۰ نفر
۲۰ خرداد ۱۳۹۰ - ۱۳:۲۵

نوشتار زیرخلاصه مطلبی است که پیشتر نوشته ام درباره صمد بهرنگی در یکی از نشریات قدیمی :

 " صمد " هیچ کس نبود. فقط" صمد " بود. یا بهتر بگویم فقط ماهی کوچک بی خوابی بود که مدام قصه می گفت و قصه می نوشت و از این قصه تا آن قصه به دریا و بیرون از تنگنای رودخانه می اندیشید . تحمل ایستادن و سکوت نداشت . بدون قصه و بچه نمی توانست به آینده و زندگی فکر کند .

دنیای بچه ها دنیای آینده بود و بچه ها پر از" پرسش" و " ابهام " . مدام میخواستند، میپرسیدند و بزرگهای در قالب افتاده و قالبی شده را به تنگ می آوردند.

...و او از این کلافه کردن و کلافه شدن لذت میبرد . نمی توانست در برابر گوشت های پیه گرفته ای که میان خوردن و خالی کردن در حرکت اند و جز همینقدر " رفتن " را نمیدانند بی تفاوت بماند. او که به بچه هایش می گفت :

" ... شما نباید میراث پدرانتان را دست نخورده به فرزندان خود برسانید . شما باید از بدیها کم کنید یا آنها را نابود کنید بر خوبیها بیفزایید و دوای ناخوشی ها را پیدا کنید . اجتماع امانتی نیست که عینا حفظ شود . " (مقدمه کچل کفتر باز )

چطور می توانست خودش آرام بنشیند و بگذارد دردها و ناخوشی و همه بدی ها و نا بساما نیهای جامعه اش دست نخورده به آینده و آیندگان انتقال بیابد ؟

این شد که دنبال بچه ها راه افتاد، نسل بالنده اش را بالیدن آموخت و زندگی شان را قصه کرد و قصه ها را از این روستا به آن روستا و از این شهر به آن شهر برد و خود را ذره ذره در قصه ها نشاند و قصه کرد و نوشتنش را به ما و آینده سپرد، یعنی از کودکان آینده خواست .

چرا که جز در وسعت خروشان سینه های کودکان معصوم نمی تواند بگنجد و بزرگ ها با پیش داوری هایشان او را نمی توانند تاب بیاورند. این بود که هزاران کودک داشت و کوله باری قصه و حرف و حرکت و پای پوش آهنینی که هرگز از پایش در نیاورد و شاید سنگینی همان ها بود که جسمش را توانست به عمق " ارس " ببرد و عشقش بود که موتور حرکتش شد و تا دریا راهش نمود.

او گرچه مسافر بود و درشت پوش و خستگی نشناس و جویای سفر و " مرگی که زندگی است "، اما همزبان با نیما می سرود که " ضروری تر از همه چیز زندگی کردن است " و مدام نگران طوفان بود و نسترن های زیبا و پر بهاری که در این و آن روستا نشانده بود :

" ضروری تر از همه چیز زندگی کردن است . دلم به شاخه های نسترنی میسوزد که تازه گل سفید داده و تازه سر به دیوار اتاق من گذاشته اند . می ترسم گلهای نسترن مرا طوفان از بین ببرد . "

اما مردی که چنین لطیف و شاعرانه می اندیشید و شیفته زندگی بود هر بودنی را زندگی نمی دید و زندگی را به هر قیمتی نمی خواست . چون در فقر زاده شده بود و ریشه در محرومیت کامل داشت این واقعیت را لمس کرده بود که

" احتیاج است آنکه شیران را کند رو به مزاج"

...و چون رو به مزاج شدن و سقوط انسان بزرگترین فاجعه ای بود که میتوانست تصور کند برای نجات آدمی و گذشتن از این خط زشت فاجعه میکوشید واقعیت ها را - زشت و زیبا - لخت و عور ببیند و برای نجات انسان و جامعه از زشتی و پستی نهراسد و هر چه را چنان که هست نه چنانکه می آرایند و بزک میکنند، ببیند و تصویر کند. این است که بر پیشانی واقعیتی که تن پوش قصه پوشیده است و با نام " بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری " مشخص شده است مینویسد :

" خواننده عزیز...قصه" خواب و بیداری " را به این خاطر ننوشته ام که برای تو سرمشقی باشد . قصدم این است که بچه های هموطن خود را بهتر بشناسی و فکر کنی که چاره درد آنها چیست ؟"

اما داستان بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری چیست ؟

داستان زندگی کودکی ست که زیر گاری دستی پدرش میخوابد و روزها روی پله های بانک - یعنی مرکز استثمار انسان - می نشیند و تمام دلخوشیش این است که با رفتن اتومبیل شیک قرمز دیوار آهنی بشکند و بتواند خیابان را ببیند و آزادی کذایی را مزمزه کند.

سرگرمی دیگر و مهم ترش این است که پشت ویترین مغازه اسباب بازی فروشی بایستد و شترش را با ذهنش بردارد و تمام شب در رؤیاهایش شتر داشته باشد و کم کم شتر دوستش بشود و میان خواب و بیداری به سراغش بیاید، سوارش کند و به ویلا و شمال شهرش ببرد و اختلافات طبقاتی را نشانش بدهد، در رؤیا شکم گرسنه اش را سیر کند و دنیایش را رنگین و ایده آل کند .

لطیف و پدرش گویی به تهران آمده اند تا پرده ها را کنار بزنند و فاصله ها و اختلاف ها را برملا کنند .

...و هنگامی که همه پرده را کنار میزنند، یا بهتر بگویم میدرند ،همچنان که صمد در هشدار اولیه قصه گفته است که : "...قصدم این است که بچه های هموطن خود را بهتر بشناسی و فکر کنی که چاره درد آنها چیست ؟ "

و لطیف که پنداری کودکی صمد است - چون محال است که صمد را در تک تک قصه هایش پیدا نکنی آن هم در قالب بچه ها چرا که برای بچه ها مینویسد و با آنها حرف میزند نه بزرگها که پنداری فقر و ثروتشان را توجیه و حل کرده اند و پرسشی ندارند که دلیل حرکت و تفکرشان باشد - راه را نشان میدهد. وقتی یک خانواده مرفه شتر را برای بچه تی تیش ماما نیشان میخرند، لطیف در یک جمله که کتابی است راه را نشان میدهد :

"...مردم به تماشا جمع شده بودند . من پای شتر را ول نمیکردم . عاقبت کارگرها مجبور شدند شتر را به زمین بگذارند و من را به زور دور کنند . صدای دختر را از توی ماشین شنیدم که به پدرش میگفت : پاپا، دیگر نگذار دست بهش بزند. پدر رفت نشست پشت فرمان . شتر را گذاشتند پشت سر پدر و دختر . ماشین خواست حرکت کند که من خودم را خلاص کردم و دویدم به طرف ماشین . دودستی ماشین را چسبیدم و فریاد زدم : شتر من را کجا میبرید . من شترم را میخواهم. فکر کنم کسی صدایم را نشنید . انگار لال شده بودم و صدایی از گلویم در نمی آمد و فقط خیال میکردم که فریاد میزنم . ماشین حرکت کرد و کسی من را از پشت گرفت . دستهایم از ماشین کنده شد و به رو افتادم روی آسفالت خیابان . سرم را بلند کردم و آخرین دفعه شترم را دیدم که گریه میکرد و زنگ گردنش را با عصبانیت به صدا در می آورد . صورتم افتاد روی خونی که از بینی ام بر زمین ریخته بود . پاهایم را بر زمین زدم و هق هق گریه کردم . دلم میخواست مسلسل پشت شیشه مال من باشد. "

صمد قصه گوی کودکان بی قصه و تنهاست و قصه هایش همه فرمان حرکت و آغاز جنگی است که اگر " تو " ی گرفتار در تار و پود فقر بیآ غازی و شلیک نکنی، دشمن همیشه تو می آغازد و برایت جمجمه ای نمیگذارد تا جای مغز و اندیشه و حیاتی باشد . مگر نه این است که یک لحظه خوشباوری و ارزش دادن به رابطه های خونی و سر بر سنگ نهادن و خفتن هابیل، قابیل را فرصت و جسارت میدهد که سنگ را بلند کند و مغز " انسان" را پریشان کند ؟

صمد شاعر و نویسنده بچه هاست و چنین آدمی را نمیتوان " رفیق " و " برادر " خواند و رنگ های درست و نادرست زد . چرا که بچه ها طبیعتند، دنیایند، زندگیند، آینده اند، " پرسش اند " - همان چیزی که در ابتدا "آدم" است " هابیل " است و بعد مالکیت و حکومت و ثروت تباه و خالیش میکند و همین که زبان باز میکند و در " گورستان " سکوت " و " سکون " مدفونش میکند و همینکه زبان باز میکنند - چه در اعماق فقر و چه در اوج ثروت - شروع میکنند به پرسیدن . درست مثل " سیذارتا " که در ابتدا فرزند مهارجه است و پر از ثروت و مکنت و در اطرافش پرستار و خدمتگذار موج میزند اما وقتی قرار است پرچم رهبری و هدایت بردارد و به نجات انسان بیاید از قصر رفاه و ثروت و حاکمیت و...بیرون میزند و " پرسش ها " یکی پس از دیگری در ذهنش میجوشد و بر لبانش جوانه میزند و آهسته آهسته از حاکمیت و تسلط " طاغوت " دور می افتد : بچه ها، بی شک آینده در دست شماست و خوب و بدش هم مال شماست. شما خواه ناخواه بزرگ میشوید و همپای زمان پیش میروید . پشت سر پدرانتان و بزرگهایتان می آیید و جای آنها را میگیرید و همه چیز را به دست می آورید ...

صمد هیچکس نبود . یعنی نمیخواست باشد چون میدانست که " کس " ها می میرند و این تنها اندیشه هایند که زنده و پایدارند .

او تنها " پرسش" بود و میخواست روی شاخه ی نازک همه اذهان کودکانه بنشیند و پر ازجوانه سوال و پرسششان کند و برخیزد.

باید گذاشت همه بپرسند و همه " پرسش " شوند ودر موج موج انتشار " پرسش" ها معنای سبز، معنای آبی، معنای سرخ و معنای بیرنگی، دین و بی دینی، و معنای پاک و روشن و " رها " ی زندگی را چشید و خود را در تاریخ جاودانه کرد .

و صمد قصه شده است و کلمه ها و قصه ها بی مرگند...

کد خبر 156408

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بدون نام IR ۰۴:۱۳ - ۱۳۹۰/۰۳/۲۱
    1 0
    دستتان درد نكند بابت نوشته بالا و خداوند آقاي صمد بهرنگي را قرين رحمت فرمايند. با تشكر

آخرین اخبار