تراژدی نوعی داستان غمانگیز و درام است که قهرمانان آن نهایت سعی را میکنند که واقعه غمبار آخر داستان اتفاق نیفتد ولی معالوصف آن واقعه رخ میدهد. نمونه اعلای داستانهای تراژیک، داستان رستم و سهراب است که به رغم آنکه رستم بازوبند خود را به مادر سهراب داده بود و در روز نبرد نیز سهراب به بازو بسته بود و نیز به رغم آنکه سهراب مکررا از پدر خواست که نام خود را به او بگوید ولی این دو یکدیگر را نشناختند و فقط هنگامی به هویت یکدیگر پی برده بودند که خنجر رستم پهلوی فرزند را دریده بود. سهراب زخمدیده نالان گفت:
کنون گر تو در آب ماهی شوی / و یا چون شب اندر سیاهی شوی/ وگر چون ستاره شوی بر سپهر/ ببری ز روی زمین پاک مهر/ بخواهد هم از تو پدر کین من/ چو بیند که خشت است بالین من/ از آن نامداران و گردنکشان/ کسی هم برد نزد رستم نشان
که سهراب کشته است و افکنده خوار/ همی خواست کردن تو را خواستار
یادم میآید یکی، دو سال پیش آن را سر کلاس برای دانشجویانم خواندم. نصف کلاس گریست. نمونه دیگر از یک داستان تراژیک در کلاس جهانی داستان رستم و اسفندیار است که در آن هم رستم بیمیل از کشتن اسفندیار رویینتن و جوان، آنچه در چنته دارد عیان میسازد که اسفندیار را از جنگ با خود منصرف کند ولی اسفندیار اصرار میورزد که او را دست بسته نزد پدرش گشتاسب برده تاج شاهی را از آن خود کند. در این داستان تراژیک شورانگیز، پختگی، تجربه و جهاندیدگی رستم در مقابل غرور، جوانی و رویینتن بودن اسفندیار تمام قد ظاهر میشوند. تضاد این خصال در قالب اشعاری بسیار دلپذیر در مناظره و مجادله این دو فرم میگیرد: وقتی اسفندیار قصد خود را از سفر به زابل و دیدار رستم بیان میکند. رستم:که گفته برو دست رستم ببند/ نبندد مرا دست چرخ بلند/من از کودکی تا شدستم کهن/بدینگونه از کس نبردم سخن
در این داستان حکیم طوس به ظاهر راوی است ولی در متن اشعار نشان میدهد که طرفدار کیست! مثلا هنگامی که جنگ این دو دلاور قطعی میشود حکم میفرماید:ببینم تا اسب اسفندیار/سوی آغل آید همی بیسوار/و یا باره رستم رزمجوی/به ایوان نهد بیخداوند روی
یکی از شاهکارهای این داستان نصایحی است که این دو به یکدیگر ارائه میدهند. پند رستم از فرزانگی و باز هم گفته اسفندیار از نادانی است:چنین گفت رستم به اسفندیار/که کردار ماند زما یادگار - و در پاسخ:چنین گفت با او یل اسفندیار/که تخمی که هرگز نروید مکار
یعنی مرا نصیحت مکن، من، تو را دست بسته نزد گشتاسب خواهم برد!آیا به راستی هدف از رنج بردن حکیم در آن سال سی و خلق اثری به این فاخری فقط برای داستانسرایی و سرگرمی بوده است؟ هیچ کس فردوسی بزرگ را شاعر خطاب نمیکند بلکه به او حکیم میگوییم زیرا به ما حکمت میآموزد و گاه مستقیما با ما صحبت میکند.
فریدون فرخ فرشته نبود/ز مشگ و ز عنبر سرشته نبود/ز داد و دهش یافت این فرهی/تو داد و دهش کن فریدون تویی
تفاوت یافتههای علمی و خلاقیتهای ادبی یا هنری در آن است که اثر هنرمند مانند شاعر یا نویسنده کاملا منوط به وجود آن هنرمند است در حالی که یافتههای علمی منوط به شخص نیستند. یعنی اگر نیوتن قوه جاذبه را کشف نکرده بود بالاخره دیگران آن را درمییافتند ولی اگر فردوسی نبود یا شاهنامهیی نمیسرود شاهنامه دیگر خلق نمیشد! به همین سادگی. یک بار یک امریکایی به من گفت که حسرت من را میخورد که فارسی زبان مادری من است و به گنجینههای ادبی فارسی به راحتی دسترسی دارم،به همان راحتی که یک کتاب را باز میکنیم.
ما ایرانیها و پند شنوی!
بله ساده به نظر میرسد، به همان راحتی باز کردن کتاب میتوانیم به جهانی از پند و حکمت دسترسی پیدا کنیم ولی آیا ما ایرانیها حرف شنوی داریم؟آنها که طی دو دوره گذشته با تصمیمات غلط و نابجا یادگارهایی مانند خطخطیهای روی یک دیوار سفید، از خود به یادگار گذاشتند آیا نخوانده بودند که:چنین گفت رستم به اسفندیار/که کردار ماند از ما یادگار
دو هفتهیی است که به خانه دلم «محیط زیست» بازگشتهام، به رغم آنکه تمام تحصیلات و تجربه من در زمینه محیط زیست بوده، هشت سال از این سراچه دل دور بودم، اکنون شاهد آن هستم که چه مصوباتی اغلب بدون مطالعه و خلقالساعه با چرخش یک قلم چه تخریبی در یک گوشه عزیز از مملکت ما ایجاد کرده، انحلال شورای عالی محیط زیست، احداث سدهای بیش از توان دریاچه ارومیه و خشک شدن آن، استخراج کانیها در مناطق چهارگانه، تبدیل آشوراده به یک قطب توریستی، فروش پارک پردیسان!... لیست ادامه دارد.در این شرایط، مدیریت جدید سازمان (برخلاف تصور) نباید از صفر شروع کند بلکه ابتدا باید مصوبات و تصمیمات ناصواب را ملغی کنند و شورای منحل شده را احیا!آنا باور نداشتند که «نماند برقرار»و «این نیز بگذرد»، آنها باور نداشتند که ما رفتنی هستیم و اعمال ما ماندنی. جزای حسن عمل بین که روزگار هنوز/ خراب میکند بارگاه کسری را
سخن آخر
من بچه جنوب شهر تهرانم، خیابان خراسان، کوچه تنکابنی، قبل از آن کوچه یاورخان و انجمن در همان خیابان، اصطلاحا بچه پاخطم. همان خط ماشین دودی. صداقت و رکگویی از خصیصههای بارز همسایههای من بوده و هست. آنچه میگویم از روی صداقت است. برای آنها که رفتند، میگویم: آنچه بر سر محیطزیست مملکت عزیزم آوردند یک تراژدی است یعنی میدانستند که نتیجه اعمالشان چیست به آنها گوشزد شده بود و علاقهمندان محیط زیست نهایت سعی خود را کردند. نامههای سرگشاده مصاحبه در داخل و خارج، مقالات و... ولی کردند، آنچه نباید بکنند. مناطق را تخریب کردند،همه چیز را به استخراج نفت و گاز فروختند و نمایش ببر سیبری و شیر هندوستان را کارگردانی کردند ولی مردم ایران سرگرم نشدند....و برای آنان که اکنون در راس کار هستند، به خودمان گوشزد میکنم و یادآوری میکنم که فرصتها مثل برق و باد میگذرد، به طور باورنکردنی فرصتی برای جبران مافات و تاثیرگذاری مجدد به وجود آمده است. از فرصتی که سلف ما سوزاندند عبرت بگیریم: فاعتبروا یا اولی الابصار. این دوره را گذرا بدانیم و ارزشمند بدانیم که ارزش زمان در کاری است که اگر در آن زمان انجام میدهیم. ارزش ما در کاری است که میکنیم.
47301
نظر شما