به گزارش خبرآنلاین، «خدا بود و دیگر هیچ نبود» عنوان کتابی است که به کوشش مهدی چمران تهیه شده و مشتمل بر دست نوشتههایی از شهید دکتر مصطفی چمران است که در جمع آوری آنها زمان نگارش با تاریخ مشخص است. این کتاب برای اولین بار از سوی سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در سال ۱۳۸۰ روانه بازار شد و تاکنون چاپهای متعددی از آن در اختیار علاقمندان قرار گرفته است.
در مقدمه این کتاب به قلم مهدی چمران آمده است: «نگارش این سطور متراکم و مختصر از زندگى او، از آن جا ضرورت داشت که برهه هاى مختلف عمر او، در جوامع و شرایط گوناگون و خط فکرى مستقیم او که در این مجموعه دست نوشته ها گردآورى شده است بیش تر شفاف و مشخص شود و اگر دست نگاشته اى را در امریکا، لبنان یا در ایران به رشته تحریر درآورده است موقعیت ها و شرایط روز نیز مدّنظر قرار گیرد...در انتخاب این دست نگاشته ها موضوع خاصى مدّنظر نبوده است و از هر بابى و هر بحثى که بوده است فقط به صرف آن که زمان نگارش با تاریخ مشخص شده باشد گزینش شده، بنابراین، این مجموعه دست نگاشته هاى تاریخ دار دکتر چمران است که در طول سالیان دراز، درباره مطالب مختلف و در نقاط گوناگون و کاملاً متفاوت نگاشته شده است؛ این گونه گزینش دست نگاشته هاى تاریخ دار را هم ابتدا نویسنده جوان ما آقاى مجید قیصرى با کاوشى در میان همه دست نوشته هاى دکتر چمران پیشنهاد و خود آغاز کرد و مجموعه اى را فراهم ساخت که بعداً دست نگاشته هاى دیگرى هم به آن افزوده شد.»
یادداشتهای آمریکا؛ یادداشتهایی که شهید چمران در زمان تحصیل در آمریکا داشته است، بخش اول این کتاب را تشکیل میدهد. اولین نوشته این قسمت که در اوایل تابستان ۱۹۵۹ نوشته شده دل نوشتههایی از این شهید است که در آن تصمیم بر پرهیز از گناه و تسلیم در برابر خدا گرفته است. در قسمتی از این بخش میخوانیم: «من تصمیم دارم که از این به بعد آدم خوبى باشم، دست از گناهان بشویم، قلب خود را یکسره تسلیم خدا کنم، از دنیا و مافیها چشم بپوشم. تنها، آرى تنها لذت خویش را در آب دیده قرار دهم. من روزگار کودکى خود را در بزرگوارى و شرف و زهد و تقوى سپرى کردهام. من آدم خوبى بودهام، باید تصمیم بگیرم که مِن بعد نیز خود را عوض کنم. حوادث روزگار آدمى را پخته مى کند و حتى گناهان مانند آتشى آدمى را مى سوزاند.»
در قسمتهای بعدی یادداشتهای لبنان درج شده است که بخش اعظم این کتاب را در بر دارد و در انتهای آنها یادداشتهای ایران گرد آمده است. در این قسمت تاریخها به صورت هجری شمسی است و تاریخ قسمتهای گذشته همگی مطابق با تاریخ میلادی بوده است.
دو دست نوشته نیز به خط خود شهید در انتهای کتاب وجود دارد که اولین دست نوشته با عبارت «خدا بود و دیگر هیچ نبود» آغاز میشود و گردآورنده بر اساس این دست نوشته نام کتاب را انتخاب کرده است و پس از این دست نوشتهها؛ عکسهایی از شهید چمران در حالات نماز، رزم، تحصیل و.. وجود دارد.
بنابراین گزارش، در قسمتی از نوشته این شهید که پس از شب قدر به قلم درآمده میخوانیم: «چه فرخنده شبی بود شب قدر من. شب معراج من به آسمانها. از طغیان عشق شنیده بودم و قدرت معجزه آسای عشق را میدانستم، اما چیزی که در آن شب مهم بود، این بود که وجود من، روح شده بود و روح من آتشفشان کرده بود. میخواست، همچون نور از زمین خاکی جدا شود و به کهکشان پرواز کند... آنگاه آتش عشق به کمک آمده بود و جسم خاکیم را سوزانده بود و از من فقط دود مانده بود و این دود همراه با روح من به آسمانها اوج میگرفت...
شب قدر من، شبی که سلولهای وجودم، در آتش عشق، تغییر ماهیت داده بود و من چیزی جز عشق گویا نبودم. دل من، کعبه عالم شده بود، میسوخت، نور میداد و وحی الهی بر آن نازل میشد و مقدسترین پرستشگاه خدا شده بود. امواج خروشان عشق از آن سرچشمه میگرفت و به همه اطراف منتشر میشد. از برخورد احساسات رقیق و لطیف با کوههای غم و صحراهای تنهایی و آتش عشق، طوفانهای سهمگین به وجود میآمد که همه وجود مرا تا صحرای عدم به دیار نیستی میکشانید و مرا از زندان هستی آزاد میکرد.ای کاش میتوانستم همه خاطرات الهام بخش این شب قدر را به یاد آورم. افسوس که شیرازه فکر و طغیان احساس و آتشفشان روح من، آن قدر سریع و سوزان پیش میرفت که هیچ چیز قادر به ضبط آن نبود....نوری بود که در آن شب مقدس، بر قلبم تابید، بر زبانم جاری شد و به صوررت اشک، بر رخسارم چکید. من همه زندگی خود را به یک شب قدر نمیفروشم و به خاطر شبهای قدر زندهام. و تعالای شب قدر عبادت من و کمال من و هدف حیات من است.»
در یادداشتی از این کتاب با عنوان «خدا بود و دیگر هیچ نبود» میخوانیم: «خدا بود و دیگر هیچ نبود، خلقت هنوز قباى هستى بر عالم نیاراسته بود، ظلمت بود، جهل بود، عدم بود، سرد و وحشتناک، و در دایره امکان، هنوز تکیه گاهى وجود نداشت. خدا کلمه بود، کلمه اى که هنوز القاء نشده بود، خدا خالق بود، خالقى که هنوز خلاقیتش مخفى بود، خدا رحمان و رحیم بود ولى هنوز ابر رحمتش نباریده بود، خدا زیبا بود، ولى هنوز زیبایىاش تجلى نکرده بود، خدا عادل بود ولى عدلش هنوز بروز ننموده بود، خدا قادر و توانا بود ولى قدرتش هنوز قدم به حوزه عمل نگذاشته بود، در عدم چگونه کمال و جلال و جمال خود را بنمایاند؟ در سکوت چگونه کلمه زاییده شود؟ در جمود چگونه خلاقیت و قدرت تظاهر کند؟ عدم بود، ظلمت بود، سکوت و جمود و وحشت بود.
اراده خدا تجلى کرد، کوهها، دریاها، آسمانها و کهکشانها را آفرید، چه انفجارها، چه طوفانها! چه سیلابها! چه غوغاها که حرکت اساس خلقت شده بود و زندگى باشور و هیجان زائدالوصفش به هر سو مى تاخت. درختها، حیوانها و پرندهها به حرکت درآمدند. جلال، بر عالم وجود خیمه زد و جمال، صورت زیبایش را نمایان ساخت، و کمال، اداره این نظام عجیب را به عهده گرفت. حیوانات به جنب و جوش و پرندگان به آواز درآمدند، و وجود نغمه شادى آغاز کرد و فرشتگان سرود پرستش سر دادند.
آنگاه، خدا انسان را از «حَمَاءِمَسْنُون» آفرید و او را بر صورت خویش ساخت، و روح خود را در او دمید و این خلقت عجیب را در میان غوغاى وجود رها ساخت. انسان، غریب و ناآشنا، از این همه رنگها، شکلها، حرکتها و غوغاها وحشت کرد، و از هر گوشه به گوشه اى دیگر مى گریخت، و پناهگاهى مى جست که در آن با یکى از مخلوقات هم رنگ شود و در سایه جمع استقرار بیابد و از ترس تنهایى و شرم بیگانگى و غیرعادى بودن به درآید.
به سراغ فرشتگان رفت و تقاضاى دوستى و مصاحبت کرد، همه با سردى از او گذشتند و او را تنها گذاشتند و در جواب الحاح پرشورش سکوت کردند. این انسان وحشت زده و دل شکسته با خود نومیدانه مى گفت: مرا ببین، یک لجن خاکى مى خواهد انیس فرشتگان آسمان شود! و آنگاه با عتاب به خود مى گفت: اى لجن چطور مى خواهى استحقاق هم نشینى فرشتگان را داشته باشى؟ و سرشکسته و خجل، گریخته در گوشه اى پنهان شد، تا کم کم توانست بر اعصاب خود مسلط شود و از زاویه خجلت، بیرون آید و براى یافتن دوست به مخلوقى دیگر مراجعه کند.
پرنده اى یافت در پرواز، که بال هاى بلندش را باز مى کرد و به آرامى در آسمانها سیر مى نمود، خوشش آمد و از اینکه این پرنده توانسته خود را از قید زمین خاکى آزاد کند شیفته شد، اظهار محبت کرد و تقاضاى دوستى نمود و گفت: آیا استحقاق دارم که هم پرواز تو باشم؟ اما پرنده جوابى نداد و به آرامى از او گذشت و او را در تردید و ناراحتى گذاشت و او افسرده و سرافکنده با خود گفت: مرا ببین که از لجن خاکى ساخته شدهام ولى مى خواهم از قید این زمین خاکى آزاد گردم! چه آرزوى خامى! چه انتظار بى جایى! به حیوانات نزدیک شد، هر یک بلاجواب از او گذشتند و اعتنایى نکردند، خود را به ابر عرضه کرد و خوش داشت همراه تکه هاى ابر بر فراز آسمانها پرواز کند، اما ابر نیز جوابى نداد و به آرامى گذشت، به دریا نزدیک شد و طلب دوستى کرد، اما دریا با سکوت خود طلب او را بلاجواب گذاشت، او دست به دامن موج شد و گفت: آیا استحقاق دارم که همراه تو بر سینه دریا بلغزم. از شادى بجوشم و از غضب بخروشم، و بر چهره تخته سنگ هاى مغرور سیلى بزنم و بعد تا به ابدیت خدا پیش بروم و در بى نهایت محو گردم؟...
اما موج بى اعتنا از او گذشت و جوابى نداد، انسان دل شکسته و ناراحت، روى از دریا گردانید و به سوى کوه رفت و از جبروت عظمتش شیفته شد و تقاضاى دوستى کرد. کوه، جبروت کبریایى خود را نشکست و غرور و جلالش اجازه نداد که به او نگاهى کند، انسان دل شکسته و ناامید سر به آسمان بلند کرد، از وسعت بى پایانش خوشحال شد و با الحاح طلب دوستى کرد... اما سکوت اسرارآمیز آسمان به او فهماند که تو لجن خاکى استحقاق هم نشینى مرا ندارى. به ستارگان رجوع کرد، ولى هر یک بى اعتنا گذشتند و جوابى ندادند. انسان به صحراهاى دور رفت و خواست در کویرى تنها زندگى کند و تنهایى خود را با تنهایى کویر هماهنگ نماید و از تنهایى مطلق به در آید، ولى کویر نیز با سکوت سرد و سوزان خود انسان آشفته و مضطرب را سرگردان باقى گذاشت.
انسان، خسته، روح مرده، پژمرده، دل شکسته، وحشت زده و مأیوس، تنها، سر به گریبان تفکر فرو برد، و احساس کرد که استحقاق دوستى با هیچ مخلوقى را ندارد، او از لجن است، لجن متعفن، از پستترین مواد و هیچ کس او را به دوستى نمى پذیرد... آنگاه صبرش به پایان رسید، ضجه کرد، اشک فرو ریخت، و از ته دل فریاد برآورد: کیست که این لجن متعفن را بپذیرد؟ من استحقاق دوستى کسى را ندارم، من پستم، من ناچیزم، من بدبختم، من گناهکارم، من روسیاهم، من از همه جا رانده شدهام، من پناه گاهى ندارم، کیست که دست مرا بگیرد، کیست که ناله هاى مرا جواب بگوید؟ کیست که بدبختى مرا ملاحظه کند؟ کیست که مرا از تنهایى به درآورد؟ کیست که به استغاثه من لبیک بگوید؟
ناگهان طوفانى به پا شد، زمین به لرزه درآمد، آسمان غریدن گرفت، برق همچون تازیانه هاى آتشین، بر گرده آسمان کوفته مى شد، گویى که انفجارى در قلب عالم به وقوع پیوسته است، صدایى در زمین و آسمان طنین انداز شد، که از هرگوشه و از دل هر ذره و از زبان هر موجود بلند گردید:
اى انسان، تو محبوب منى، دنیا را به خاطر تو خلق کردهام، و تو را بر صورت خود آفریدهام، و از روح خود در تو دمیدهام، و اگر کسى به نداى تو لبیک نمى گوید، به خاطر آنست که هم طراز تو نیست و جرأت برابرى و هم نشینى با تو را ندارد، حتى جبرئیل، بزرگترین فرشتگان، قادر نیست که هم طراز تو شود، زیرا بالش مى سوزد و از طیران به معراج بازمى ماند.
اى انسان، تنها تویى که زیبایى را درک مى کنى، جمال و جلال و کمال تو را جذب مى کند. تنها تویى که خداى را با عشق - نه با جبر - پرستش مى کنى، تنها تویى که در تنهایى نماینده خدا شده اى، اى انسان تنها تویى که قدرت و خلاقیت خدا را درک مى کنى، تنها تویى که غرور مى ورزى و عصیان مى کنى، و لجوجانه مى جنگى، و شکسته مى شوى و رام مى گردى، و جلال و جبروت خدا را با بلندى طبع و صاحب نظرى خود درک مى کنى، تنها تویى که فاصله بین لجن و خدا را قادرى بپیمایى و ثابت کنى که افضل مخلوقاتى! تنها تویى که با کمک بال هاى روح به معراج مى روى، تنها تویى که زیبایى غروب تو را مست مى کند و از شوق مى سوزى و اشک مى ریزى.
اى انسان، خلقت در تو به کمال رسید، و کلمه در تو تجسّد یافت، و زیبایى با دیدگان زیبابین تو ظهور کرد، و عشق با وجود تو مفهوم و معنى یافت، و خدایى خود را در صورت تو تجلى کرد. اى انسان، تو مرا دوست مى دارى و من نیز تو را دوست مى دارم، تو از منى، و به سمت من بازمى گردى.»
۲۹۱/۶۰
نظر شما