سی‌امین شماره هفته‌نامه نگاه پنجشنبه با پرونده‌ای درمورد عشق و با مطالبی از شمس لنگرودی، آیدین آغداشلو، عبدالجبار کاکایی، غلامحسین معتمدی و... منتشر شد.

 

به گزارش خبرآنلاین، در جدیدترین شماره کتاب هفته «نگاه پنجشنبه» پرونده ای درباره عشق منتشر شده است. در این پرونده خسرو ناقد درباره هنر به خود عشق ورزیدن، یادداشتی نوشته است. شمس لنگرودی از نسبت معشوق شعر معاصر با معشوق شعر سنتی فارسی نوشته است. دکتر غلامحسین معتمدی عشق و انواع آن را از منظر روانشناسی بررسی کرده است.

ابوتراب خسروی نیز نگاهی داشته به مفهوم عشق در شعر و ادبیات کهن. گفت‌وگو با عبدالجبار کاکایی درباره جایگاه عشق در ترانه امروز ایران نیز از دیگر مطالب این پرونده است. در هفت روز هفت یادداشت؛ صادق زیباکلام دستاوردهای زیست‌محیطی همه جناح‌ها را به بهانه تخریب ظفرمندانه محیط زیست به زبانی تند و تیز و طنازانه قلمی کرده است.فریدون مجلسی یادداشت مفصلی نوشته است در چند و چون جامعه مصرفی و مصرف و تعاریف موجود از آن در جوامعی چون هند، چین و ایران.

شعرهایی تازه از شراره کامرانی و عباس چشامی و داستانی از فردیناند فن‌شیراخ به ترجمه محمود حسینی‌زاد در بخش ادبیات آمده‌اند.

 

در بخشی از یادداشت آیدین آغداشلو با عنوان «هست شدن از عنایتهای عاشقی است حتماً» می خوانیم:

«پسرک سیزده سالش بود. بدلباس و باهوش و کتابخوان و شاعر و نقاش. میخواست 100 متر را در ده ثانیه بدود و قهرمان جهان شود. غروب که می شد در کوچه باغهای قلهک تمرین می کرد و می دوید و خودش را خسته و هلاک می کرد. (تا سه سال بعد که پاهایم فلج شد و یک سالی زمینگیر شدم و دیوانه وار کتاب خواندم و تاتیتاتی راه رفتم و چند سالی لنگیدم. و هنوز هم. طوری که خودم می فهمم و مردم نمی فهمند.)

در آن سالها او و مادرش میهمان ناخوانده خاله و شوهرخاله اش بودند که آنها را با بزرگواری در باغ زرگنده شان پذیرفته بودند - تا وقتی که حقوق تقاعد پدرش که تازه درگذشته بود برقرار شود و بتوانند مستقل شوند. اتاق او و مادرش همکف باغ بود و از پنجره چوبی اش می توانست خیابان دراز شن ریزی شده پردرخت را ببیند و شب ها، صدای وهم آور باد و جنبش شاخه ها و آواز مغموم پرندگان را گوش کند. درس می خواند و نمی خواند و مادر که می خوابید، با نور چراغ قوه کتاب می خواند تا بتواند از چهاردیواری تنگ اتاق به آسمان پرستاره پرواز کند و به جای «پیتر پن»، دستانش را در دست راهنمایش «موریس مترلینگ» بلژیکی بگذارد و خاطرجمع شود که جهان در همین اتاق کوچک و دیروز دشوار و فردای نامعلوم خلاصه نمی شود (و می دانستم نقاشی تنها راه خلاصی من است و کار با مداد رنگی – که چه ارزان بود – وسیله رسیدن به آن. دستم دائماً می چرخید و کتابچه های کوچک را پر می کردم از طراحی همه چیز. امیدی به یاری و لطفی از جایی و کسی نداشتم و فقط می توانستم از خودم بخواهم تا محکم باشم و دوام بیاورم و کار کنم. تا بتوانم رشد و روییدن را تداوم بدهم. و هنوز هم). اینطور بود که وقتی اولین بارقه مهربانی و لطف بیرونی شامل حالش شد عاشق شد و خودش را یکسره رها کرد در سرافرازی و شعف کشف شدن از جانب کسی که امتیاز و برتری او را دیده بود و یافته بود و اظهار کرده بود و او، در آن اتاق کوچکی که بوم نقاشی را به دیوار تکیه می داد و روی فرش می نشست و کار می کرد و غذا می خورد و می خوابید – و هنوز هم – دیگر تنها نبود و کسی در جایی مید انست که او «هست» و «هست» شدن از عنایتهای عاشقی است حتماً.
شبهای جمعه جوان های خانواده و دوستانشان جمع می شدند در باغ و موسیقی گوش می کردند. از گرامافونهای کوچولوی «تپاز» – و می گفتند و می خندیدند و شام می خوردند (و من از اتاق بیرون نمی آمدم – یا کمتر بیرون می آمدم – چون ریخت مناسبی نداشتم و خجالت می کشیدم از سر و لباسم که مناسب شأن جمع – و نه مناسب شأن من – نبود، و شاید در تلافی همین دوران بود که 20 سال بعد جز پیراهن ابریشمی گرانبها نمی پوشیدم و ظاهرم – و فقط ظاهرم – به ظاهر شاهزادگان و اشراف پهلو میزد و پیشی می گرفت. می ماندم در اتاق تاریک و بیرون را تماشا می کردم و بگو و بخندها را، نه حسرتی داشتم و نه غیظی و نه حسدی. شادمانی در جمعی جاری بود که ربطی به من نداشتند. میز را که می چیدند و غذا را که می آوردند، می رفتم سر میز و شامم را می کشیدم و می خوردم و دوباره بازمی گشتم به سراغ تشکچه زیرانداز و کتابهایم.
وقتهایی هم میشد که میهمانان از پشت پنجره دستانشان را قاب دو سوی چشمانشان می کردند و داخل اتاق را دید می زدند و حالم را می پرسیدند و دست تکان می دادند).
تا شبی که دختری چهار پنج سال بزرگتر و آراسته و خوش لباس از پشت پنجره اشاره کرد که می خواهد بیاید توی اتاق و نقاشیهای پسرک را تماشا کند – که داشت قصه ای را به شیوه «کمیک استریپ»های رایج مصور می کرد - و دختر جوان جا خورد از مهارت فنی به کار رفته در آنها و تحسینش کرد و این بازدید عادتی شد برایش که هر پنجشنبه شب میهمانی، سری هم به اتاق او بزند و جویای نقاشیهای تازه شود، و در یکی از همین شبها بود که پسرک یکی از این نقاشیها را رنگ زد و تکمیل کرد و هدیه داد به او (و باز در یکی از همین شبها بود که دختر جوان بشقابی را از غذا پر کرد و از پشت پنجره فرستاد برایم. بشقاب را انباشته کرده بود و من نه از روی گرسنگی، که از سر شوق و غرق در این دریای لطف نامنتظر، تمامش را خوردم و تا آخر شب نتوانستم از جایم تکان بخورم).
و پس از آن شب بود که پسرک عهد کرد اگر شام را دختر جوان برایش نیاورد، آن شب را غذا نخورد و دختر جوان محاصره شده در میان دوستان و دوستدارانش، از کجا یادش می ماند یا اعتنایی و پروایی داشت که شام نقاش خجالتی بدلباس را برایش ببرد تا پشت در اتاقش؟ و نقاش گرسنه می ماند و غذایی را که مادرش برایش آورده بود پس می زد و چشم می دوخت به شادمانی بیرون پنجره تا ببیند دختر جوان به یادش بوده است اصلاً؟ و دختر جوان به یادش نبود البته. و نقاش گرسنه می خوابید. (دختر جوان و برادرش و اغلب میهمانان شبهای ضیافت در باغ – که بعدها نظیر همان باغ و ضیافت های شبانه و جوانهای بی خیال و دورمانده از تهدید کمین کرده در پشت دیوارهای بلند را در فیلم «باغ فینزی کونتینی» ویتوریو دسیکا دوباره دیدم – پراکنده شدند برای تحصیل در جاهای دور و مختلف دنیا. خواهر و برادر به سوئیس رفتند. همان جا ماندند و درس خواندند و آدمهای بزرگی شدند و دختر جوان دیگر بازنگشت تا بماند در اینجا و جسته گریخته سراغش را از دیگران می گرفتم تا وقتی که ردش را کاملاً گم کردم.)
سالها گذشت تا وقتی که دختر جوان – که حال بانوی فاضل و متشخصی شده بود که در دانشگاه سوربن پاریس فلسفه درس می داد -خواست دوستان جوانی اش را دوباره ببیند و در سفری که به تهران آمد تلفن زد و با همسر پسرک – که پسرک نقاشِ از میانسالی گذشته، آدم پرکاری شده بود که از تدریس و نقاشی و کارشناسی آثار هنری گذران می کرد – قرار عصرانه گذاشت. در آن جلسه بانو که همچنان پرشور و سخنور و چالاک مانده و خوش و درست زندگی کرده بود، در میانه صحبتی ناگهان اشاره کرد به نقاشیهایی که در آن باغ هدیه گرفته بود که همچنان محفوظ مانده اند و آنها را به دیوار آپارتمانش در ژنو آویخته است، و هر قدر نقاش التماس کرد که حاضر است به هر قیمتی خریداریشان کند، خندید و رضایت نداد، و گرچه نقاش گفت که این نقاشیها قدیمیترین نمونه های کار او هستند و اهمیت شخصی بسیاری برایش دارند، اما راستش را نگفت که اهمیت اصلی آن نقاشی های بی اهمیت در این است که نشانه های بازمانده ای هستند از اولین عاشقی او، و یادمان دورانی که چه دشوار و تلخ گذشت.


 

 

ساکنان تهران برای تهیه این شماره و شماره های پیشین و برای اشتراک این نشریه، علاوه بر حضور در نمایشگاه مطبوعات کافی است با شماره های 88557016 الی 20 تماس بگیرید. همچنین این هفته نامه در دکه های روزنامه فروشی و کتابفروشی های معتبر تهران توزیع شده است.

6060

کد خبر 254602

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 4
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بدون نام KW ۱۱:۴۴ - ۱۳۹۱/۰۸/۰۸
    13 1
    خيلي دلم ميخواهد ازاستاد بپرسم چطوراين راه سخت زندگي را تا امروز سپري كرديد..
  • بدون نام EU ۱۱:۴۶ - ۱۳۹۱/۰۸/۰۸
    12 1
    چه زیبا امیدوارم آقای آغداشلو همیشه سلامت باشند.
  • Mokhalef IR ۱۵:۳۴ - ۱۳۹۱/۰۸/۰۸
    4 0
    زندگی، به همراه بر دوش کشیدن چنین حَسرت جانکاهی و همزمان، تا این درجه خلاق و پویا فقط از هنرمندانی چون استاد بر می آید (شاید هم رویای شیرین ظرفی از غذا از دست محبوب، بی تاثیر نبوده!)
  • بدون نام IR ۱۹:۳۱ - ۱۳۹۱/۰۸/۰۸
    3 0
    انتشار این نوشتۀ آغداشلو اشتباه بزرگی بود که مرتکب شدین! چرا؟ چون قطعاً این بهترین مطلب این شمارۀ هفته‌نامه بود که خیلی ها به خاطر اون "نگاه پنجشنبه" می خریدن. حالا همه اونو خوندن! ننوشته های آیدین همیشه نوستالژیکه و نوع نگاه و نوشتن ش تکراری و ملال آور اما این یکی با بقیه فرق داشت. کمتر کسی (بخصوص شخصیت های شناخته شده) حاضرن دربارۀ عشق شون بگن و آیدین گفت و چه زیبا و شیرین!

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین