کار آخر ایشی گورو قطعا بهترین کارش نیست اما این دلیل نمی شود که خواننده را در سحر مخصوص خودش غرق نکند.
حقیقتش در هنگام شروع خواندن این رمان بسیار به یاد فیلم "هوش مصنوعی" استیون اسپیلبرگ افتادم و احتمال دادم ایشی گورو لااقل در دو اثرش ابراز ارادت و یا حداقل ته نشست تماشای این فیلم را لحاظ کرده است. "هرگز رهایم مکن" و "کلارا و خورشید" را تقریبا می توانیم مکمل و در راستای هم ببینیم.
گاهی می توان صدای کتی اچ پرستار هرگز رهایم مکن را از درون سرکلارا شنید. اما با این همه کلارا و خورشید چیزی بیشتر از فیلم اسپیلبرگ و رمان خود ایشی گورو دارد.
تقریبا در اکثر آثار ایشی گورو می توانیم تراژدی وظیفه را مشاهده کنیم. حالا چرا تراژدی ؟
در اکثر آثار ایشی گورو فصل مشترکی هست که من آن را تقابل من فردی و من اجتماعی می گذارم. در آثار او من فردی برای انجام وظیفه ی اجتماعی اش در مقابل من جمعی قرار می گیرد . گاه در او حل می شود و سرنوشت محتومش را می پذیرد گاه مقاومت می کند اما باز هم در نهایت در وظیفه ای که جامعه حتی بی رحمانه بر عهده اش نهاده محو می شود.
در حقیقت ایشی گورو استاد آفریدن تراژدی هایی است که در آن فرد در وظیفه اجتماعی اش حل می شود.
در "بازمانده روز" استیونز را داریم که در وظیفه اجتماعی اش که سر پیشخدمتی لرد دارلینگتون است سنگ شده و به آسانی بر روی عظیم ترین حادثه شخصی اش یعنی عشق به خانم کنتن خط می کشد و چنان در وظیفه اش حل می شود که دیگر بین او و وظیفه اجتماعی اش نمی توان خط تمیز کشید.
در تسلی ناپذیر نیز آقای رایدر را داریم ، یک پیانیست است که ظاهراً برای یک اجرای پیانودر مراسم «پنجشنبه شب» به شهری بی نام در اروپای مرکزی دعوت میشود. اما رایدر در خلال روابطش با آدمهای این شهر درمییابد که وظیفۀ یک منجی فرهنگی در شهری که از لحاظ فرهنگی رو به اضمحلال است را دارد. رایدر در فضایی سیال درمییابد یا به یاد میآورد که در این شهر، زن و فرزندی دارد و وظیفۀ اجتماعی او در تقابل با وظیفۀ فردی او در قبال خانوادهاش قرار میگیرد.
در "غول مدفون" هم شوالیهای پیر با نام سر گوین را داریم که از دلاوران شاه آرتور است. او هم در ظاهر برای کشتن اژدها تلاش میکند اما وظیفه اجتماعیاش که آرتور بر عهدهاش نهاده در حقیقت حفاظت از اژدها و حفظ مه فراموشیست تا اقوام ساکسون و برایتون به خاطر نیاورند در گذشته چه بر سر هم آوردهاند و از هم انتقام نگیرند.
و بالاخره در هرگز رهایم مکن که شبیه ترین اثر به کلارا و خورشید است بچه های مدرسه هلشام را داریم که برای استنفاده از اندامها از روی بدن انسانی واقعی کپی برداری شده اند در این میان به دنبال آنند که با عشق از سرنوشت محتوم خود که مرگ و محو شدن است بگریزند اما در نهایت این اتفاق نمی افتد.
کلارا و خورشید نیز از این لحاظ ادامه منطقی داستانهای ایشی گوروست با این تفاوت که در این جا نقش ایمان بسیار پر رنگ تر است ؛ ایمان به قدرت خورشید که به این که معادلات را به هم می زند شاید از این منظر آخرین رمان ایشی گورو مذهبی ترین کارش تلقی شود که در آن رباتی، خدا را با خورشید اشتباه می گیرد.
این رمان گرچه مانند "تسلی ناپذیر" و "غول مدفون " نثرو یا فرم روائی پیچیده ای ندارد اما به دلیل راوی بودن یک ربات گاهی باید برگردیم و از دید یک ماشین که به تدریج حقیقت را به شیوه خودش در میابد به متن بنگریم و از آن لذت ببریم.
من ترجمه خانم مقانلو از نشر نیماژ را خواندم و به نظرم بسیار سلیس و با ذکر جزئیاتی بود که درک پیچیدگی های متن را ساده تر می کرد.
46
نظر شما