۰ نفر
۵ آذر ۱۴۰۴ - ۱۰:۴۳
اندر حکایت بستن سنگ و گشودن سگ

سعدی گاهی چنان آینه‌ای در برابر ما می‌گذارد که آدم از دیدن چهره خودش وحشت می‌کند، چون در آن نه قصه قرن هفتم که بی‌عدالتی امروز را می‌بیند.

او در گلستان حکایتی می‌آورد که شاعر بدبختی برای گفتن ثنا پیش امیر دزدان رفت. امیر، به جای پاداش، امر کرد جامه از او برکنند و برهنه‌اش کنند و از ده برانند. شاعر درمانده در سرما می‌رفت که سگ‌های ده دنبالش افتادند. خواست سنگی بردارد و از خود دفاع کند، اما زمین چنان یخ زده بود که سنگ از خاک برنمی‌آمد. ناچار فریاد زد:

«این چه حرام‌زاده مردمانی‌اند؟ سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته!»

امیر از بالای عمارت شنید و خندید. شاعر را فراخواند و خواست ملاطفتی کند که شاعر گفت:    

امیدوار بود آدمی به خیرِ کسان

مرا به خیرِ تو امید نیست، شر مرسان

این حکایت، خلاصه همه وارونگی‌های اجتماعی امروز ماست. وقتی دست آدم خوب بسته است و سگان هار، آزادانه در همه عرصه‌ها جولان می‌دهند. وقتی سنگ، یعنی تنها وسیله دست بی‌پناه بسته و سگ‌های آز و طمع رها  هستند. وقتی ساختارها چنان معیوبند که حتی نمی‌دانی باید به چه کسی پناه ببری و از چه کسی باید بگریزی.

و امروز، در نظام درمانی این کشور، این تصویر نه استعاره است نه اغراق؛ بلکه عین واقعیت است. واقعیتی تلخ و دردناک و استخوان‌سوز!

کاخ‌هایی که درمان را قلع‌وقمع می‌کنند

اسفند ماه پارسال که برای پرتودرمانی به تهران رفتم، فکر کردم برای چشمم که چند چشم پزشک گفته بودند باید برای آب مروارید جراحی شود، به کاخ مشهوری مراجعه کنم. طبیعی است که آدم وقتی نگران بینایی‌اش است، بیش از همیشه آسیب‌پذیر می‌شود. همین آسیب‌پذیری، نقطه حمله‌سودجویان است؛ همان‌جا که باید پزشکی پناه باشد، تهدید می‌شود.

وارد بنایی شدم که از بس پرزرق‌وبرق است، مردم «کاخ» صدایش می‌زنند. پنج طبقه، پر از تابلوهای چشمگیر، دستگاه‌های پیچیده، دکورهای رنگارنگ، منشی‌های شیک‌پوش و صف‌هایی که بیشتر به صف بانک‌های خصوصی می‌ماند تا درمانگاه.

برای یک معاینه ساده، پنج ‌بار در پنج طبقه چرخانده شدم. خواهرم که همین تجربه را در سوئد سپری کرده بود، با تعجب می‌گفت: «عمل مروارید چشم من این قدر دنگ و فنگ نداشت. یک کرون هم از من نگرفتند. اینها چرا چپ و راست از تو پول می‌گیرند؟»

پنج ‌بار یک معاینه. پنج ‌بار یک جواب. پنج‌ بار یک هزینه. پنج ‌بار یک ترس تکراری که زیر پوست آدم می‌خزد. این یعنی نظامی که نظارت ندارد، ساختاری که جوابگو نیست و پزشکانی که «علم» را به «تولید ترس» بدل کرده‌اند تا درمان را بفروشند؛ مثل تاجری که اضطراب مشتری را سرمایه سود خود می‌کند.

همزمانی پرتودرمانی با تعجیل پزشکان آن کاخ باعث شد که عمل را لغو کنم و به شهر خودم برگردم. در اینحا هم بعد از کلی دوندگی نتوانستم از حاذق‌ترین پزشک شهر وقت بگیرم و در نتیجه به سراغ خانم دکتری رفتم که مطب او هم چیزی از کاح تهران کم نداشت. منشی‌های ترگل ورگل بی‌حجاب و خدا نصیب نکند مطبی پر از بیمار. در اینجا هم تحت عناوین مختلف کلی هزینه کردم ( به شکر خدا هیچ یک از اقلام هم شامل بیمه نمی‌شدند) و خانم پزشک فرمودند که اگر تا تاریخ فلان نیایی آب مروارید می‌شود آب سیاه و کور می‌شوی.جراحی برای سرطان یک طرف، اضطراب کور شدن هم اضافه شد.

 اینجا همان جایی است که پزشکی از رسالت می‌افتد و وارد تجارت وحشت می‌شود.

این همان نقطه‌ای است که سنگ بسته است و سگ رها.

عمل را هم همان‌ جا تعیین کردند. هیچ بررسی خاصی، هیچ توضیح درست ‌وحسابی‌ای در کار نبود. فقط ضرب‌الاجل، فقط ترساندن، فقط قبض.

 جراحی امان نداد. شانس آوردم و سرپرستار شریف آن بیمارستان گفت: «پیش این خانم جراح نرو که بیچاره می‌شوی!» همین یک جمله مرا از پرتگاه نجات داد. بعد خودش برایم از چشم پزشکی شریف، کارکشته و صدیق وقت گرفت.  این جمله را هزاران هزار بیمار بخت آن را ندارند که بشنوند؛ نه فرد آگاه و دلسوزی چون آن سرپرستار باسواد و شریف، نه کسی که تجربه کرده باشد، نه کسی که هشدار بدهد. آنها مستقیم می‌روند زیر تیغ جراحی.

حقیقت مثل سیلی‌ای بود که به گوشم نواخته شد 

 ساعت ده و نیم شب بود که بیماران چشم پزشک شریف ویزیت شدند و رفتم داخل. پزشک انگار که اول وقت است. همان قدر خوشرو و صبور و باحوصله.  نه دکور داشت، نه منشی شیک و پیک، نه تشریفات، نه پنج طبقه، نه ژست. یک مطب ساده، آرام، واقعی؛ جایی که انسان حس نمی‌کند در «بازار مکّاره» قدم گذاشته است.

چشم‌ها را معاینه کرد. آرام، دقیق، بی‌هیچ اضطرابی. گفت:  «این چشم کاملاً سالم است.(همان که گفته بودند نیایی کور می‌شود!) آن یکی هم نه آن ‌طور که گفته‌اند. سال آینده بیا دوباره ببینم.» گفتم: «ولی آنها که گفتند اگر برای عمل نیایی کور می‌شوی!» لبخند تلخی زد و گفت: «وقتی ماشینت را می‌بری تعمیرگاه، اگر آدم درستی نباشد یک فهرست بلندبالا جلوی تو نمی‌گذارد؟ تو هم که دستت زیر سنگ مکانیک است و از چیزی سر در نمی‌آوری. مجبوری هر چه که می‌گوید قبول کنی. درمان صد درجه بدتر. می‌شود سوار ماشین نشد و پیاده یا با اتوبوس رفت، ولی نمی‌شود کور شد. گاهی راه کسب‌وکار، راه درمان را می‌بلعد.»

لحنش در عین دلسوزی، تلخ و گزنده بود. حکایت آدمی بود که می‌خواهد با دو دست خالی، جلوی یک سیل عظیم را بگیرد. با تلخی افزود: « از من همین قدر بر می‌آید که تا 12 شب بیمار ویزیت کنم و حتی‌الامکان جلوی این فجایع را در حد توان خودم بگیرم، اما تعداد ما کم است و حملات از هر سو فراوان. شما که دستی بر قلم داری از این درد و فاجعه بنویس، شاید گوش شنوایی پیدا شد. مردم خیلی درد دارند. تحملش از طاقت من بیرون است.»

تمام حقیقت همین یک جمله است.

آن پنج طبقه، آن تهدیدها، آن قبض‌ها، آن بازی با اعصاب… همه چیز در یک جمله جمع شد: «درمان، قربانی درآمد می‌شود.»

این جمله مانند سیلی بود. نه فقط به صورت من، بلکه به صورت مردمی که سال‌هاست سیلی‌های بی‌پایان نظام درمان را تحمل می‌کنند و صدایشان به جایی نمی‌رسد.

خواهرم هنوز در بهت است. می‌گوید: «در سوئد این کارها جزو جرائم سنگین هستند. پزشک اجازه ندارد به بیمار دروغ بگوید تا عمل اضافی بفروشد. بیمه نمی‌گذارد جراحی غیرضروری انجام شود. وقتی به مطب پزشک یا بیمارستان می‌روی حتی ثانیه‌ای تصورش را هم نمی‌کنی که تو کالا یا منبع درآمد هستی. نظام پزشکی چنین اجازه‌ای را به کسی نمی‌دهد. اما اینجا مردم در میدان مین راه می‌روند.»

وقتی علم لیز می‌خورد و طمع جای آن می‌نشیند

یک متخصص ارتوپدی چند وقت پیش گفت: «اکثریت قریب به اتفاق عمل‌های زانو و ستون فقرات در کشور غیرضروری است و نه تنها از درد بیمار کم نمی‌کند، بلکه غالباً بر آن می‌افزاید.»

این جمله، تکان‌دهنده نیست، زلزله است. این یعنی نیمی از اتاق‌های عمل این کشور، محل تجارت‌اند؛ نه درمان. این یعنی مردم بی‌گناه با تیغی روبه‌رو می‌شوند که شاید هرگز نیاز نداشته‌اند. این فقط یک پزشک خاطی نیست؛ یک ساختار معیوب و مخرب است. سیستمی است که نظارت و شفافیت  و نرخ‌گذاری درست ندارد و از همه خطرناک‌تر: هیچ‌کس پاسخگو نیست. وقتی سیستم پاسخگو نباشد، طبیب خوب گم می‌شود و طبیب بد جلو می‌افتد. در چنین وضعیتی، شریف‌ترین پزشکان هم مظلوم می‌شوند و آنهایی که باید ستاره باشند، نورشان زیر گرد و غبار فساد دیده نمی‌شود.

در این دزدبازار به قول شاعر:

«گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ماست 

 آنچه البته به جایی نرسد فریاد است»

من این مقاله را برای کسی می‌نویسم که تصمیم‌گیر است، صاحب‌نظر است، صاحب‌قدرت علمی است.

می‌نویسم تا بگویم ماجرا فقط یک چشم نیست.

ماجرا فقط آن پنج طبقه نیست.

ماجرا فقط تهدید به «کوری» نیست.

ماجرا این است که این سرزمین به جایی رسیده که مردم از پزشک می‌ترسند، نه از بیماری.

از هزینه درمان می‌ترسند، نه از درد.

از فریب می‌ترسند، نه از جراحی.

این یعنی سقوط اعتماد.

و روزی که اعتماد به طب فرو بریزد، جامعه از ستون‌های اصلی‌اش محروم می‌شود.

 امروز من و هزاران بیمار دیگر، همه همان شاعر سعدی هستیم؛

برهنه در سردترین روزها،

در محاصره سگ‌هایی که رها شده‌اند،

با دستان بسته از برداشتن سنگی برای دفاع،

در برابر نظامی که باید پناه باشد، اما گاهی خود زخم می‌زند.

و دردناک‌تر اینکه هیچ «امیری» نیست که از بالا بشنود و جامه‌مان را برگرداند.

نه فقط جامه، که شأن مردم، امنیت مردم، اعتماد مردم باید بازگردانده شود.

صدایی که باید شنیده شود

من این را برای خودم نمی‌نویسم.

برای آنهایی می‌نویسم که توان گفتن ندارند.

برای آنهایی که جراحی‌های بیهوده تنشان را شرحه شرحه کرده است.

برای آنهایی که خانه‌شان فروخته شد تا هزینه درمان‌هایی را بدهند که اصلاً لازم نبودند.

برای آنهایی که با تهدید، با ترس، با دروغ، با تکرار آزمایش‌های بی‌فایده، در این نظام درمانی له می‌شوند.

و اگر گوش شنوا باشد، پیام این نوشته روشن است:

«سنگ‌ها را باز و سگ‌ها را مهار کنید. وگرنه هر روز، هر هفته، هر ماه، مردم بیشتری قربانی خواهند شد.»

 اما مسئله فقط خطای یک ساختمان پنج‌طبقه نیست؛ نه، این ریشه‌دارتر از آن است که بتوان به یک فرد یا یک مرکز آویزانش کرد.

این ماجرا محصول سال‌ها سیاست‌گذاری‌های غلط، نظارت‌های پوشالی و تبدیل تدریجی درمان به تجارت است.

درمان، زمانی کالایی می‌شود که در آن «ارزش» با «اضطراب» تعیین می‌شود. هرقدر بتوانی بیمار را بترسانی، قیمت کار بالا می‌رود؛ اینجاست که اخلاق، زیر پا له می‌شود و علم، برده سود می‌گردد.

در چنین شرایطی، پزشک شریفی که می‌خواهد درست‌کار بماند، عملاً علیه جریان آب شنا می‌کند.

او باید ثابت کند که «اضطراب نمی‌فروشد».

باید بگوید: «لازم نیست عمل کنی.»

باید هشدار دهد که «این درمان بی‌فایده است.»

اما مشکل این است که این صداها، در غوغای تبلیغات درمانگاه‌های لوکس، ویزیت‌های دقیقه‌ای، جراحی‌های تحمیل و تهدیدهای بی‌پایه گم می‌شوند.

از آن ‌طرف، بیمار مانده و هزار پرسش بی‌پاسخ.

بیماری که چشم‌اش می‌سوزد، کمرش درد می‌کند، یا زانویش ورم دارد، نمی‌تواند تشخیص دهد چه درمانی ضروری است و چه درمانی یک دام است. ترس، قضاوت را می‌گیرد و اضطراب، تصمیم را از ریخت می‌اندازد. همین، بهترین موقعیت است برای شکارچیانی که سال‌ها با این روش جیب مردم را خالی کرده‌اند.

و ماجرای من، نمونه کوچکی است از که وقتی «نظارت می‌میرد» و فساد پا می‌گیرد.

وقتی سال‌هاست بر دستگاه سلامت، سیستمی سوار شده که هیچ ‌چیز را شفاف نمی‌کند:

نه نرخ خدمات،

نه کیفیت درمان،

نه حدود اختیارات پزشک،

نه مسئولیت قانونی مراکز درمانی.

حتی وقتی پزشکی تشخیص خطرناک می‌دهد، هیچ نهادی نیست که فردا از او بپرسد: «بر چه اساسی بیمار را تهدید کردی؟»

هیچ‌کس از آن درمانگاه پنج‌طبقه نمی‌پرسد: «چرا پنج ‌بار یک معاینه؟ چرا پنج ‌بار هزینه؟»

و همین نبود پرسش، بزرگ‌ترین فاجعه است.

در نظامی که هیچ‌کس بابت دروغ، تهدید، یا تحمیل جراحی پاسخگو نیست،

در نظامی که حتی پزشک شریفی که «ترس نمی‌فروشد» متهم می‌شود به «بی‌تجربگی»،

در نظامی که مردم، شب و روز با استرس هزینه درمان زندگی می‌کنند،

به‌تدریج اعتماد ریشه‌کن می‌شود.

اعتماد که ستون فقرات رابطه پزشک و بیمار است.

وقتی اعتماد فروبپاشد، بیمار دیگر حرف درست را هم باور نمی‌کند.

وقتی بیمار به پزشک بدبین شود، از ترس فریب خوردن، درمان واقعی هم به تأخیر می‌افتد.

این یعنی ضربه به سلامتی جامعه، مضاعف و ادامه‌دار.

از سوی دیگر، ما با نسلی از پزشکان تازه‌کار مواجهیم که در محیطی رشد می‌کنند که از همان ابتدا یادشان می‌دهند:

«بیمار یعنی منبع درآمد.» نه موجودی انسانی که درد دارد. نه انسانی که دغدغه دارد، خانواده دارد، شب‌ها با ترس می‌خوابد.

 در چنین نقشه‌ای، بیمار فقط یک ‌«پروژه مالی» است.

در این اکوسیستم بیمار،

پزشکان بااخلاق کم‌کم منزوی می‌شوند،

و پزشکان سودجو تبدیل به قهرمانان کاذب.

سودجویان ماشین می‌خرند، مطب‌های آویزان به آسمان می‌سازند، تبلیغات می‌کنند و بیمارانی که از همه‌جا بی‌خبرند، جذب همان‌ها می‌شوند.

و این چرخه آن ‌قدر تکرار شده که امروز، مردم ایران یک جمله را دائم تکرار می‌کنند:

«درمان از خود بیماری سخت‌تر است.»

چه تلخ است جمله‌ای که مردم را وادار کرده بگویند «در میدان مین راه می‌رویم». این تصویر یک نظام درمانی است که به جای پناه، خطر شده است.

در چنین فضایی، دیدن یک پزشک شرافتمند، برای انسان مثل نسیم خنکی است که از دل بیابان می‌وزد.

آدم را آرام می‌کند؛ نه با دارو، بلکه با صداقت. این‌گونه پزشکان به بیمار می‌فهمانند که طبابت هنوز زنده است. ولی اینها کم‌اند؛ بسیار کم.

و این کمبود، نتیجه مستقیم سال‌ها بی‌برنامگی، پول‌سالاری، و رهاشدگیِ بخش خصوصی است؛ جایی که هیچ‌کس نمی‌پرسد درآمد این مراکز درمانی از چه راهی تأمین می‌شود.

حقیقت این است که بخش‌هایی از نظام درمان ما، تبدیل به فروشگاه جراحی شده‌اند. از عمل آب مروارید گرفته تا جراحی ستون فقرات، زانو، تیروئید. هرجا که امکان «ترساندن» هست، امکان «فروختن» نیز هست. این دیگر «پزشکی» نیست؛ معامله با جان مردم است.

و این همان لحظه‌ای است که جامعه باید فریاد بزند:

«این چه وضعی است؟ چه کسی باید پاسخگو باشد؟ چه نهادی باید جلوی این دزدبازار را بگیرد؟»

بدون این فریاد، آش همان آش است و کاسه همان کاسه. همان کاخ‌های پزشکی، همان تهدیدها، همان قبض‌ها، همان ترس‌ها. و فردا بیماری دیگری را تهدید می‌کنند که «اگر تا فلان تاریخ نیایی کور می‌شوی.»

کد مطلب 2147636

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار