد بود. سوز سخت سرما بر بدن‌های نحیف و لاغر بچه‌ها شلاق می‌زد. سرما تا عمق استخوان‌های ما نفوذ کرده بود. همه در صف ایستاده بودیم که با غرش صدای هواپیمایی سرها به سوی آسمان بالا رفت. یک هواپیمای عراقی بود. در همین اوضاع و احوال بودیم که سروصدای عراقی‌ها بلند شد که «سرها پایین! چرا به هواپیما نگاه می‌کنید؟» چند نفر از بچه‌ها را از صف کشیدند و به شکنجه‌گاه بردند و پس از ساعتی با بدن‌های سیاه و خونی برگرداندند. بچه‌ها به استقبال‌شان رفتند. در چهره همه بچه‌ها تعجب و سوال را می‌شد دید برای چه و چرا عراقی‌ها از ما پرسیدند و ما گفتیم مگر نگاه کردن به هواپیما جرم است. آن‌ها گفتند: بله. چون وقتی شما به هواپیمای ما نگاه می‌کردید، دعا می‌خواندید تا هواپیما سقوط کند.» (ص. ۳۳)

آمپول ضدعاشورا

عزاداری اسیران در زندان‌های عراق، داستان‌های بسیاری دارد که یکی از آن ها آمپول ضدعاشوراست: دهه محرم شده بود. روز تاسوعا بود. بچه‌ها در اتاق‌ها مشغول عزاداری بودند که افسر عراقی با چند سرباز و یک نفر که روپوش سفید پوشیده بود وارد آسایشگاه شدند. کسی که روپوش داشت سرنگی در دستش بود؛ «به علت شیوع بیماری‌های واگیردار ما مجبوریم به همه واکسن بزنیم. حالا آستین‌ها را بالا بزنید تا جناب دکتر کارش را انجام بدهد.» افسر عراقی این را گفت و از همان اول شروع کرد به آمپول زدن بدون الکل و بدون عوض کردن سرنگ. کارشان را انجام دادند و بیرون رفتند.

چند لحظه بعد حال بچه‌ها کم‌کم خراب شد. تب و سرگیجه و استفراغ به سراغ همه آمد. همه بچه‌ها به‌سختی نفس می‌کشیدند و هیچ‌کس نای بلند شدن و راه رفتن نداشت. تا روز عاشورا این حالت وجود داشت. بچه‌ها با بدنی تب‌دار و با این‌که توان بلند شدن نداشتند، زیر پتو و در حالی که می‌گریستند به عزاداری مشغول بودند. از هر گوشه آسایشگاه صدای «یاحسین یاحسین» به گوش می‌رسید. بعد از چند روز حال بچه‌ها مساعد شد و فهمیدیم که عراقی‌ها با این حیله خواسته‌اند از عزاداری بچه‌ها جلوگیری کنند. این برنامه در سال‌های بعد هم اتفاق افتاد اما بچه‌ها سعی می‌کردند در مقابل این کار عراقی‌ها بایستند و حتی اگر به زد و خورد هم می‌کشید، مانع از تزریق آن ماده لعنتی به بدنشان می‌شدند. بچه‌ها اسم آمپول را آمپور ضد عاشورا گذاشته بودند. (ص ۳۶)

هشت سال اسارت به یک زیارت می‌ارزد

در داستان «بارگاه جانان» به زیارت اسیران اشاره شده که صدام در سال پایانی جنگ، اسیران را به زیارت می فرستاد: لحظه‌شماری‌ها آغاز شد و مجموعه آداب زیارت و زیارتنامه‌های مختلف بین بچه‌ها پخش شد و بچه‌ها در این فرصت کم مشغول حفظ آن شدند و بعضی از مطالب را روی قطعات کوچک کاغذ یادداشت کردند. دو سه روز قبل از سفر بچه‌ها یک جلسه توجیهی گذاشتند که در این جلسه همه مسائل اعم از فضیلت زیارت و طریقه بجا آوردن آداب و همچنین طرز برخورد با مردم و عراقی‌ها بررسی شد.

روز سه‌شنبه سیزدهم دی ماه رسید. ساعت ۱۰ صبح بود که سوت آمار دمیده شد؛ برخلاف همیشه که این سوت برای بچه‌ها آهنگ نکبت و اذیت و آزار بود، این بار برای آماده باش زائران به صدا درآمد. بچه‌ها مقابل در آسایشگاه به صف نشستند. ۴۰۰ نفر از گروه را در آسایشگاهی جمع کردند و بعد گروهبان جبار که بسیار بد طینت و مغرور بود آمد و بعد از کمی پرت و پلا گفتن کار را به تهدید کشید. بچه‌های گروه‌های قبل به محض پیاده شدن از اتوبوس‌ها زمین مقابل حرم را بوسیده و در داخل صحن روی زانو و بعد سینه خیز به سوی ضریح مولا رفته بودند. بوسیدن زمین مقابل صحن اباعبدالله، مردم نظاره‌گر را منقلب کرده بود.

گروهبان جبار با حالت تهدیدآمیز در حالی که به‌شدت وراجی می‌کرد و گاهی دشنامی هم به اراجیفش اضافه می‌کرد... گفت «هشدار می‌دهم اگر بلندبلند گریه کنید یا سینه‌خیز بروید، از همان‌جا شما را به اردوگاه برمی‌گردانم و مطمئن باشید که ما اجازه این کار را داریم.» بچه‌ها دزدکی به هم نگاه می‌کردند، ابرو می‌انداختند و می‌خندیدند. با سخنرانی گروهبان جبار، خوراک شوخی و خنده بچه‌ها تا مدت‌ها جور شد.

بعد از یک ساعت وراجی ما را به دسته‌های ۳۰ نفره تقسیم کرد و به سوی زمین بسکتبال روانه شدیم. بچه‌های عرب زبان و یا کسانی که عربی بلد بودند، به عنوان سرگروه انتخاب شدند. ساعت حدود یک بعد از ظهر بچه‌ها برای صرف ناهار به آسایشگاه‌ها رفتند. بعد از غسل زیارت، همگی لباس تمیزی را که برای این روز کنار گذاشته بودیم، پوشیدیم و بعد از بسته‌بندی لوازمی که به عنوان تبرک اعم از پارچه و جانماز، حاشیه پتوها، تسبیح یا مقداری شکر در داخل نایلون داشتیم، آماده رفتن شدیم. همه بچه‌های اردوگاه حتی کسانی که دفعات قبل به زیارت رفته بودند، آمدند بدرقه ما و طلب دعا کردند. بچه‌ها درد و رنج هشت سال را فراموش کرده بودند و در آغوش هم می‌گریستند. همه به اتفاق می‌گفتند که درد و عذاب این هشت سال اسارت می‌ارزد به اینکه انسان به پابوس مولایش برود (ص ۸)

در حرم حضرت عباس خیلی از ماموران بعثی از ترس حضرت، داخل نیامدند!

از قمر بنی هاشم می‌ترسیدند

در یکی از داستان های «دربارگاه جانان» به نکته ای جالب از زیارت حرم حضرت ابوالفضل (ع) اشاره شده است: از صحن اباعبدالله تا حرم حضرت باب الحوایج ۵۰۰ متر راه بود. مسیر دو حرم را دست به سینه و اشک‌ریزان طی کردیم. سکوت مطلق که گاه با هق‌هق بچه‌ها می‌شکست، نشان از کمال ادب و ارادت بچه‌ها به حضرت ابوالفضل (ع) داشت. شنیده بودیم که عراقی‌ها از قمر بنی هاشم خیلی می‌ترسند اما باورمان نمی‌شد تا این‌که از نزدیک شاهد این ماجرا شدیم.

در حرم حضرت عباس خیلی از ماموران از ترس حضرت، داخل نیامدند. بقیه هم کاری به کار بچه‌ها نداشتند. اصلاً صحبت و اعتراضی به نحوه زیارت و عزاداری بچه‌ها نشد. بچه‌ها هم نهایت استفاده را کردند و وقت بیشتری را در حرم گذراندند. همه جا سخن اول دعا برای امام(خمینی)، نماز برای امام، طواف برای امام و گریه و انابه برای سلامتی امام بود. برای صرف ناهار به مهمانسرای حضرت ابوالفضل رفتیم بچه‌ها برای تبرک مقداری از برنج و خرما را در کیسه‌های نایلونی ریختند تا به اردوگاه ببرند.(ص. ۱۸)

نگاه به آسمان ممنوع

برخی از شکنجه‌های رژیم بعث در زندان‌های عراق در این کتاب ذکر شده است؛ مثل شکنجه‌هایی که به شهادت ختم می شد. در کتاب «کبوتران بال سفید» آمده است: محمد رضایی از فرماندهان گروهان یکی از گردان‌های لشکر مشهد بود. روزی او را به حمام بردند. ما فقط صدای ضربه‌های کابل و شلاق را می‌شنیدیم و گریه می‌کردیم. بعد از چند ساعت پیکر مطهرش را آوردند که آرام خفته بود. خون هنوز از محل بریدگی و جراحت‌های ناشی از ضربات نبشی و کابل بیرون می‌زد. آسمان هم بغض کرده بود و منتظر تلنگری بود تا... روی بدنش به قدری آب جوش ریخته بودند که تمام بدنش تاول زده بود و دلمه‌های خون با تاول‌ها یکی شده بود. پیکر محمد را که از اردوگاه بیرون بردند، بغض آسمان هم ترکید و به همراه بچه‌ها شروع کرد به گریستن. هر وقت که آسمان می‌گرید، من به یاد آن روز می‌افتم.

عزیزالله بچه اصفهان بود از آن بچه‌های نترس که عراقی‌ها از دستش ذله شده بودند. در خط مقدم توانسته بود چند مزدور عراقی را به درک واصل کند. بعدها چند خیانتکار او را لو دادند. به قدری به شکمش زدند که روده‌هایش عفونت کرد. در این سه سال و هفت ماه که من با او بودم، همیشه خون دفع می‌کرد. بدنش ضعیف شده بود و بارها زیر سرم رفت. عراقی‌ها سعیشان این بود که او را سالم نگه دارند و به ایران برگردانند. نمی‌دانم که الان زنده است یا شهید شده. البته یک بار خبر آوردند که عزیزالله در بیمارستان شهید شده و ما برایش مجلس ختم گرفتیم اما حالا نمی‌دانم؛ شاید زنده باشد. بچه‌ها سخت در تنگنا بودند. نماز جماعت ممنوع و گریه کردن و عزاداری هم ممنوع بود. وقتی هم برای هواخوری به حیاط اردوگاه می‌رفتیم، حق نگاه کردن به اطراف را نداشتیم. سرها باید پایین می‌بود. اگر کسی حرفی یا لبخندی می‌زد و یا به آسمان نگاه می‌کرد، کارش با شکنجه‌گران و با کابل و چوب بود (ص ۳۵)

در حرم حضرت عباس خیلی از ماموران بعثی از ترس حضرت، داخل نیامدند!

۲۵۹

کد خبر 2103911

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین