به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، آلفرد هیچکاک، مردی که میلیونها تماشاگر را در تاریکی سالنها میخکوب ترس کرد، در زندگی روزمره از دیدن پفکردن یک املت هم وحشت داشت. این تصویر غیرمنتظره را نه منتقدان سینما ساختهاند و نه زندگینامهنویسان متأخر، بلکه آلما رویل ــ همسر، همکار و نزدیکترین شاهد جهان هیچکاک ــ در یادداشتی شخصی و صمیمی روایت کرده است؛ یادداشتی که یکم دی ۱۳۴۰ در مجله سپید و سیاه به نقل از مطبوعات خارجی منتشر شد.
آلما رویل، همسر آلفرد هیچکاک، به عنوان یکی از تأثیرگذارترین افراد بر آثار او شناخته میشود، اما او خود نیز پیش و پس از ازدواجشان در سال ۱۹۲۶، کارنامهای مستقل و قابلتوجه در فیلمسازی داشت. او فعالیتش را به عنوان دستیار تدوینگر و مسئول تداوم (کانتینیوتی) آغاز کرد و زمانی که در اوایل دهه ۱۹۲۰ در استودیوی Famous Players–Lasky در ایزلینگتون با هم آشنا شدند، از نظر حرفهای در جایگاهی بالاتر از همسر آیندهاش قرار داشت.

آلما دستیار کارگردان در نخستین فیلم مستقل هیچکاک، «باغ لذت» (The Pleasure Garden) بود و هیچکاک در مسیر بازگشت از آلمان، روی عرشه کشتی، از او خواستگاری کرد. آلما تقریبا در تمام فیلمهای همسرش همکاری داشت؛ گاه با نامِ رسمی در تیتراژ و گاه بهشکل غیررسمی. آنها مشهور بودند که شبها، بر سر شامهایی که آلما به خوبی میپخت، درباره فیلمبرداری روز و اصلاح و پرداخت کارشان گفتوگو میکردند.
روایتی که پیش رو دارید، نوشته آلما درباره همسرش، نه به عنوان استاد تعلیق، که به مثابه انسانی است هراسان، منظم، خاموش و بهشدت شکننده؛ مردی که ترس را بهتر از هر فیلمسازی میشناخت، چون آن را هر روز با خودش حمل میکرد. آلما، با نثری ساده و گزنده، از آشپزخانه تا استودیو، از کشتی طوفانزده تا شب تولد فرزندشان، پرده از تناقضی برمیدارد که شاید راز ماندگاری هیچکاک در تاریخ سینما باشد: وحشتی که بر پرده میبینیم، جبران همان وحشتی است که سازندهاش تاب زیستن با آن را نداشت.
***
شوهر من برخلاف قهرمانان و سوژههای فیلمهایی که کارگردانی میکند مردی است ضعیفالقلب، به طوری که اگر شبی یک گربه از این پنجره به آن پنجره بپرد او رنگش از ترس میپرد و نیم ساعت قلبش میتپد.
چند سال پیش بود که شبی من مرتکب کار احمقانهای شدم و همین عمل احمقانه باعث شد که شوهرم آلفرد را بهتر بشناسم. آن شب من برای شام املت سوفله درست کرده بودم. «هیچ» در رأس موعد از استودیو به منزل آمد تا برای من سفید تخممرغ بزند. درست موقعی که داشتم ظرف املت را در فر میگذاشتم متوجه شدم که او با دقت و توجه خاصی به فر نگاه میکند. او به تماشای باد کردن املت و پختن آن پرداخته بود. من ساعت اجاق گاز را میزان کردم و پی کار خودم رفتم. در حالی که شنیدم او زیر لب میگفت: «خدایا درون این فر چه حوادثی دارد روی میدهد؟!»
بالاخره ساعت زنگ زد. املت پخته و حاضر شده بود، ولی شوهرم آن شب نهتنها املت نخورد، بلکه به من گفت: «آلما خواهش میکنم تا من یک اجاق گاز که درِ فرش شیشهای نباشد نخریدهام دیگر املت درست نکن، زیرا من طاقت و تحمل دیدن تغییر حالت آن را ندارم.»
ملاحظه میکنید شوهرم که با نشان دادن فیلمهایش به شما، قلب شما را از فرط وحشت به لرزه درمیآورد، خودش آنقدر ترسو است که حتی تاب و تحمل دیدن فعل و انفعالات یک املت پخته را تا سرحد پختن ندارد. از آن شب به بعد ما دیگر املت نخوردیم.
شوهر من برخلاف قهرمانان و سوژههای فیلمهایی که کارگردانی میکند مردی است ضعیفالقلب، به طوری که اگر شبی یک گربه از این پنجره به آن پنجره بپرد او رنگش از ترس میپرد و نیم ساعت قلبش میتپد. خودش میگوید: «ترس و وحشت و هیجان در یک رمان یا یک فیلم خوب است ولی در زندگی معمولی فلجکننده است.»
شاید به خاطر همین ترس و وحشت ذاتی شوهرم است که او هرگز لبخند نمیزند. باور میکنید اگر بگویم من در عمرم هرگز لبخند او را ندیدهام؟! روزی که برای اولین بار من قیافه ثابت و عبوس او را دیدم هرگز از یادم نمیرود. سال ۱۹۲۱ بود و «هیچ» یک هنرمند گمنام و تازهوارد به استودیوی فیلمبرداری لندن بود. همان استودیویی که من هم در آن کار میکردم. آن دوره، دوره فیلمهای صامت بود. دیالوگها را روی کارتهای سفیدی مینوشتند و سپس عکسبرداری میکردند. روزی وقتی جوانی وارد استودیو شد و پاکتی در دست داشت من تصور کردم که پاکت بزرگ مزبور محتوی کارتهای نوشتهشده فیلم جدید است. وی مدتی در آستانه استودیو ایستاد، با دهان باز به پرتوی چراغها و ابهت دوربینها نگریست و سپس بدون آنکه به چپ یا راست نگاه کند با قیافه عبوسی که داشت راه خود را پیش گرفت.
روزی در آتلیه، مامور جرثقیلی که شش نفر رویش نشسته بودند و دوربین فیلمبرداری رویش سوار بود، چنان بیاحتیاط عقب زد که چرخش روی پای هیچکاک ماند. او درد فوقالعادهای را که عارضش شده بود تحمل کرد و به جای عتاب و خطاب، به راننده جرثقیل گفت: «ممکن است خواهش کنم پایتان را از روی پای من بردارید؟»
او (هیچکاک) شوهر فعلی من بود و در هفتههای بعد هم او تغییری نکرد. من پنج سال دیگر در آن استودیو کار کردم و شغلم خیلی بهتر و درآمدم خیلی بیشتر شده بود. هر آرتیست تازهواردی برای یاد گرفتن «ژست» نزد من میآمد؛ ولی آن جوان عبوس ابدا اعتنایی به من نکرد. مدتی بعد استودیوی ما ورشکسته شد. ماهها من بیکار ماندم تا اینکه روزی تلفن زنگ زد و صدای مردانهای گفت: «شما میس رویل هستید؟... من آلفرد هیچکاک و معاون کارگردان یک فیلم جدید هستم، آیا مایلید شغل سابقتان را در استودیوی ما به دست آورید؟»
طبعا فوری جواب مساعد دادم. جوابی که در سالهای بعد هرگز مرا پشیمان نکرد. از آن به بعد در فیلمهای فراوانی با هیچکاک همکاری کردم و حتی یک بار هم ندیدم که او قیافه جدیاش را از دست بدهد. من هیچ کارگردانی را ندیدهام که با نظم و ترتیب او کار کند. او به قدری دقیق بود که مثلا از سه هفته قبل میدانست وقتی روز سهشنبه ساعت ۱۱.۵ کارگردانی یکی از صحنههای فیلم تمام شد، دستکشش را باید از روی میز بردارد. هنگام کار بسیار خونسرد است. روزی در آتلیه، مامور جرثقیلی که شش نفر رویش نشسته بودند و دوربین فیلمبرداری رویش سوار بود، چنان بیاحتیاط عقب زد که چرخش روی پای هیچکاک ماند. او درد فوقالعادهای را که عارضش شده بود تحمل کرد و به جای عتاب و خطاب، به راننده جرثقیل گفت: «ممکن است خواهش کنم پایتان را از روی پای من بردارید؟»
وقتی جرثقیل دور شد کفش او هم پر از خون شده بود، وقتی پایش خوب شد ما برای فیلمبرداری به آلمان رفتیم. کار ما در دسامبر پایان یافت. شب کریسمس را هم ما با هم در یکی از کشتیهای قشنگ روی دریای شمال گذراندیم، دریا طوفانی بود و هوا هم فوقالعاده سرد. من دچار بیماری دریا شده روی تختم افتادم. غفلتا ضربهای به در نواخته شد و «هیچ» خودش را به درون اتاق پرتاب کرد. رنگش بهشدت پریده، موهایش در اثر طوفان پریشان شده و پالتویش از باران بهکلی خیس شده بود و اندام او بهشدت میلرزید. آن شب عمل بیسابقهای از او سر زد؛ مثل بچهها خودش را به آغوش من پرتاب کرد و گفت: «من میترسم؛ همیشه از طوفان وحشت دارم، به من پناه بده.» من هم به آن پرنده فراری از طوفان پناه دادم و همان شب او به من پیشنهاد ازدواج داد.
من و او چندی بعد با هم ازدواج کردیم. شانس به «هیچ» روی آورد و یکی از کمپانیهای فیلمبرداری در لندن برای اولین بار فیلمبرداری از یکی از فیلمهایش را به وی واگذار کرد. «هیچ» شد کارگردان، حتی سناریوی فیلم را هم خودش انتخاب کرد. موضوع فیلم سرنوشت چند خانوادهای بود که در یک خانه مستاجری زندگی میکردند و هر شب یک نفر از آنها به عللی نامعلوم قربانی جنایتی میشد. او مخالف زیرنویس بود. در فیلمهای صامت خود سعی میکرد حتیالامکان کمتر از زیرنویس استفاده کند. او به جای زیرنویس میخواست فکر و کنجکاوی بیننده را به کار اندازد و تقویت کند. وقتی فیلمبرداری تمام شد و اولین شب نمایش آزمایشی آن با حضور منتقدین سینمایی آغاز شد، برخلاف همه کارگردانان هیچ در جلسه نمایش حاضر نشد. آن شب بدترین ساعات زندگی من و او بود. من و او بدون هدف در خیابانها مثل دیوانهها پرسه میزدیم تا اینکه بالاخره «هیچ» به ساعتش نگاه کرد، نفس راحتی کشید و گفت: «سه دقیقه پیش نمایش فیلم تمام شده است. حالا بیا به آنجا برویم.»
سوار یک تاکسی شده به استودیو رفتیم. احتیاجی به پرسش عقاید نداشتیم. شکست «هیچ» در قیافه همه تماشاچیان نمودار بود. بعضی اوقات فکر میکنم ترس و وحشتی فراوان که در قلب «هیچ» خانه کرده از آن شب به وجود آمد. فردا صبح روزنامهها، فیلم مزبور را به باد انتقاد گرفتند ولی یک سال بعد همان فیلم به عنوان بهترین فیلم سال برنده جایزه شد.
هیچکاک عادت عجیبی دارد وقتی در برابر مشکلی خودش را ناتوان میبیند پا به فرار میگذارد
هیچکاک عادت عجیبی دارد وقتی در برابر مشکلی خودش را ناتوان میبیند پا به فرار میگذارد. وقتی اولین فرزند ما متولد شد ما هنوز در لندن زندگی میکردیم. من هم مثل همه زنهای انگلیسی علاقه داشتم در خانه خودم فارغ بشوم نه در زایشگاه، ولی دوره فراغت من طول کشید. ناگهان صدای به هم خوردن درِ خانه به گوشم رسید دانستم که «هیچ» پا به گریز گذاشته است. ساعتها غیبش زد. وقتی برگشت من یک دختر برای او آورده بودم و او یک دستبند طلا برای من.
به من گفت: «برای فرارم از تو معذرت میخواهم؛ آخر من قلبم خیلی ضعیف است تحمل گریه و جیغ و داد را ندارم.»
«هیچ» خیلی شکمو است و من نصف از روز را صرف پختن غذاهای مورد علاقه او میکنم. شام در خانه ما چند ساعت طول میکشد زیرا ضمن شام خوردن از همهجا و همه چیز صحبت میکنیم.
«پاتریسیا» دختر ما دهساله بود که از «هیچ» برای کارگردانی چند فیلم به آمریکا دعوت شد. دوستان ما مخالف رفتن ما به آمریکا بودند ولی ما به حرفشان گوش ندادیم و به آمریکا رفتیم. هیچکاک هرگز به تعطیلی یا مرخصی نمیرود همه تعطیلیها را در خانه میگذراند. مهمترین قسمت خانه ما آشپزخانه است.
«هیچ» خیلی شکمو است و من نصف از روز را صرف پختن غذاهای مورد علاقه او میکنم. شام در خانه ما چند ساعت طول میکشد زیرا ضمن شام خوردن از همهجا و همه چیز صحبت میکنیم.
بعد از شام «هیچ» یک فنجان قهوه مینوشد سپس پیشبندش را میبندد ظرفشویی را پر از آب گرم میکند و به شستن ظروف میپردازد.
وقتی او آخرین بشقاب را خشک میکند ساعت میشود ۹:۵ شب و آن وقت موقع خواب فرامیرسد. به این ترتیب شما هم تصدیق میکنید بیهوده نیست که من خودم را خوشبختترین زن جهان و شوهرم را ترسوترین مرد جهان میدانم.
۲۵۹





نظر شما