خاطرات ناصرالدین‌شاه: رفتم طاق کسری، بعد طرف دیوار قلعه قدیم مدائن که حالا تل خاکی است/ سیاچی دوان آمد که دو یوزپلنگ خوابانده‌ام، رفتیم دیدیم شغال بود

آب زیاد است و گل‌آلود. از شهر بغداد گذشته، رفتیم. وزیر خارجه مشیرالدوله، امین‌الملک حضور آمدند. کاغذهای مفصل میرزا محبعلی که از سرحد پشتکوه نوشته بود خوانده شد که با پاشا حرف بزنند؛ خیلی طول کشید.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، ناصرالدین‌شاه قاجار در خاطرات روز پنجشنبه ۲۸ رمضان ۱۲۸۷ (یکم دی ۱۲۴۹) نوشت: امروز می‌رویم به سلمان و طاق کسری. اسب و چادر آشپزخانه مختصری فرستادیم از راه خشکی، خودمان با کشتی می‌رویم. یک کشتی بزرگ بخار ما نشستیم، کشتی بخار کوچک الوس نام را حرم نشست. از حرم‌خانه تنها انیس‌الدوله است، زعفران‌باجی، زبیده، اُقُل‌بکه، فخری جان، چهره، زرین‌تاج.

خلاصه رخت پوشیده رفتم بیرون، اما دیر بود، چهارونیم از دسته [شش] رفته بود. مریم جهود دلال که در قدیم – در ولیعهدی – همیشه اندرون سروستان می‌آمد، حالا پانزده سال است به این طرف‌ها آمده، دم در بود؛ روی باز، به همان فربهی بود، دعا می‌کرد. او را دیدم، تعجب کردم که هنوز زنده است. پاشا هم بود.

به قایق نشسته رفتم کشتی بزرگ. پاشا، مشیرالدوله، یحیی‌خان و غیره همراه بودند. وزیر خارجه را هم حاضر بود، همراه بردیم. کار داشتم، بنا نبود او بیاید، اما همراه بردیم. رفتم توی کشتی. امین‌الملک، علی‌رضاخان، عرفانچی، حکیم طولوزون، عکاس‌باشی، حکیم‌الممالک، سیاچی، آقاوحیه، ملیجک، رخت‌دار، میرزا عبدالله، دَهباشی، آقا دایی در کشتی بودند. امین‌السلطان همراه من آمد. رسیدیم، در اطاق نشستیم. باد سردی می‌آمد.

صبح که می‌آمد، حاجی جابرخان دو خواجه سیاه کوچک فرستاده بود: یکی اسمش آغا فرج است – سیاه خوبی بود – دیگری آغا فتحعلی بود، قدری ناخوش بود، اسمش را آغا سندل گذاشتم. عکاس‌باشی شیشه‌های عکسی که دیروز انداخته بود آورد دیدم. دیدم عکاس‌باشی متغیر است، گفت: مرا چرا حکیم طولوزون باید بزند؟ بسیار تعجب کردم از این حرف که حکیم طولوزون چطور می‌شود عکاس‌باشی را بزند. تحقیق شد از محمدعلی‌خان و غیره، گفتند: قبل از آمدن من به کشتی، طولوزون، عکاس، پیشخدمت‌ها، امین‌الملک، همه روی نیمکت در اطاق کشتی نشسته بودند. حکیم به عکاس‌باشی گفته است عکس قونسول فرانسه مقیم بغداد را چرا نمی‌دهی؟ عکاس گفته است نمی‌دهم. حکیم گفته بود حکما باید بدهی. گفته بود نمی‌دهم. حکیم گفته بود اگر ده تومان بدهد می‌دهی یا نه؟ عکاس جِر آمده، گفته بود نمی‌دهم، قونسول فرانسه چه داخل آدم است که من به او عکس بدهم، شأن من اجل از آن است، اگر قونسول پروس بود می‌دادم. حکیم برآشفته بود. عکاس را به تخت سینه‌اش زده بود که برخیز از این‌جا به جهنم برو، این‌جا ننشین.

عکاس هم نشسته بوده است. باز حکیم گفته بود: چرا با من شوخی می‌کنی؟ و باز کج‌خُلق شده بود. عکاس عذرخواهی کرده بود گذشته بود. بعد حکیم‌الممالک وارد شده بود. حکیم گفته بود: به برادرت بگو با من شوخی نکند و حکیم برافروخته بود. عکاس برخاسته بود، حکیم بیخ گلوی عکاس را گرفته فشار داده، چسبانده بود عکاس را به کنج دیوار. دو سیلی مضبوطی به عکاس آشنا کرده بود. عکاس هم فحش داده بود. امین‌الملک و غیره اصلاح کرده بودند. خلاصه چیز بامزه عجیبی شده بود.

کشتی به راه افتاد. امین‌نظام را به کشتی انیس‌الدوله فرستادیم که آن‌جا ریش‌سفیدی بکند. ساری‌اصلان، حسینقلی‌خان، عبادالله‌خان هم بودند، کشیکچی‌باشی و غیره راندیم. ناهار خورده شد. آب زیاد است و گل‌آلود. از شهر بغداد گذشته، رفتیم. وزیر خارجه مشیرالدوله، امین‌الملک حضور آمدند. کاغذهای مفصل میرزا محبعلی که از سرحد پشتکوه نوشته بود خوانده شد که با پاشا حرف بزنند؛ خیلی طول کشید. در این بین کشتی بخار بزرگی از بصره، آدم و مال زیادی می‌آورد، گذشت – من ندیدم. خرقه ترمه سفید بوته درشت زیر خز خودم را به پاشا دادم، پوشیده بود، با فِس [۱] سرش، خیلی خنده داشت.

وقتی که می‌آمدیم، در شط بغداد، کشتی بخار بزرگی به قدر همین که ما نشسته‌ایم – مال حاجی جابرخان بود – آمد گذشت رفت به بغداد. باد سردی می‌آمد. حکیم روزنامه خواند. عرفانچی روزنامه خواند. میوه پرتقال خورده شد. دو ساعت و نیم به غروب مانده رسیدیم به ساحل سلمان. چادرها را تازه کنار شط می‌زدند. قایق نشسته رفتیم به خشکی. ابراهیم‌خان نایب اسب آورد. سواره‌های ساری‌اصلان و غیره بودند. رفتم طاق کسری. درّاج پرید، دو عدد درّاج زدم. قدری رفتم طرف صحرا. ساری‌اصلان گفت: آهو است. قدری گشتیم که آهو را پیدا کنیم، ندیدیم. بعد طرف دیوار قلعه قدیم مدائن که حالا تل خاکی است. آن دیوارها از خشت بوده است. آن‌جاها قدری گشتیم. دیوار طولانی مدوری بود نزدیک به شط. دندانم خیلی درد می‌کرد، اذیت می‌کرد. خواستم بروم سلمان زیارت – خیلی هم راه رفته بودم – سیاچی از عقب دوان‌دوان آمد – زمین هم خورده بود از اسب – گفت: درّاج زیادی پایین است، دو تا یوزپلنگ هم خوابانده‌ام، آدم خودم را گذاشته‌ام بیایید. ما هم رفتیم. زمین‌های این‌جا خیلی بد است، همه سوراخ موش و غیره، نمی‌توان اسب را حرکت داد. رفتم رفتم، وقتی رسیدیم، آدم سیاچی نشان داد زیر بوته، گفت خوابیده‌اند. ما را که دیدند، برخاسته رفتند – شغال بودند. هوا هم سرد بود. کم مانده بود غروب بشود. رفتم چادر نماز کردم. حرم رسیده بودند، سلمان رفته بودند. عرفانچی روزنامه خواند. بعد حرم آمد. شام خوردیم، بعد از شام هم باز مردانه شد، عِر [۲] آمد روزنامه خواند. علی‌رضاخان، محمدعلی‌خان، سیاچی و غیره بودند. بعد خوابیدیم.

سرباز سوادکوهی را توی کشتی گذاشته بودند که با طناب می‌کشیدند. هفت ساعت بلکه بیشتر از شب گذشته – وقتی ما خواب بودیم – رسیده بودند. غلام‌بچه‌ها، باشی، سونقری و غیره، آغا علی، بشیرخان بودند. بعد خوابیدیم. انیس‌الدوله...

چند فرسنگی که از سلمان بالا می‌رود، به عزیزیه می‌رسد و سلمان هم جزء توابع عزیزیه است.

پی‌نوشت:

  1. فِس: نام کلاهی که در شه فِس، واقع در غرب آفریقا می‌ساختند؛ و آن کلاه معمولی ترکان عثمانی و مصریان بود و درواقع نوعی فینه بود که از نمد یا ماهوت سرخ بی‌درز ساخته می‌شد. (دهخدا)
  2. مخفف «عرفانچی» است که منظور محمدحسن‌خان اعتمادالسلطنه بعدی باشد.

منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین‌شاه قاجار از ربیع‌الاول ۱۲۸۷ تا شوال ۱۲۸۸ ق به انضمام سفرنامه کربلا و نجف، به کوشش مجید عبدامین، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، چاپ اول، زمستان ۱۳۹۸، صص ۲۱۷-۲۱۵

۲۵۹

کد مطلب 2159578

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 8 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین