به گزارش خبرآنلاین، «در پایتخت فراموشی» حاشیهنویسی بر سفر مشترک محمدحسین جعفریان و بهروز افخمی به کابل و پنجشیر منتشر شد. «از تهران تا کابل، کابل؛ چند ماه پس از خروج طالبان، سمینار آغاز میشود، از کوهسنگی تا پارک زرنگار، سفر به پنجشیر، بازگشت به کابل و حکایت آخرین روزها» عناوین فصلهای این کتاب خواندنی هستند. افخمی درباره کتاب می گوید: «حسین جعفریان از گذشتههای دور برایم درباره افغانستان سخن گفته بود و مرا به این سرزمین علاقهمند کرده بود. خودم هم حکایتهای طولانی زیادی درباره این سرزمین شنیده بودم و هر آنچه هم که راجع به این سرزمین شاعران و نویسندگان ما مینوشتند میخواندم و همواره در حال سبک سنگین کردن این بودم که ببینم چطور میشود درباره این سرزمین اثری داستانی ساخت. اثری که خود افغانها نیز در ساخت آن نقش داشته باشد. من یاداشتهای جعفریان را یک گزارش بیطرفانه و یک نمونه کامل از ژورنالیزم میدانم. آنچه در این کتاب خوانده میشود، نمونه عینی همان اتفاقاتی است که برای ما رخ داد و این از نقاط قوت کتاب است.»
ددر ادامه بخش هایی از کتاب را می خوانیم:
امشب هیچ کس نمیداند چه خبر است، اما مقررات ورود و خروج بسیار سختتر شده و هنگام ورود تمام وسایل ما را میگردند. ماشین را هم با وجود داشتن کارت سمینار نمیگذارند وارد محوطه شود و ما را جلوی همان در اصلی هتل پیاده میکنند. موقع تفتیش وسایلمان، همراهان افغانی ما کلی از من و افخمی عذرخواهی میکنند و هی به مأموران تذکر میدهند، اینها میهمانان ویژه سمینار هستند و ... اما آنها میگویند، وظیفه دارند. باید همه را بگردند. اتفاقأ وسایل مجهز و مدرنی هم برای این کار دارند. قدسی سر میرسد و برای رئیس آنها شرح میدهد:
ـ اِنه [= اینها] امی نفر آمو فلم آمر صاحبه جور کده! [= همین فرد همان فیلم احمد شاه مسعود را ساخته است] و بعد آنها را سرزنش میکند که چرا چنین میهمانان عزیزی را آزار میدهند؟ فرمانده مأموران به سمت من میآید و به قول افغانها «بغل کشی» میکند و میگوید:
ـ مَه خودِم خوب ای مرتکه رَ میشناسم!
پیش پیش بگویم و باز هم یادآوری کنم که «مرتکه» در افغانستان لفظ احترام است و نه لفظ توهین. پیش از این نقل کردم، سالها پیش که با یکی از دوستان به سفر افغانستان رفته بودیم، هر جا عدهای میخواستند ما را به جمع دیگری معرفی کنند، یکی از آن میان به تازه واردان میگفت:
ـ ای دو تا مرتکه جورنالیست [= خبرنگار] از اِران آمدن!
خلاصه دردسرتان ندهم. طرف کلی با ما چاق سلامتی کرد و آدرس داد که در پنجشیر مرا دیده و اما در همین حال به کار کنترل وسایل و حتی بازرسی بدنی من هم ادامه داد. در آخر بسیار عذرخواهی کرد و گفت وظیفه است و تأکید کرد حتمأ شما متوجه این محذوریتهای امروز مملکت ما هستید. قدسی خیلی عصبانی بود. خون خونش را میخورد، من اما اصلأ ناراحت نبودم؛ چراکه این ماجرا را یک مسأله کاملأ عادی میدانستم.
به هر حال پس از بازرسی بدنی همه از جمله افخمی، رفتیم داخل هتل. لابی پر بود از میهمانان خارجی و یک لشگر مأمور افغانی. از همان شمشیر به دستها که یک بار توصیفشان را کردم. تازه هوا تاریک شده بود، اما عطر غذای پیچیده در لابی هتل، معده همه را قلقلک میداد. افخمی رفت تا در طبقه پایین، سری به اینترنت بزند. بله! سرویس اینترنت هم در هتل موجود بود. من هم رفتم بالا تا وسایل را در اتاق بگذارم و بیایم برای شام.
طبق معمول جلوی آسانسور چند مأمور شمشیر به کمر ایستاده بودند. من باید از پلهها میرفتم. اما این بار از آشپزخانه نرفتم. یک راه جدید از انتهای لابی کشف کرده بودم، خلوتتر و وسیعتر. رفتم آن طرف. پلکان خلوت بود. به طبقه اول که رسیدم، فکر کردم حالا که این جا بگیر و ببند نیست سرکی بکشم. هر چند اتاق ما در طبقه دوم بود، اما دروغ نگویم، حسودیام شد که چرا این طبقه وضعیت ویژهای دارد و در پلکان آن طرف همیشه جلو در ورودی این طبقه یک سرباز روی صندلی نشسته است؟ میهمانان این طبقه مگر چه کسانی هستند؟ در را باز کردم. سالن اینجا هم مثل طبقه بالا بود ولی در هر دو طرف تعداد زیادی سرباز مثل مجسمه، ایستاده بودند. آمدم بروم کمی جلوتر که در یکی از اتاقها باز شد و دو نفر بیرون آمدند. در همین حال یکی از سربازها متوجه من شد. عصبانی و وحشتزده دوید طرفم. کم مانده بود دخلم را بیاورد که فهمید میهمانم و ایرانی. خشمش را فرو خورد و با غضب دستور داد فورأ از آنجا بروم. آن دو نفر در این اثنا از جلوی من در سالن اصلی رد شدند و رفتند داخل آسانسور. یکی از آنها ژنرال فهیم بود، وزیر دفاع فعلی افغانستان. فکر کردم چقدر راحت تا چند ماه قبل او را در سنگرهای شمال افغانستان میتوانستم ببینیم و ...
نفر همراه او نیز بسیار آشنا به نظرم رسید، اما هر چه فکر کردم به جایی نرسیدم. آخر شب وقتی اخبار پایانی تلویزیون کابل، خبر سفر «ایگور ایوانف» وزیر دفاع روسیه را به افغانستان داد، فهمیدم که این بگیر و ببندها در هتل برای چه بوده و من چهره آن فرد همراه ژنرال فهیم را در کجا دیدهام! باورتان میشود که من از پلههای داخل آشپزخانه دلی دلی کنان رفته بودم پشت اتاق مذاکرات وزیر دفاع روسیه و افغانستان و شاهد مشایعت ایشان بودم. عجبا؛ چه صحنه تاریخی و مهمی را شاهد بودم و چه ادبی کرد و محبتی، آن مامور افغان که با مشت و لگد مرا از آنجا دور نکرد و یا بعد آن پاپی و مزاحمم نشد...
*
«خانه باصفایی دارد این دکتر عبدالله. عمارتی یک طبقه، زیبا و سفید که در میانه باغی زیبا و بزرگ چون نگینی میدرخشد. میزها زیر درختها چیده شده و برای عدهای نیز فرش انداخته و روی زمین سفره پهن کردهاند. باغ در پایین دست جاده و در ساحل شمالی رودخانه قرار دارد. کمی بالاتر از آن پلی است که در کنارش لاشه زنگزده یک تانک غولپیکر روسی در آب غوطهور است. سند شجاعت و غیرت مردمی که داغ اشغال کامل این دره را بر دل ابرقدرت شرق گذاشتند. گویا پیش از ما عدهای آمده و ناهارشان را خورده و رفتهاند. دو پسر جوان فعال و پرجنب و جوش، مرتب به این سو و آن سو میدوند و خواستههای میهمانان را برآورده میکنند. ابتدا میوه میآورند و آب خنک و بعد هم غذا. همراهان افغانی من آن دو نوجوان را که گویا از بستگان درجه اول یکی از وزرای کابینهاند، صدا میزنند. آنها با هم دوستند و آشنا و همین سبب میشود تا به طور خاص از ما پذیرایی کنند. البته معرفی من هم مزید بر علت میشود تا هر دو مثل پروانه گرد ما بچرخند. هرکدام بارها از روزهایی که همراه احمد شاه مسعود، سرگرم ساخت مستند حماسه ناتمام بودهام، میپرسند و بیشتر از لیاقت من و کارم، از آن سریال تعریف و تمجید میکنند. جز ما اینجا میهمانان دیگری هم هستند. ده، پانزده نفر اروپایی و همین تعداد تفنگداران آمریکایی با آن قیافه نخراشیده و یوزیهایی که بر دوش آویختهاند، آنها کنار ما دور یک میز گرد آمده و بلند بلند حرف میزنند و میخندند. به یکی از نوجوانها میگویم، کمی انگور برای ما بیاورد. تعریف انگور پنجشیر را بسیار شنیدهام. او میرود اما گویا انگوری باقی نمانده. میوههای دیگری میآورد اما دوستان افغانی من او را سرزنش میکنند که آقای جعفریان انگور خواسته، نتوانستی همین خواسته کوچک او را برایش آماده کنی؟ در این حال پسرک به میز تفنگداران آمریکایی که در کنار ما نشستهاند، نگاهی میاندازد. وسط میز چند ظرف میوه گذاشتهاند از جمله یک ظرف پر از انگور. روی میزهای دیگر انگوری باقی نمانده اما اینجا... پسرک در یک آن و با خونسردی کامل دستش را دراز میکند و ظرف انگور را از جلو آمریکاییهایی که سرگرم خوردن آنند برمیدارد و جلوی من میگذارد. آنها با حیرت به این رفتار او خیره شدهاند. عاقبت هم تاب نمیآورند. یک نفرشان که سیاهپوست است اما به سبب شدت گرد و خاکی که بر سر و کلهاش نشسته، به سفیدی میزند، با عصبانیت جملهای به انگلیسی و خطاب به پسرک میگوید و او هم بلافاصله به انگلیسی و با همان لحن پاسخش را میدهد. در جوابی که میدهد واژه «جعفریان» را هم میشنوم. تازه متوجه میشوم که چه تسلط محشری هم بر این زبان دارد. پسرک خودش توضیح میدهد که سرباز آمریکایی علت این کار مرا پرسید و من هم گفتم: ایشان آقای جعفریان است. دوست قدیمی و میهمان عزیز مردم ما و ... آمریکاییها همان طور به ما و بیشتر به من خیره شدهاند و مرتب غرغر میکنند. در این حال پسرک زیر گوش من زمزمه میکند:
ـ جعفریان صاحب! اِی آمریکاییهای گنده [= کثیف] رَ هم جور [= مثل] اَمو خرسای قطبی [= روسها] از اِی ملک بیرون میکنیم. پسرک حرف میزند و من از شدت تأثر و هیجان حرفهایش مو بر بدنم راست شده و کیف میکنم! از طرف دیگر از این آرامش در حضور دیگرانش و این بلبلزبانیاش بدجور خندهام گرفته و عاقبت هم نمیتوانم خودم را کنترل کنم و ناگهان میترکم و قاهقاه به خنده میافتم. با خنده من، همه افغانهای همراهم نیز بیاختیار به خنده میافتند. آمریکاییها همه سر چرخانده و ما را خیره خیره نگاه میکنند و کمی بعد در حالیکه زیر لب بدجور غرغر میکنند و معلوم نیست چه فحشهایی به انگلیسی لهجه پایینشهر نیویورکی! میدهند بلند میشوند و میروند.
6060
نظر شما