هوا داغ بود و آفتاب تیز. برخلاف پنج شنبه 12 بهمن 57 که من آنجا نبودم، اما میدانم که هوا داغ نبود و آفتاب تیز نبود و کسی با کمربند به دنبال کسی نمیدوید و کسی به کسی کلوخ پرتاب نمیکرد.
5شنبه 8 مرداد 88 من بهشت زهرا بودم. و دیدم که روزگار چهطور با ما بازی میکند. ما را وادار میکند به کودکانهترین بازیها؛ گرگم به هوا! قایم باشک! زو! دیدم چهطور میشود نه «سیاستبازی» کرد که سیاست را «بازی» کرد؛ میشود در یک جا، هم بازیخوردههای سیاست را دید، هم کتکخوردههای سیاست را؛ هم فلکزدههای سیاست را، هم دلزده های سیاست را.
دیدم که چه طور ما دو دسته شدیم و بازی را شروع کردیم. تیم اول، جوانهایی 20-25ساله، که اگر لباس فرم نداشتند و چوب از دستشان میگرفتی، هیچ جور نمیشد آنها را از تیم دوم تشخیص داد. بعضیهایشان حتی همان لباس فرم را نداشتند. شلوار جین و تیشرت. فقط کلاهی مثل پلیس ضد شورش بر سر و چوبی در دست. تیم دوم البته مثل تیم اول هماهنگ نبود. لباس فرم نداشت. در عوض، تا دلت بخواهد پیرزن و پیرمرد داشت. دختر نوجوان داشت.
بازی را تیم اول شروع کرد. فریاد کشید و چوبها را دور سر چرخاند و به سمت تیم دوم دوید، تا بچه های تیم دوم یک جا جمع نشوند، شعار ندهند، جمعیتشان را به رخ نکشند. تیم دوم دوید. اگر میایستاد هم اتفاقی نمیافتاد. آن روز کسی با کسی پدرکشتگی نداشت. انگار همه، آمده بودند وظیفهشان را انجام بدهند و بروند. عدهای از تیم دوم ندویدند و کناری ایستادند و تماشا کردند که چهطور همتیمیهایشان فرار میکنند. تیماولیها هم بیاعتنا از کنار آنها گذشتند. انگار وظیفهشان این بود که فقط دنبال کسی بدوند که میدود. قاعده بازی تعقیب و گریز بود.
تیم دوم پراکنده شد. لای درختها گم شد. تیم اول برگشت. یک راند تمام. فاصله ای برای استراحت، تا بچه های هر دو تیم نفسی تازه کنند، تیم دوم دوباره جمع شود، شعار بدهد، و باز تیم اول حمله کند. راند بعد...
5شنبه 8 مرداد 88 من بهشت زهرا بودم. و با چشم خودم دیدم که ما فرقی با هم نداشتیم. و مگر آدمها وقتی به بهشت زهرا میروند با هم فرق دارند؟
در خیابان کنار قطعه 257، دیدم که یکی داشت سر پلیس ضد شورش داد و فریاد میکرد و عجیب بود که فرمانده پلیس و یک لباس شخصی دیگر، نه فقط جوابش را نمیدادند، که داشتند از او دلجویی میکردند و آرامش میکردند. معلوم نبود کی طرف کیست. یکی داشت صورت آن را که دستش را به هوا بلند کرده بود و فریاد میزد میبوسید. هر دو یک شمایل داشتند. پیراهن روشن روی شلوار. صورت آفتاب سوخته و ریش کمیبلند جو گندمی. عجیب نبود؟ یعنی میشد حتی سر پلیس و گارد ضد شورش فریاد زد؟!
غائله که ختم شد، مردی که به پلیس اعتراض کرده بود چرا دست روی مردم بلند میکنند، از شلوغی بیرون آمد و همینطورکه زیر لب غرولند میکرد، با کمک همسر و دختر چادریاش، به سمت دیگری راه افتاد. یک پا نداشت و دست به عصا بود.
5شنبه 8 مرداد 88 من بهشت زهرا بودم. و با چشم خودم دیدم که هنوز بهشت زهرا پر نشده. هنوز میشود زمین شطرنجی پر از گورهای خالی را در آن یافت. هنوز جای خالی برای خیلی ها دارد. هنوز میشود از آن عبرت گرفت.
دیدم که یکی از لباس شخصیها، از زنی که حجابش چادر مشکی بود و با بچههایش آمده بود، خواهش میکرد، التماس میکرد که نایستند و متفرق شوند. میگفت: «دوست دارید کتک بخورید؟» میگفت: «شما نبودید که سال 57 ریختید توی خیابان و شعار دادید؟ حالا دیگر نباید حرف بزنید!» این را گفت و رفت و جواب آن زن را نشنید: «حالا هم اینجا هستیم، به همان دلیل که آن روز بودیم. انقلاب نکردیم که بیاییم برای جوانهایمان در بهشت زهرا چهلم بگیریم و باتوم بخوریم...»
5 شنبه 8 مرداد 88 من بهشت زهرا بودم. و دیدم که چهطور وقتی یک راند از بازی تمام میشد، بچه های هر دو تیم دور آبسردکنها جمع میشدند و تشنگیشان را از یک منبع آب فرو مینشاندند. چه او که کلاه ضدشورش به سر داشت، چه او که سربند سبز؛ چه او که باتوم به دست بود، چه او که با دستانش علامت پیروزی نشان میداد. همه، بعد از بازی، در سایه های کوچک درختان جوان بهشت زهرا نشستند و نفس تازه کردند.
5 شنبه 8 مرداد 88 با 5شنبه 12 بهمن 57 خیلی فرق داشت. هوا داغ بود و آفتاب تیز. برخلاف پنج شنبه 12 بهمن 57 که هوا داغ نبود و آفتاب تیز نبود و کسی دزد و پلیس بازی نمیکرد و کسی شعار نمیداد: «اگه ایرانی هستین، چرا باتوم به دستین؟»
5شنبه 8 مرداد 88 من بهشت زهرا بودم. تنها جایی که هروقت پا به آن میگذاری میتوانی مطمئن باشی که باز هم به آنجا بازخواهی گشت.
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 17846
نظر شما