جلال با ادب و احترام تمام به استقبالم میآید و خوشامد گویی میکند با خود میگویم که آیا او واقعا معلول ذهنی است؟ چرا که حرف زدنش و ادبی که در احوالپرسی به خرج میداد بیش از یک فرد معمولی بود.
با اين بانو و پسرش همراه میشوم به طرف یک کوچه بن بست میرود در یکی از منازل باز است با پوزش از من میخواهد که منتظر باشم بعد از یک سرک کوچک به منزل دعوتم میکند.در گذر از حیاط خیلی آرام در گوشم میگوید پسران همسايه بالایی(اشاره به طبقه ساختمان منزل) دوست ندارند کسی به خانه ما رفت و آمد کند. آنجا بود که فهمیدم چرا اجازه نداد تا عکاس هم با من همراه شود.
به گوشهای از حیاط روانه میرویم نایلونی را که برای پوشش در مقابل سرما قرار داده بود بالا میزند و به داخل راهنماییم میکند پس از پایین رفتن از 8تا 10 پله به زیرزمین 12 متری وارد میشویم.
یک زن و دو پسر جوانی که ظاهر آنها هم نشان از معلولیتشان دارد به طرفمان میآیند، ایمانی آنها را دختر، نوه و پسر جوان دیگر را با نام خلیل معرفی میکند.
زود ازدواج کردم
پیرزن قصه ما از سرگذشتش برایمان میگوید: 10 ساله که بودم به عقد پسر داییم درآمدم و از آن پس زندگی مشترکم آغاز شد. زندگی که همواره پر از فراز و نشیبهای خود بود. با هربار باردار شدنم چراغ امیدی در دلم روشن میشد اما چقدر حیف که فرزندانم یکی پس ازدیگری معلول ذهنی به دنیا میآمدند.
در طول زندگی مشترک با شوهرم صاحب 4 پسر و یک دختر شدم.خواست خدا بود که دخترم سالم به دنیا آمد. به دنیا آمدن دخترم نور امیدی را در دلم روشن کرده بود، قد کشیدن، بزرگ شدن و عروس یا داماد شدن هر دختر و پسری آرزوی همه پدرها و مادرهاست اما چقدر حیف که این آرزو تنها در دخترم خلاصه شد. تنها دخترم به عقد یکی از آشنایان که نسبتی هم با وی نداشتیم درآمد.
او هم در طول زندگی مشترک با همسرش صاحب 2 دختر و یک پسر شد. هر دو دختران وی سالم هستند اما متأسفانه تنها پسرش دارای معلولیت ذهنی است و این موجب سرزنش دائم او از سوی همسرش شده است.
پسر بزرگم فوت کرد
وی که عزادار مرگ یکی ازپسرانش است، میگوید: پسرم به نام کریم که او نیز معلول ذهنی بود چندی پیش به دلیل وجود مشکل در ريه 20 روزی در بیمارستان بستری و سپس زمانی که چهل و چهارمین پائیز زندگی خد را میگذراند، از دنیا رفت.
به اینجا که میرسد بغض راه گلویش را میبندد با گوشه چادرش اشکهایش را پاک میکند و میگوید: آرزوهایم در دلم ماند، مثل هر مادر دیگری آرزوی داشتن پسرانی سالم داشتم، آرزوی اینکه پسرم را خوشحال در رخت دامادی به آغوش بکشم اما حیف که لباس دامادی جای خود را به کفنی در تن پسرم دادند و خاک هم چون من او را در آغوش کشید.
آب مرواريد
سکوتی در این میان حاکم میشود بانوي قصه ما به سرعت اشکهای خود را پاک میکند و میگوید: چشمانم را به خاطر وجود آب مروارید عمل کردم و نباید گریه کنم چرا که چشمانم اذیت میشود بعد خیلی آرام میگوید حتی نتوانستم برای پسرم گریه هم کنم.
در همین حین به پنجره کوچکی که روزنهای به سوی حیاط ایجاد کرده است چیزی برخورد میکند، نگاهم را به سوی پنجره میدوزم میبینم پسرش جلیل است او نیز معلول ذهنی است درحال بازی با مرغ و خروسها است، از وي سوال میکنم که آیا تفریحی و یا گردشی خاصی در برنامه پسرانش وجود دارد.
اظهار میکند: قبل از مرگ کریم، بچهها را به حسینیه یا زینبیه میبردم اما پس از مرگ او هیچ جایی جز مزارنمیرویم چرا که نمیتوانم مکانهایی را که قبلا با کریم به آنجا میرفتیم بدون حضور او تحمل کنم. به خاطر همین در این مدت تفریح بچهها تنها در حد سر زدن به کوچه است.
در ادامه از وی سوال میکنم که آیا در این مکان مستاجر هستند؟ عنوان میکند: نه این منزل متعلق به شوهرم است که یک سالی است فوت کرده . خانمی که با پسرانش در بالا اقامت دارد زن دوم شوهرم است. شوهرم پس از اینکه کودکان معلولی به دنیا آوردم مرا طلاق داد اما دوباره پس از 2 ماه دیگر به سراغم آمد و دوباره عقدم کرد میخواست که بچهها را به بهزیستی تحویل دهد اما من در اینباره مقاومت کردم و اجازه دادم در قبال نگه داشتن بچهها وی زن دیگری اختیار کند. پس از ازدواج مجدد او بیچون و چرا به این زیرزمین 12 متری آمدم تا کنون نیز با همسر دوم همسرم مشکلی نداشتهام.
درمورد اینکه آیا از این رفتار همسرش گلایه دارد یا نه از وی سوال میکنم که در جوابم میگوید: نه هیچ وقت ازاو نسبت به خودم گلایه نداشتم چرا که همیشه تقصیر را در خودم می دیدم بچههای من معلول بودند و 5 بچهی هوویم خدا رو شکر سالم. اما گلایه من در مورد رفتار همسرم با فرزندانم بود چرا که وی هیچ وقت به فرزندان معلولش که تنها چند پله محل زندگیشان را از هم متمایز میکرد سر نمیزد و این زیر زمین و بچههایم تنها وقتی میزبان پدرشان بودند که سر و صدای آنها بلند میشد پدرشان نیز به خود زحمت میداد چند پلهای پایین میآمد و بچهها را کتک میزد و میرفت. تنها سهمی که پسران من از دیدن پدرشان می دیدند تنها کتک بود و بس.
از اين مادر پير ميپرسم با توجه به اینکه شما در سن 67 سالگی به سر میبرید نگهداری از3 پسر معلول برایتان سخت نیست و تاکنون اصلا به این فکر کردهاید که فرزندانتان را به بهزیستی بسپارید تا از آنها نگهداری کند؟
نگاهی پر از مهر مادری به پسرش خلیل که در گوشهای نشسته است و به ما می نگرد میکند و میگوید: نگهداری از 3 فرزند معلول برایم بسیار دشوار است اما برعکس گفتهها و تشویقهای دیگران برای سپردن فرزندم به بهزیستی هیچگاه حتی به آن فکر هم نکردهام. حتی در زمان زنده بودن پسر بزرگم این پیشنهاد را به من دادند که 2 تن از آنها را به بهزیستی بسپارم ولی به نظرم هیچ مادری نمیتواند از بچههای خود دست بردارد و تنها به این خاطر که خود زندگی آسودهای داشته باشد فرزندانش را دور کند. در حالی این آسودگی وقتی برای من معنی میشود که فرزندانم در آغوش خودم بزرگ شوند.
از او میخواهم راجع به مخارج زندگیشان برایمان تعریف کند، میگوید: با توجه به اینکه پیش از این من 4 پسر معلول داشتم از طرف بهزیستی به 3 تا پسرانم هر ماه مبلغ 53 هزار تومان داده میشد و یکی از پسرانم به دلیل اینکه دارای معلولیت خفیفی است از این مبلغ بی بهره هست و باید بگویم که پس از مرگ پسرم سهمیه وی از طرف بهزیستی قطع شده و از این پس باید امور زندگی خود را با سهمیه 53 هزار تومانی 2 فرزندم به همراه پول یارانه سپری کنیم. که در این مورد هم باید بگویم که بهزیستی یکی از بازوهای توانمند ما در گذراندن امور زندگیمان است. برای مثال چند اقلام بزرگ زندگی ما توسط بهزیستی تأمین شده است.
وی با بیان اینکه پس از مرگ پسرم کریم و اینکه دیگر بچهها را به بیرون نمیبرم از من خواستند که حداقل يك دستگاه تلویزیون تهیه کنم تا اوقات خود را در منزل با دیدن این آن سپری کنند، ادامه میدهد: پولی برای خرید در دست نداشتم به مغازهای که در خیابانمان وجود دارد رفتم و یک تلویزیون قدیمی که به قول خود صاحب مغازه هم از رده خارج شده است را با قیمت 100 هزار تومان تهیه کردم اما هنوز هم توان پرداخت قیمت آن را ندارم. یخچالمان هم زوار در رفته است و با چکش کاریهایی که انجام دادهام به زور درش بسته میشود.
در پایان از اين مادر فداكار میخواهم در مورد خواستههایش و آرزویی که دارد صحبت کند میگوید: در این 67 سالی که از خدا عمر گرفتهام پس از بچهدار شدنم تنها در خدمت فرزندانم بودم با اینکه رسیدگی به بچهها سخت است و حتی برای حمام بردنشان دچار مشکل میشوم اما از خدا میخواهم که عمر طولانی همراه با سلامتی به من عطاء کند تا در خدمت فرزندانم باشم چرا که هر بار فکر بچههایم و اینکه پس از من سر گذشتشان چه میشود غصه دارم میکند.
خانه 261 متری
بعد از سخنان مادر دختر خانواده سخن ميگويد و اظهار ميكند: این خانه 261 متر است شاید با فروشش مادر و برادرانم بتوانند زندگی نسبتا راحتی را بگذرانند. هر چند که منظورم از زندگی راحت خرید یک یخچال و دادن پول تلویزیون و بدهکار نبودن است. اما باید بگویم که متاسفانه این امر هم اکنون امکان پذیر نیست چرا که این خانه در رهن بانک است و به دلیل اینکه پدرم برای وامی که شاید جمع مبلغ آن 200 میلیون تومان شود ضامن شده بود و آنها نیز همچنان از پرداخت اقساط وام امتناع میکنند.
در هنگام خروج از خانه به محیط منزل خیره شدم به نظرم باغچهای که در حیاط منزل وجود داشت بزرگتر از زیرزمینی بود که این پیر زن صبور با فرزندانش در آنجا زندگی خود را میگذراندند.
موقع بازگشت به این پیرزن مهربان که شاید بتوان از او به عنوان مادر مهربانیها یاد کرد فکر میکردم همچنان طنین صدای مهربانش در گوشم شنیده میشود، که با بغض میگفت من مادر 4 فرزند معلول به نامهای کریم، جلال،خلیل و جلیل هستم. یا اینکه میگفت مگر میشود مادری برای آسودگی خود دست از بچههایش بکشد.
او خبر ندارد که بسیاری از مادران و حتی پدران بر سر چیزهای بیارزشی زندگی خود را به آتش کشیده و به جای بوسههای پر مهر و در آغوش کشیدنهای گرم پدرانه و مادرانه فرزندان سالم خود را با دیوارهای سرد شیرخوارگاهها و خوابگاهها آشنا میکنند تا به خیال خود یک خانوادهای پولدار به سراغ فرزندشان بیاید و او را به سرپرستی قبول کند. شاید این نیز جزئی از حقیقت باشد اما یادمان نرود که هر چیزی دو روی سکه دارد و در مورد فرزندان طلاق نیز بزهکاری روی دیگر سکه است که بسیاری از کودکان طلاق پس از بزرگ شدن با آن روبر میشوند.
روزنامه همشهری زنجان نوشت:در گذر از کوچه و پسکوچه های محله فرودگاه به دنبال خانهای میگردم خانهای که ستون آن را یک زن 67 ساله نگه داشته است. پس از جستجوی چند دقیقه ای کوچه مورد نظر را پیدا میکنم به محض ورود به کوچه یک پیرزن با نگاههای مهربانی که انگار او هم منتظر ما است به طرفم میآید. قیز خانم ایمانی همان پیر زن پر از غصه اما صبور قصه ما است. کنارش پسر معلولش حضور دارد که او را جلال میخواند و میگوید که جلال پسربزرگم است.
کد خبر 484461
نظر شما