مذاكرات غيرمستقيم ايران و آمریکا

۰ نفر
۱۸ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۲:۰۴

یادداشت های روزانه

70 سال است که می‌نویسم به عادت جلال. یادداشتهای روزانه؛ اسمش را گذاشتم دفتر ایام . من از 1319 تا حالا از این دفترها دارم، جلال از اعتقاداتش این بود که می‌سازد ناچار کج هم می‌سازد، آدمی که نمی‌سازد عیبی ندارد اما آدمی که سازنده است عیب زیاد پیدا می‌کند بعد هم دلش نمی‌خواست که کنج خانه بنشیند و هرچه در عوالم ذهنی‌اش می‌آید بنویسد. می‌رفت بین مردم. ما با جلال سفرهای زیادی رفتیم، هم عرض مملکت را رفتیم و هم طولش را. از تهران رفتیم به ماهان، از ماهان به زاهدان، از آنجا به سراوان از سراوان به قوچان، از قوچان به مشهد و از آنجا به تهران با یک ماشین قراضه. هر اتفاقی که می‌افتاد جلال یادداشتش می‌کرد. بهترین غذایی که ما در آن سفرها خوردیم یک روز صبح در قهوه‌خانه‌ای بود که در قابلمه‌ای گذاشت و چهار تا تخم‌مرغ در آن نیمرو کرد بعد جلال پرسید سبزی داری؟ باغچه‌ای همان اطراف بود که چند تا ریحان کند. آن‌قدر جلال از این صبحانه وصف کرد که حد ندارد. گفت در عمرم چنین صبحانه‌ای با این لذت نخورده بودم. البته چایی هم بود .

من و جلال
من 8 سال از جلال کوچک‌ترم. ما تا بچه بودیم مثل سگ و گربه به جان هم می‌پریدیم وقتی به سن بلوغ نسبی عقلی رسیدیم هم محبت جلال به من بیشتر شد و هم ارادت من به او.
اگر یادتان باشد ما پسرعموهای طالقانی هستیم، او اسمش محمود طالقانی و اسم پدر ما احمد طالقانی. پدرم مسجد پاچنار امامت داشت، آقای طالقانی مسجد هدایت. بابام به او می‌گفت مسجد قحطی بود رفتی آنجا، گفت آقا ما آمدیم اینجا و در محله‌ای مسجد گرفته‌ایم که پر از کاباره و سینما و رستوران و ... است من اگر بتوانم دو نفر از کسانی که پایشان به سینما یا کاباره باز می‌شود بکشم به مسجد من اجر خودم را گرفته‌ام. این‌قدر این حرفش به دل من نشسته بود که باعث شد به سمت او کشیده شوم. پدرم آن زمان به ما می‌گفت شما تحت تأثیر پسرعمویتان هستید. نان ما را می‌خورید و
یک روستایی هست سمت طالقان به اسم اورازان. اورازان را که می‌دانید که چیه؟ یعنی آ‌ب‌ریزان. اصلاً خاک ندارد. هر جا پا می‌گذاری سنگ است و هر سنگی لق باشد و تکانش بدهی از زیرش آب بیرون می‌آید و از آنجایی که آب در می‌آید و سرازیر می شود، سبزه‌زار است. روستای ما با روستای آقای طالقانی 6 کیلومتر فاصله دارد. آن‌قدر هم مردم آنجا فقیر هستند. برای اینکه ما عادت داریم به میوه و گوشت مرغ این چیزها. اما در اورازان از این چیزها خبری نیست. من 18 درخت گردو دارم.

غربزدگی
در برابر غرب‌زدگی دوستان جلال بیشتر پرخاش کردند. یکی از کسانی که صدایش درآمد آقای آدمیت بود. دیدید جلال یک جاهایی می‌نویسد و الخ، ایضاً و ادامه نمی‌دهد و سه تا نقطه می‌گذارد. این الخ را آقای آدمیت نفهمید که یعنی چه؟ خیال می‌کرد نثر فارسی خراب شده است. کوتاه‌گویی شده است. از معترضین دیگر ملکی بود؛ خلیل ملکی پسر آقا میرزاجواد آقای ملکی تبریزی است و خودش آخوند‌زاده است. منتها در جاهایی که جلال به مذهب تکیه می‌کند ملکی از او خوشش نمی‌آید. گفت: این حرفها دیگر پوسیده است و کهنه شده و دیگر در کَت بچه‌ها نمی‌رود.
جلال هم گفت بالاخره ما این اینطوریم. البته روی شما را هم می‌بوسم. دستتان را هم می‌بوسم ولی همین است. اگر هم کارم عیبی دارد به این خاطر است که در حال سازندگی‌ام.
این برخوردها همیشه با جلال بود ولی در غرب‌زدگی و خدمت و خیانت روشنفکران خیلی تندتر شد. جلال در خدمت و خیانت یکی از سخنرانیهای آقای خمینی را عیناً نقل کرده بود.

با آقای خمینی
رفتیم قم تا پدرمان را به خاک بسپاریم، سال 42 بود. خیلی از مراجع آمدند و ختم گذاشتند. داماد ما شیخ حسن دانایی گفت شما باید اینجا بمانید و در مجلس همة آخوندهایی که ختم گذاشته‌اند شرکت کنید. ما اطاعت کردیم و ماندگار شدیم. ختمها که تمام شد. داماد ما زنگ زد که برویم برای تشکر. ما می‌رفتیم خا‌نه‌شان برای تشکر. منزل آقای خمینی که رفتیم بالای اتاق روی تشکچه‌ای نشسته بودند و یک کتابی هم از زیر تشکچه گوشه‌اش بیرون بود. آقای خمینی سرِ پا ایستادند و ما را بردند بالا و پهلوی خودشان نشاندند. جلال چشمش به کتاب افتاد و دید غرب‌زدگی است.
گفت آقا این پرت‌وپلاها به دست شما هم رسیده؟ آقای خمینی گفت: اینها پرت و پلا نیست، اینها حرفهایی بود که ما می‌بایست می‌زدیم و حالا شما می‌زنید. آقای خمینی دست کرد زیر تشکش و چند تا اسکناس بزرگ درآورد و گفت من متأسفانه چیزی ندارم، من را هنوز برای وجوهات به رسمیت نمی‌شناسند و مال الله را به من نمی‌دهند، من ان‌شاءالله اگر دستم بیاید بیشتر از اینها کمک می‌کنم. اسکناسها را در پاکت گذاشت و به جلال داد. در راه برگشت هنوز به حسن‌آباد نرسیده بودیم که پرسیدم جلال در پاکت چه بود دست کرد در جیبش و پاکت را به من داد و گفت ببین من شمردم در حدود ده‌تا یا بیست‌تا از این پانصد تومانیها بود، پانصد تومانی تازه آمده بود. نو بود و تا نخورده. خندیدم به جلال گفتم نصفش‌ مال من؟ گفت چرا نصفش همه‌اش مال تو. من خودم خانه‌ دارم تو خانه نداری برو بخر. من آمدم پیش‌قسط همین خانه را دادم که الان در ان هستم.

نفوذ جلال
صداقت و صداقت جلال باعث نفوذ کلامش شده بود، بچه‌ها و جوانان را خیلی دوست داشت. در عین حال هر کسی را که می‌‌دید بی‌کار و بی‌عار مانده از او بدش می‌آمد.
جلال با بهائیها درگیر بود و این درگیری هم به خاطر همان روحیة آخوندی بود که داشت. این روحیه آخوندی آن‌قدر درش ریشه‌دار شد که باعث شد به حج برود. خودش تعریف می‌کرد وقتی بین صفا و مروه قدم می‌زدم، دفعة سوم و چهارم. آمدم این سر را بگویم به یکی از این ستونها که این سر چیست که چیزی را نمی‌فهمد.
یک بچه‌ای بود به اسم مصطفی شعاعیان از شاگردان جلال. شمال بودیم، آمده بود شمال به جلال گفت این قلمت را باید درش فشنگ بگذاری به سمت رژیم پرتاب کنی. با کلمه پرتاب کردن کار به جایی نمی‌رسد. اتفاقاً با هم عکس هم دارند که این عکس را هم خود من گرفته‌ام. جلال را تشویق کرد به مبارزة مسلحانه. جلال گفت من در قلمم به جای جوهر باروت می‌ریزم اما از نوک قلمم به جای گلوله ناسزا پرتاب می‌کنم. این حکومت آن‌قدر پوشالی است که با همین ناسزا هم از بین می‌رود.

سفر به اسرائیل
جلال در آن سفری که به اسرائیل داشت و آن شهرکهای اسرائیلی و به‌ا‌صطلاح کیبوتصها را که دید تحت تأثیر تجمع مردم و همبستگی‌شان قرار گرفت که از الگوهای سوسیالیستی روسی هم برایش جالب‌تر بود. این شد که علاقمند شد.
اما زمانی که اسرائیلیها را در حال گاوبندی با غرب دید متوجه پشت صحنة ماجرا شد و نتیجه‌اش هم همان مقالة انتهایی کتاب سفر به ولایت عزرائیل شد. یعنی: «آغاز یک نفرت»
شاید یک روزی بشود یادداشتهای جلال را منتشر کرد. اما چه زمانی این بستگی به اجازه خانم دانشور دارد. چون آن یادداشتها به خیلی از مسائل جزئی زندگی شخصی جلال اشاره دارد مثلاً اینکه یک جوان 29 ساله به اسم جلال یک‌دفعه خاطرخواه یک دختر 32 ساله می‌شود به اسم سیمین دانشور و حوادث این‌چنینی هست. به‌ همین خاطر خانم دانشور هم گفت تا من زنده‌ام اجازه نداری اینها را چاپ کنی. سنگی بر گوری هم وقتی چاپ شد ایشان خیلی ناراحت شد و از آن زمان تا به حال سیمین با من قهر کرده است.
جلال چون بچه نداشت همة جوانها را مثل بچه‌‌های خودش می‌دانست البته بچه‌‌هایی را دوست داشت که در تکاپو و فعالیت بودند، بچه‌‌های یک جا نشسته و تنبل و ... را دوست نداشت.

همراه با فردید
یک آدمی بود به اسم محمد درخشش که باشگاهی داشت به اسم مهرگان. مدیر جامعة لیسانسه‌های دانش‌سرای عالی بود. از جالب‌ترین فعالیتهایش این بود که حیاطی داشت و دار و درختی که تریبون می‌گذاشت و دو تا آدم می‌افتادند به جان همدیگر یکی اسمش دکتر هشترودی بود و دیگری دکتر فردید. اینها شروع می‌کردند به گفت‌وگو کردن. ما بیشتر از هشترودی از فردید خوشمان می‌آمد. اینها همیشه با هم جدال داشتند. اما جلال چون در حال تحرک و تحول بود بعد از چندی این جماعت را هم رها کرد. هر جا می‌رفت و می‌دید ارضایش نمی‌کند به سراغ جای جدیدی می‌رفت‌.

بچه ای به نام شریعتی
یک روز جلال را دیدم گفت یک بچه‌ای هست که همة حرفهایی را که ما می‌زنیم او در مشهد می‌زند. ما بلند شدیم و رفتیم مشهد، دو سه روزی آنجا بودیم بعد رفتیم دانشگاه فردوسی مشهد، در سالن داشتیم قدم می‌زدیم دیدیم در یکی از کلاسها باز است داخل رفتیم دیدیم شریعتی در حال سخنرانی برای دانشجوهایش است. بی‌سر‌ و صدا وارد کلاس شدیم و آخر کلاس نشستیم. شریعتی در حال صحبت چشمش به ما افتاد. صحبتش را قطع کرد و گفت: من دیگر حرف نمی‌زنم، الآن دو نفر در این مجلس هستند که تا اینها هستند احتیاجی به حرف زدن من نیست.

کد خبر 91226

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =