روایت سردار سلیمانی از عملیات کربلای چهار

چند روز قبل از عملیات رفتم بهمنشیر ببینم بچه‌های غواص چقدر آماده شده‌اند. قرار شد یکی از آنها هرچه تا آن روز یاد گرفته بود به ما نشان بدهد. محمود امینی فرمانده گروهان از عباس قطب‌الدینی خواست برود توی آب. لباس غواصی پوشید تجهیزاتش را برداشت .من و علی عابدینی فرمانده گردان ۴۱۰ ایستاده بودیم علی زد پشت عباس و گفت مواظب باش کم نیاوری.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از ایسنا، فقط منتظر فرمان حمله بودم بچه‌ها را بفرستم خط را بشکنند. غواص‌ها نیمه شب سوم دی ۱۳۶۵ رفتند توی آب. اما انگار عراقی‌ها آماده بودند. یک باره بارانی از گلوله بر سرشان بارید.

در بخشی از خاطرات سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی آمده است: هدف عملیاتی که قرار بود انجام بدهیم، گرفتن بصره بود. نیروهای ما اطراف جزیره مینو تا شلمچه از اروند می‌گذشتند و پس از گرفتن جزایر به خشکی می‌رسیدند. شهر کوچک «ابوالخصیب» را می‌گرفتند و به طرف بصره می‌رفتند. برای این عملیات چهار قرارگاه «نجف»، «قدس»، «کربلا» و «نوح» زیر نظر قرارگاه مرکزی «خاتم الانبیا» وارد میدان می‌شدند.

لشکر ما هم با لشکرهای «۲۵ کربلا» و« ۱۰ سیدالشهدا» زیر نظر قرارگاه «قدس» بود. غواص‌های لشکر باید خط را می‌شکستند و هدف‌های اولیه را می‌گرفتند. بعد در قدم دوم، بقیه نیروها با قایق‌های تندرو می‌آمدند آن سوی اروند و عملیات را ادامه می‌دادند.

خط حد لشکر ما درست روبه‌روی خرمشهر بود. نیروهای ما اول باید جزیره «ام‌الرصاص» را می‌گرفتند؛ بعد از تنگه آبی جزیره بوارین - ام‌الرصاص می‌رفتند جزیره ام‌البابی. دو جزیره کوچک «ام‌البابی ۱ و ۲ » پشت جزیره ام‌الرصاص بودند. لشکر ما باید «ام‌البابی ۱» را می‌گرفت و لشکر ۲۵ کربلا «ام البابی ۲» را. نیروهای غواص توی این عملیات نقش کلیدی داشتند. برای همین دائم یک چشمم به آموزش گردان‌های غواص و رفع و رجوع مشکلات و نیازمندی‌هایشان بود و چشم دیگرم به باقی کارها.

چند روز قبل از عملیات رفتم بهمنشیر ببینم بچه‌های غواص چقدر آماده شده‌اند. قرار شد یکی از آن‌ها هرچه تا آن روز یاد گرفته بود به ما نشان بدهد. محمود امینی فرمانده گروهان از عباس قطب‌الدینی خواست برود توی آب. لباس غواصی پوشید تجهیزاتش را برداشت .من و علی عابدینی فرمانده گردان ۴۱۰ ایستاده بودیم علی زد پشت عباس و گفت مواظب باش کم نیاوری.

جواب داد: ان شاء‌الله. 

رفت زیر آب و مسافت زیادی را رفت و برگشت. وقتی بیرون آمد برایش سر تکان دادم. به علی گفتم اگر همه بچه‌هایت همین قدر آماده باشند عالی است. از حرفی که عابدینی به غواص زد ناراحت شدم. یواش طوری که غواص‌های دیگر نشنوند به او گفتم مگر این‌ها برای من غواصی می‌کنند که نباید کم بیاورند؟ من کی هستم ؟ این‌ها برای عملیات باید آماده باشند باید با خدا معامله کنند. با این حال برای این که به غواص‌ها روحیه داده باشم خندیدم.

نیروهای ما در حد فاصل نهر «عرایض» تا نهر «خین» کنار لشکرهای ۲۵ کربلا ۱۴ امام حسین ( ع )، ۱۷ علی بن ابی طالب ( ع ) و تیپ ۲۱ امام رضا ( ع ) مستقر شده بودند. چهار گردان موج اول و دوم توی خرمشهر و گردان‌های موج سوم و چهارم در سنگرهای اجتماعی ۱۰ کیلومتری جاده خرمشهر اهواز آماده بودند.

دو محور برای حمله در نظر گرفته شد: محور اول را داده بودم یونس زنگی‌آبادی فرماندهی کند. توی این محور، آن‌ها باید خط را می‌شکستند و جزیره ام‌الرصاص را می‌گرفتند. محور دوم را داده بودم محمدرضا پودینه که ادامه عملیات را تا نزدیک ابوالخصیب ببرد. آماده شدیم. دیگر فقط منتظر فرمان حمله بودم. بچه‌ها را بفرستم خط را بشکنند. غواص‌ها نیمه شب سوم دی ۱۳۶۵ رفتند توی آب. اما انگار عراقی‌ها آماده بودند. یک باره بارانی از گلوله بر سرشان بارید.

برعکس عملیات والفجر ۸ که عراق غافلگیر شد،عملیات کربلای ۴ از قبل لو رفته بود. عراقی‌ها هشیار و آماده منتظر ما بودند.
حمید شفیعی لب آب بین چولان‌ها با بچه‌های غواص نشسته بود. داشتند کفش‌های غواصی را می‌پوشیدند. ساحل هم کم‌عرض بود. در اروندرود بین نهر خین و نهر عرایض در جای کوچکی تعداد زیادی از افراد لشکرها داشتند وارد ساحل می‌شدند. عرض رودخانه هم در این نقطه چهارصد متر بود. تا بچه‌ها رفتند توی آب؛ یک مرتبه انفجار بزرگی شد و عراق همۀ آتش خود را روی ساحل ریخت. هواپیماها هم منور ریختند و همه جا مثل روز روشن شد. لب خاکریز نشسته بودم و حمید به من زل زده بود. با نگاهش از من می‌پرسید چه باید بکنم. حداقل ده پانزده تا از بچه‌ها در این نقطه شهید شدند. جوی خون از میان چولان‌ها به طرف رودخانه راه افتاده بود.

عراق طرح ما را می‌دانست. می‌خواست درگیری را در ساحل خودمان شروع بکند و نگذارد نیرویی از ساحل ما به ساحل خودشان برسد. غواص‌ها را یکی یکی از توی کانال وارد آب کردیم. عراقی‌ها به طرف‌شان با تیر کالیبر شلیک کردند. با دوربین‌های دید در شب آن‌ها را می‌دیدند و روی سرشان آتش می‌ریختند اما غواص‌های ما مثل شیر به آب می‌زدند.

حمید شفیعی می‌گفت توی آب بچه‌ها یا فاطمه زهرا می‌گفتند و به خط می‌زدند. در همان اول کار توی ساحل خودمان آتش سنگین عراقی‌ها ستون‌های منظم غواص‌هامان را به هم ریخت. توی آب شنا می‌کردند، زخمی می‌شدند؛ ولی جلو می‌رفتند.

با فریاد الله‌اکبر و بدون مخفی کاری با عراقی‌ها درگیر شدند و رفتند روی ام الرصاص. خط‌های اول را عابدینی، علی محمدی و حمید شفیعی شکستند. اول و دوم‌شان معبری باز کردند. بعد از آن به چپ و راست باز شدند؛ اما آمادگی عراقی‌ها و تسلط جزیره ام البابی ۱ و ۲ بر جزیره ام الرصاص جلوی پیشروی‌شان را گرفت. واحدهای دیگر نتوانستند جزیره بوارین و بخش زیادی از جزیره ام الرصاص و ام البابی را بگیرند.  برای همین نتوانستیم به خطی که شکسته بودیم مسلط شویم . اما نیروها موفق شدند با پیوستگی و الحاقی که در خط اول بین لشکر ۲۵ کربلا ۱۴ امام حسین ( ع ) و لشکر ما انجام دادند تا انتهای جاده کمربندی وسط ام الرصاص پیشروی کنند با این حال عراقی‌ها نگذاشتند جلوتر برویم و درگیری شدت گرفت.

پناهگاهی نداشتیم و بیشتر دوروبرمان نخلستان بود. عراقی‌ها توی جزیره‌ام الرصاص منتظرمان بودند. فشار زیادی آوردند. جزیره را خالی نکردیم؛ ولی اگر می‌خواستیم آنجا بمانیم باید همه گردانهای‌مان را از دست می‌دادیم. نیروی زیادی داشتیم؛ ولی چهار فرمانده دور هم نشستیم تصمیم گرفتیم ام‌الرصاص را تخلیه کنیم. این فشار عراق و ترس از آنها نبود؛ یک تاکتیک نظامی بود. وقتی اوضاع را دیدیم به این نتیجه رسیدیم باید تاکتیک‌مان را عوض کنیم. می‌توانستیم مثل جزیره مجنون با خونمان ام‌الرصاص را حفظ کنیم اما لازم نبود.

آن قولی که به ملت و امام دادیم این نبود که برویم این جزیره را تصرف کنیم؛ قول داده بودیم پایان جنگ را در این عملیات مشخص کنیم. لو رفتن این عملیات روی محورهای دیگر هم تأثیر گذاشت. فرمانده‌های قرارگاه مرکزی خاتم الانبیا برای این که تلفات بیشتری ندهیم دستور دادند زود منطقه عملیاتی را تخلیه کنیم. طرح گسترده‌ای داشتیم اما وقتی زیر آن همه گلوله وارد جزیره ام‌الرصاص شدیم دیدیم ممکن است طرح‌مان موفق نشود فوری بعد از یک شب سخت و مرگبار برگشتیم عقب. جرئت می‌خواست طرح عملیات سالانه‌مان را بعد از این همه کار یکباره متوقف کنیم. بعد از این شکست به یگان‌هایی که در منطقه بودند،دستور عقب‌نشینی دادند. عملیات ساعت ۱۲ شب شروع شد و فردا ۱۲ ظهر عقب‌نشینی کردیم. همه‌اش ۱۲ ساعت مدت این عملیات بود.
رزمنده‌ها در کربلای ۴ بهترین خط شکنی را کردند. از گردان‌های ۲۰۰ نفری شاید ۷۰ نفر و حتی ۶۰ نفر غواص به ساحل برگشتند؛ ولی خط را شکستند. این کار معجزه بود . با همین چند ساعت عملیات عراق احساس خطر کرد.  

بعد از کربلای ۴ دیگر ندیدم کسی توی اردوگاه‌ها بخندد. بچه‌ها سربه زیر و نگران بودند. گاهی با خودشان حرف می‌زدند. می‌دیدم توی جبهه همه نگران‌اند. عراق هم حسابی تبلیغات می‌کرد. روحیه همه‌مان را به هم ریخته بود. بیشتر از این ناراحت بودیم که غواص‌های زیادی توی این عملیات شهید و مجروح شدند. بعضی‌هاشان را آب برد؛ اما به نتیجه نرسیدیم. 

حال خودم تعریفی نداشت ولی مجبور بودم روحیه بچه‌ها را برگردانم. بچه‌ها ویلان و سرگردان توی خیابان‌های آبادان و خرمشهر می‌گشتند و گیج بودند. مانده بودند برگردند اردوگاه لشکر یا همان جا بمانند. از همدیگر خجالت می‌کشیدند. انگار گناه کبیره کرده باشند. به صورت هم نگاه نمی‌کردند. همان روزهای اول دی ماه گفتم نیروها و فرمانده گردان‌ها و واحدهای لشکر جمع شوند. قبل از جلسه، پشت خاکریز اردوگاه، قبل از دژبانی ماشینم را کنار جاده گذاشتم و روی خاکریز زانوی غم بغل گرفتم و نشستم. منتظر بودم بچه‌ها بیایند و جلسه را شروع کنیم. وقتی همه جمع شدند رفتم توی جلسه. بقیه هم کم و بیش آمدند. کسی حرفی نمی‌زد. یاد بچه‌هایی که از دست داده بودیم افتادم و دوباره گریه‌ام گرفت. بقیه هم با دیدن اشک‌های من به گریه افتادند. میرحسینی یک باره بلند شد و گفت: چیه همه به هم نگاه کنید. آمده‌اید اینجا چه کار ؟ اگر آمده‌ایم تصمیم بگیریم زود باشید که برویم پی کارمان. بچه‌ها کم کم خودشان را جمع وجور کردند. میرحسینی ادامه داد: حالا این طور شده ؛ ولی قرار نیست ساکت بمانیم ما از همین حالا آماده‌ایم. هر دژی که بخواهد جلوی روی‌مان باشد.

جو جلسه عوض شد بعد از او تاجیک گفت: گردان من آماده است. مشایخی هم بلند شد و گفت این طرف کوچه‌مان شهید، آن طرف کوچه‌مان شهید. من با چه رویی برگردم کرمان ؟! آماده‌ام. من برنمی‌گردم یا باید پیروز شوم یا شهید؛ انگار انقلاب شده بود. فرماندهان گردان‌ها جرئت پیدا کردند و هرکدام به نوعی اعلام آمادگی کردند. میرحسینی گفت باید حرکت کنیم. قرار نیست که همین جا بمانیم در عملیات بدر هم پیروز نشدیم....

من هم گفتم دیدید که خودم هم بیرون نشسته بودم و خجالت می‌کشیدم بیایم توی اردوگاه؛ ولی باید آماده شویم... .
میرحسینی جلسه را آماده کرده بود تا من هم حرفم را بزنم. به صورت‌های‌شان نگاه کردم و گفتم بچه‌ها نباید انگیزه‌ها از بین برود. روحیه‌ها باید تقویت شود که در غیر این صورت شش سال خون شهدا هدر رفته است. شیطان دارد داد می‌زند فرار کنیم. حواس‌مان باشد ما هم یکی از این شیطان‌ها نشویم. والله حرام است کسی در جبهه ما کوچکترین کلامی بگوید که روحیه‌ها را تضعیف کند؛ حرف منفی بزند ولو این که حقیقت داشته باشد. شکست تفرقه می‌آورد ولی ما شکست نخوردیم قول و گفتار و شعارمان رسیدن به مرز شهادت بوده این نگرانی و ناراحتی ندارد. باید محکم باشیم تا همه جبهه‌مان محکم باشد.

اگر درونمان زخمی است بیرون مان باید بخندند. تقصیر دیگران ندانیم. برای ادامه عملیات مردانه بایستیم. اگر ما بشکنیم کمر ملت می‌شکند. باید آماده عملیات دیگری شویم. همین روزها طرح تازه‌ای برای عملیات بعدی آماده می‌شود. نگرانی طبیعی است. ولی در درون نه، در بیرون خودم هم گاهی ناامید شده‌ام؛ ولی دیدم هیچ فایده‌ای ندارد. دیدم اگر بروم پیش فرمانده‌ام محسن رضایی و بگویم من دیگر نمی‌خواهم مسئول باشم این خیانت است. هیچ زمانی از حالا حساس‌تر نیست. از امروز مرخصی‌ها را لغو می‌کنم. اتفاقی نیفتاده. واحدها دو روز فرصت دارند خودشان را برای عملیات بعدی آماده کنند. در پیشگاه خدا می‌گویم از همه شما راضی هستم و امیدوارم خدا هم از شما راضی باشد. ما باید باشرف‌هایی باشیم که زخم‌مان را نشان نمی‌دهیم.

برگرفته از کتاب «قاسم» نوشته مرتضی سرهنگی از انتشارات خط مقدم.

۲۵۹

۲۵۹

کد مطلب 2160446

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 1 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین