محمدرضا بایرامی ادعایی در مورد حضور در جبهه ندارد اما معتقد است در مورد فضاهایی می​نویسد که در آن بوده و تجربه‌اش کرده​است.

زینب‌ کاظم‌خواه: محمدرضا بایرامی نویسنده‌ای است که از دوران سربازی مشق نوشتن می‌کرد، آن‌قدر نوشت تا شد نویسنده‌ای که کتاب‌های زیادی از او چاپ شده است. نویسنده‌ای که اگر درباره جنگ می‌نویسد، در جنگ بوده است اما ادعایی در این‌باره ندارد، خودش می‌گوید که سهمم از جنگ همین‌قدر بود نمی‌دانم قصور کرده‌ام یا نه!  او تنها نان‌آور خانواده بود، می‌توانست به سربازی نرود، اما رفت. با سختی کشنده‌ای زندگی کرد و گاه در اتاقی مخروبه زندگی کرد، اما دست از نوشتن بر نداشت، وقتی پول خانه‌ای که در تهران فروخته بود ته کشید و به کرج رفت، می‌خواست وقتی که اوضاعش بهتر شود به تهران برگردد و با فراغ بال بنویسد، اما حالا که شرایط برگشتنش به تهران فراهم شده مثل قبل دل و دماغ ندارد. فکر می‌کرد با نوشتن می‌تواند دنیا را عوض کند اما حالا می‌داند که چیزی برای عوض کردن نمانده است. در خبرآنلاین میزبان محمدرضا بایرامی بودیم تا این بار از زبان او بشنویم که فرایند خلق یک اثر داستانی چگونه برای یک نویسنده رقم می خورد.
 
سوژه‌هایتان چطور به ذهن‌تان می‌آید؟
 گاهی از یک اتفاق کوچک.

این حادثه کوچک از کجا می اید؟ ازیک تصویر یا یک صدا یا...
همه این‌ها می‌تواند باشد، حتی می‌تواند از یک‌سری ماوقع به وجود آمده باشد؛ یا از یک خاطره که آن‌قدر ملموس بوده که خود را در آن سهیم می‌دانم ؛یا از یک تصویر. یکی از نمونه‌های اتفاقی: اوایل 66 بود که برای اولین بار با قطار داشتم می‌رفتم منطقه. گویا ماها را آدم حساب نکرده و بلیت نگرفته بودند برای اکثرمان و باید سرپا می‌رفتیم از تهران تا اندیمشک. مدتی تو راهروها، روی کیسه انفرادی‌هامان نشستیم و بعد دیدیم نمی‌شود این‌طوری ادامه داد وآخرش مجبور شدیم در کوپه‌های با زنجیر قفل شده را باز کرده و آن‌ها را به تسخیر در بیاوریم. ماموران قطار آمدند تا ما را بریزند بیرون. گفتیم این کوپه‌ها خالی است و روا نیست که ما یک شبانه روز سرپا باشیم. گفتند بلیت ندارید و به ما مربوط نیست و این‌ها صاحب دارند. گفتیم وقتی صاحبانشان آمدند، ما تخلیه می‌کنیم. قبول نکردند. گفتیم بی انصاف‌ها خیلی از این‌هایی که می‌روند، دیگر باز نخواهند گشت(که همین‌طور هم شد) گفتند به ما ربطی ندارد. دست آخر یکی از بچه‌ها تهدید کرد که پس ما هم اگر ترمز اضطراری راهروها را کشیدیم، نباید گله‌ای باشد و... که این‌ها در «آتش به اختیار» آمده است. بعد، ساعت دو یا سه نصفه شب بود که گفتند پیاده شوید، نورافکن‌هایی از آسمان زمین را روشن کرده بود، گرد و خاک بلند شده در هوا پر بود، صدای خروش رودخانه می‌آمد و بچه‌ها در حال رفت و آمد بودند. قطار ایستاده بود. دیدیم یک پل ارتباطی قبل از خوزستان را که گویا روی رود سیمره و در ایستگاه "تله زنگ" ،زده‌اند. باید پیاده می‌شدیم و توسط پل لرزانی از رودخانه خروشان می‌گذشتیم. ما خسته و خواب‌آلود از این پل و رود گذشتیم، تا به قطاری که آن طرف رودخانه بود رسیدیم و مسیرمان را ادامه دادیم، همان وقت فکر می‌کردم این تصویر در جایی به کارم می‌آید. سال‌ها بعد این شد رمان"پل معلق" که اسم اولیه‌اش "تردید" بود. نمونه دیگر این بود که وارد منطقه‌ای شدیم که هنوز مجروحان عملیات "نصر سه"  از آن تخیله نشده بودند، منطقه‌ای شفگت‌انگیز بود، در میان این مجروحان، هر قدمی که بر می‌داشتی هزاران ملخ بلند می‌شدند به هوا، حتی فرصت نمی‌دادند که یک لیوان آب یا چای بخوری و می‌افتادند توش. فکر ‌کردم این می‌تواند جایی سر در بیاورد از کارم، «سایه ملخ» همان تصویر بود که تبدیل به داستان شد.
 
 آن‌موقع هم می‌نوشتید و به عنوان نویسنده تثبیت شده بودید؟
 می‌نوشتم، ولی تثبیت نشده بودم. با مجلات و رادیو کار می‌کردم. بعضی از قصه‌هایم در مجله سروش چاپ می‌شد، در واقع به نوعی مشق نوشتن می‌کردم. قبل از این سفر، کاری را شروع کرده بودم که بعد از سفر تمامش کردم. آن‌وقت‌ها دغدغه نوشتن داشت جدی می‌شد برایم. در این دوره سرباز بودم و البته قبل از سربازی هم پراکنده و گذری به منطقه رفته بودم در قالب گردان‌های تبلیغاتی. نمی‌دانم سهمم همین‌قدر می‌شد یا این‌که قصور کردم. شرعاً و قانوناً من سرپرست و تنها نان‌آور خانه و قیم مادر پیرم بودم و نباید سربازی هم می‌رفتم، اما رفتم. در تمام این مدت با سختی کشنده‌ای زندگی کردیم. خانه‌مان را در تهران فروخته بودیم و پول آن را خرد خرد تباه می‌کردیم تا برسد به صفر و مجبور بشویم به کوچ. مجبور بودیم در یک اتاق مخروبه‌ زندگی کنیم. گاهی حتی پول کرایه ماشین تا جایی رفتن را هم نداشتم. یک بار از سر استیصال رفتم دم انتشارات سروش تا حق‌التالیف اولین کتاب زیر چاپم را پیش از موعد بگیرم. اصلاً نمی‌دانستم این کار روال نیست. مدیر فهیم آنجا، آقای "مهدی فیروزان" گمانم وضعیت مرا دریافت و دستور پرداخت داد.
 
پس شما فضای جبهه را می‌شناسید و از جمله آن نویسندگانی هستید که جنگ را دیده‌اید و با آن آشنایی دارید؟
نه، اصلاً چنین ادعایی ندارم. فقط می‌توانم بگویم، تقریباً فضایی را که بلد هستم می‌نویسم. و در دل رویدادی که بوده‌ام، آن را روایت می‌کنم. همیشه حسرت می‌خورم که چرا کردستان را تجربه نکرده‌ام تا شناخت بیشتری داشته باشم از فضای جنگ تحمیلی.
 
بنابراین در دل رویداد بودن و بعد درباره آن نوشتن برایتان مهم است؟
بله. برای من مهم است، اما ممکن است برای عده‌ای مهم نباشد. خیلی جاها خوب است که از تخیل‌تان استفاده کنید؛ ولی من خیلی تخیل گسترده‌ای ندارم، بیشتر چیزهایی که درباره‌شان می‌نویسم یک پایش در واقعیت است. این اتفاقات باید بیفتد و در بخش دیگر، تخیل به کمکش بیاید. فکر کنم این طبیعی است. برای همین من همیشه تعجب می‌کنم که برخی نویسندگان امروزی مدعی یا وارث ارزش‌ها که حالا با تیغ تحقیر و تخریب، دیگران و کارهایشان را تخطئه می‌کنند و در این باره کتاب‌ها می‌نویسند و بیانات و رهنمودها می‌فرمایند و جای دوست و دشمن تعیین می‌کنند، چرا پایشان را به جبهه نگذاشتند در حالی که سن‌شان هم اجازه‌ی این حضور را می‌داد؟ آیا در ارزش‌های به حق آن زمان تردید داشتند این به ظاهر مدافعین امروز؟ چرا این تجربه را از دست دادند؟
چگونه است که آدم‌هایی مثل "همینگ‌وی" و " جرج اروول" و"آندره مالرو" که هیچ‌کدام عدالت‌خواه و آرمان‌گرا هم محسوب نمی‌شوند، با به خطر انداختن جان خود، از راه دور می‌آیند و در جنگ داخلی اسپانیا، به نفع جمهوری‌خواهان شرکت می‌کنند و کتاب‌هایی مثل" وداع با اسلحه"،"به یاد کاتالونیا" و "امید" را می‌نویسند و این جماعت، در دفاع مقدس دم دست و در کشور خودشان که مورد تجاوز دشمن تا بن دندان مسلح و کشورهای یاری کننده‌ی او قرار گرفته، شرکت نمی‌کنند؟ آیا همین یک مثال کفایت نمی‌کند که در اصالت اعتقاد برخی از این جماعت شک کنیم؟
 
هیچ‌وقت نشده داستانی از تخیل شروع شود و به واقعیت برسد؟
تقریبا هیچ‌وقت این طور نبوده است برای من.

 لحظه تولد داستان چگونه است؟ لحظه تولد یک تصویر است یا جمله؟
 تقریباًروال ثابتی در آفرینش دارم. هیچ‌وقت یک سوژه و حس، امکان این را نداشته که بلافاصله، تبدیل به داستان شود، در واقع آن‌قدر با آن زندگی می‌کنم و پر و بالش می‌دهم و در خواب و بیداری بهش فکر می‌کنم تا این که اعماق و ابعاد پیدا می‌کند. "زندگی همه را خوار می‌کند اما به نوبت". این یکی از جملاتی بود که در شروع داستانی، سر برآورد. اما این شکل گرفتن خیلی دیر روی می‌دهد، کمترین‌اش ده سال است. اولش یک چیز مبهم به ذهن می‌آید که فقط می‌دانی احتمالاً داستان خواهد شد؛ خودآگاه نیست این. در ناخودآگاه فایلی برایش باز می‌شود که در طول ده یا بیست سال در آن جمع می‌شود چیزهای هم جنس و مربوط و کم‌کم انسجام می‌یابد و قوام می‌گیرد. مثلا در «پل معلق» حادثه یا پاره‌ی اولیه این بود یک پل ویران‌شده‌ای هست که باید از رویش گذشت و به عالم دیگری رسید. تصاویر دیگر این بود که شهر تهرانی را داریم که در سال 66 بمباران می‌شود و تصویر دیگر سربازی بود که دارد از این پل می‌گذرد؛و او می‌تواند یک موقعیت لرزان و تردیدآمیز داشته باشد به خصوص که به تبعید خود خواسته‌ای هم می‌رود. بنابراین خاطرات گذشته و پراکنده من کم‌کم در این فایل می‌ریخت بعد از آن ظهورهای اولیه. در واقع بمباران تهران و فضای پل همه جمع می‌شد و منسجم می‌شد که خروجی‌اش این داستان باشد.
 زندگی کردن این داستان‌ها در ذهن‌تان، اذیت‌تان نمی‌کند یا در زندگی روزمره شما تاثیر ندارد؟
 بله!این داستان‌ها بخشی از زندگی را در طول روز، گاهی حتی در خواب و رویا به خود اختصاص می‌دهد. لحظات عجیبی است. نمی‌شود گفت خوب است یا بد. چون با آن زندگی می‌کنید، همراه با آن دچار التهابات روحی می‌شوید، گاهی احساس می‌کنید باری بر روی دوش شما است و دوست دارید زودتر آن‌را زمین بگذراید، گریه می‌کنید، می‌خندید.
 
بیشترین شخصیتی که با شما زندگی کرده کدام بوده است؟
 یکی از شخصیت‌هایی است که یک بار زاده شد و من توجه کافی به او نکردم، شخصیت نوجوانی است که پدر او را به طور نامشخص سر چشمه‌ای می‌کشند، یک بار این موضوع تبدیل به داستانی به نام « به دنبال صدای او» شد در مجموعه‌ای به همین نام، ولی نتوانستم این شخصیت را کنار بگذارم تا این‌که در «مردگان باغ سبز» دوباره سر و کله‌اش پیدا شد. شخصیت دیگری که از بچگی درباره‌اش می‌شنیدم و یا به او فکر می‌کردم، شخصیت گرگی بود که کشتار وسیعی انجام می‌دهد و وقتی می‌گیرندش، به جای این‌که او را بکشند، زنگوله‌ای به گردنش می‌آویزند و رهایش می‌کنند تا بمیرد و البته به سختی بمیرد، این شخصیت، اول در داستانی به نام «بعد از کشتار» آمد و بعد در رمان «همسفران» ، نمی‌توانست در دل یک داستان تمام شود.
شخصیتی شده که دوستش نداشته باشید؟
سخت است که شخصیتی خلق کنم و خوشم نیاید. نویسنده همه شخصیت‌هایش را دوست دارد. شخصیت‌های منفی که بتوانم از آن‌ها متنفر بشوم، نداشته‌ام. به هر حال هر شخصیتی موجودیت دارد و باید این موجودیت را به رسمیت شناخت، اما خیلی‌ اوقات شخصیت‌ها راه خودشان را می‌روند و ممکن است به عنوان نگاه بیرونی و فرا متنی، حسم با این‌ها همسو و همراه نباشد، به خصوص شخصیت‌های مثبت که خیلی به شخصت‌های سفید نزدیک هستند، معمولاً جزء علایق اصلی نویسنده‌ها نیستند، چون خوب شکل نمی‌گیرند و در آوردن آن‌ها سخت است و برای همین کم هویت‌اند یا به "تیپ" نزدیک. اگر هم شخصیت بشوند، شخصیت پیچیده‌ای نیستند. گاهی از این شخصیت‌ها داشته‌ام. مثل همین زنبوردار همسفران. آدمی خلق شد که در انزوا و تنهایی و در زمانه‌ای که همه دنبال حقه بازی هستند، یکه و استوار و حتی لجبازانه، روی اوصولی که فکر می‌کند درست است، ایستاده. وقتی این در آمد،‌ دیدم چه‌قدر دوستش دارم این غریبه را علیرغم آن تصور اولیه.
 
شخصیت‌ها لحن و صدا دارند؟
 در همین کتاب «مردگان باغ سبز» که اساسا کتاب صداهاست، یک شخصیت نگهبان هست که من او را با لحن و لهجه تصور می‌کردم. نمی‌دانم در آمد یا نه.
 
 چند درصد شخصیت‌هایی که در ذهن دارید به روی کاغذ می‌آیند؟
 همیشه معلوم نیست. گاهی ممکن است شخصیت درست در نیاید. وقتی شخصیت را درست می‌شناسی کار نویسنده راحت است و دقیقا می‌دانی عمل و حرف زدنش چطور باید باشد، اما وقتی شخصیت گنگ است، نویسنده به مشکل بر می‌خورد. مثلا در کتابی با نام «گرگ‌ها از برف‌ها نمی‌ترسند» که به گمانم یکی از مذهبی‌ترین کارهایی است که من نوشته‌ام، دو شخصیت‌ عمده داشتم و سهم‌های آنان عوض شد یک جاهایی و من به سختی می‌توانستم آن‌ها را پیدا کنم در این لحظات. مثلا یک حرف به هر دو شخصیت می‌خورد. چون شباهت‌هایی داشتند به هم.
 
در این‌جا بر می‌گردید از اول می‌نویسید؟
  بله بر می‌گردم از اول می‌نویسم..

با تمام زندگی‌ای که شخصیت‌ها درذهن شما دارند گاهی در نمی‌آیند پس؟
بله!
 
از آن نویسندگانی هستید که نقشه راه برای کارتان می‌کشید؟
نه به آن معنا. نقشه راه تقریبی و ذهنی است. انگار با موضوع زندگی کرده‌ام. بر اساس این پشتوانه‌ می‌نویسم.

شده که شخصیت‌ها خودشان راهشان را انتخاب کنند و به شما اجازه ندهند سرنوشت‌شان را انتخاب کنید؟
من با شخصیت‌هایم زندگی می‌کنم و شیوه‌ی آن‌ها برایم روشن می‌شود.اما نوشتن یک فرایند دیگر است، هر قدر از پیش تصمیم بگیرید باز هم نوشتن مقوله دیگری است. مثلا اگر من مجبور باشم که طرحی ارایه دهم، اصلا قابل پیگیری نیست و ممکن است عوض شود. اتفاقی که می‌افتد این است که نویسنده را ناخودآگاه اوست که جلو می‌برد؛ نه عقل و منطق رایج. به عبارتی، در واقع داستان راه خودش را می‌رود. این راه از اول مشخص نیست، گاهی باری که کلمات دارند و ضرباهنگی که می‌توانند ایجاد کنند مهم است در این میان.

شما از جمله نویسندگانی هستنید که غریزی و شهودی می‌نویسید یا نویسنده‌ای هستید که کارمندی می‌نویسید؟
من آرزوی نویسنده کارمندی بودن را دارم. این که صبح بلند شوی و کارت این باشد که تا ظهر بنویسی مثلاً. همیشه آرزوی این را داشته‌ام. حتی به نویسندگان کارمندی حسودی‌ام می‌شود. خیلی از کارهایم را در حد مرگ می‌نویسم و بعد هم رها می‌کنم مدتی؛ خیلی حسی نه خیلی حرفه‌ای. آن‌که هر روز می‌نویسد و حرکت پیوسته‌ای دارد، حرفه‌ای است و من هنوز به این معنا حرفه‌ای نیستم.

شرایط باعث شده که نویسنده حرفه‌ای نباشید و یا روحیه خودتان؟
 هر دو!
کی بیشتر حس نوشتن دارید و چه ساعتی بهتر می‌توانید بنویسد؟
شاید در بدترین ساعات، ساعت یک نصفه شب به آن طرف که ساعت خوبی نیست، ولی راحت‌تر با آن کنار می‌آیی. الان سعی می‌کنم این عادت را عوض کنم؛ زیرا سالیان سال این کار را کردم و روی چشمم به خصوص، تاثیر خیلی بدی داشته است.

به این موضوع که نویسنده حرفه‌ای نباشید عادت کرد‌ه‌اید؟
گمانم آدم به هیچی عادت نمی‌کند به طور کامل. حتی به زندگی، چه رسد به شیوه‌ای از نوشتن، اما به خود نوشتن تا حدود زیادی عادت کرده‌ام چون چند بار سعی کردم و نتوانستم کنارش بگذارم.
هر سال با خودم قرار می‌گذارم که صبح زود بنویسم. گاهی بلند می‌شوم می‌روم راه می‌روم ولی در خلا مطلق هستم انگار و نمی‌شود نوشت و حس نمی‌گیرم، صبح موتور نوشتن گرم نمی‌شود. بدنم که خسته می‌شود بهتر می‌توانم بنویسم. شب‌ها از تهران که برمی‌گردم بعد شش ساعت در راه رفت و آمد بودن، تازه انگیزه پیدا می‌کنم برای نوشتن.

هیچ‌وقت شده که سرنوشتی را برای یک شخصیتی رقم بزنید که دوست نداشته باشید و فکر کرده باشید که بی‌رحمانه با آن برخورد کرده‌اید؟
بله ولی اجازه بدهید مثالش را نزنم. گاهی شخصیتی متولد می‌شود ولی آن‌قدر شورشی یا معترض است که نمی‌توانی جلویش را بگیری و راه خودش را می‌رود و از شما هم فاصله می‌گیرد و به عبارتی او با شما بی‌رحمانه برخورد می‌کند.الان در این هجمه‌ای که علیه امثال من هست، اگر بگویم بل می‌گیرند که ببین آش چه شور است که صدای آشپز هم....

در نوشتن با خودکار راحت‌تر هستید یا کامپیوتر؟
 قبل از کامپیوتر با خودکار بیک مشکی روی کاغذ غیر براق می‌نوشتم سالیان سال، بعد کامپیوتر وارد شد. با آن می‌نویسم.

با خودکار نوشتن خوب است یا با کامپیوتر؟
با کامپیوتر خیلی بهتر است. گاهی البته چیزهایی از دستم در می‌رود که روی کاغذ امکان نداشت که این خطا را مرتکب شوم. از جمله اغلاط املایی، ولی مهمتر از خودکار و ساعت، هنگام نوشتن، حس مهم است و نیروی محرکه. ما زمانی پر از انرژی مثبت بودیم، در دهه‌ی شصت خود من فکر می‌کردم دنیا را می‌توانم با نوشتن عوض کرده و تلطیف کنم،این توان را در خود می‌دیدم و واقع بین هم بودم. حمل برخود ستایی نشود،اما "کوه مرا صدا زد" که ترجمه شد و تنها اثر یک نویسنده‌ی ایرانی بود که دو جایزه‌ی معتبر جهانی هم گرفت، اولین کار بلند من بود. یعنی شروع کارم. من با چنین مقدمه‌ای شروع کردم. اما شاید بگویید ترجمه‌ و یا جایزه بردن یک کتاب چه اهمیتی دارد؟ برای خیلی پیش آمده است. اما من می‌گویم هیچ کس شرایط مرا نداشته. این شرایط چه بود؟ یکی خود من به عنوان نویسنده‌ای منزوی که با هیچ کس ارتباط نداشت و هیچ رایزنی نمی‌توانست برای ترجمه‌ی کارش انجام داده باشد. یادتان نرود که بسیاری از ترجمه‌ها حاصل این ارتباط‌ها و مهم‌تر از آن نفوذ و پیگیری نویسنده و یا ارایه اثر به دیگران و تبلیغ آن و دو زبانه چاپ کردن و ...است و یا داشتن پول، به گونه‌ای که از این ور سفارش ترجمه داده شود ـ توسط ناشر ـ که اتفاق طبیعی محسوب نمی‌شود و الان گاهی بنجلات را هم این طوری ترجمه می‌کنند. نکته‌ی دیگر، محل چاپ کار بود. پشت جلد داستان نوشته بودند "حوزه‌ هنری سازمان تبلیغات اسلامی". وقتی بعد اعطای جایزه"کبرای آبی" در سوییس، به آلمان رفتم، مدتی بعد، ناشر مهمان میزبان من شد و تازه در آن‌جا بود که به من گفت ما کتاب تو را برای ترجمه به مترجم که آدم سرشناسی است، دادیم و ایشان پشت جلد را نشان داد و گفت که هر کدام از این کلمات کلی بار منفی دارد در خارج و این کار نباید ترجمه شود. اما ما که داستان را با واسطه خوانده بودیم، گفتیم قصد ترجمه‌اش را داریم و مترجم عزم ما را که راسخ دید، گفت ببرم و نگاهی بیندازم و بعد آمد و گفت علیرغم آن گفته، کار با ارزش وادبی است و ترجمه می‌کنم. می‌خواهم بگویم که از چنین عرصه‌ی سختی این کار بیرون رفت و تازه بعد از ترجمه بود که من مطلع شدم چرا که پرسان پرسان پیدایم کرده بودند. کاری به برخورد بد حوزه‌ی هنری در این زمینه هم ندارم که بعد از برگشتم، مراسم بسیار تحقیرآمیزی گرفتند در حاشه‌ی جلسه‌ی قصه‌ی هفتگی و حتی یک نفر از مسوولین وقت حوزه هم در آن شرکت نکرد. انگار که خفت برایشان به بار آورده بودیم و نه عزت و گویا به گناه آن، باید نزدیک به دو دهه کارم را می‌خواباندند و تجدید چاپ نکردند تا این اواخر و تغییر مدیریت. منظورم از آوردن مورد اخیر این نیست که قصد داشته باشم باب انتقاد را باز کنم. می‌خواهم بگویم سیستم فرهنگی ما برای هنرمند ارزشی قایل نیست. اگر به کسی بها می‌دهد و او را تحویل می‌گیرد، به خاطر خودش است نه به خاطر خود او. یعنی به این فکر می‌کند که چه استفاده‌ای می‌تواند از هنرمند بکند. برای همین من وقتی در تلویزیون و رسانه‌ها و ...می‌شنوم که اثر یا خالق آن را به اوج می‌کشند و مرتب از او حرف می‌زنند، با خود می‌گویم آیا ممکن است وی دچار این سوءتفاهم شده باشد که دارند هنر و ادبیات و او را تحویل می‌گیرند؟به هر حال امثال من با چنین شروعی راه افتادیم
ولی هیچ‌وقت فرصت درست و حسابی برایمان پیش نیامد جهت کار کردن درست و حسابی در حالی که این فرصت برای دیگران مهیا بود. خود من همیشه در فلاکت و روز مرگی زندگی، در حال دویدن در حاشیه‌های شهر بوده‌ام ( آن هم در نزدیکی همان محله‌ای که درش قوی‌ترین مرد ایران و جهان هم دوام نیاورد و از پا در آمد و به ضرب چاقو کشتند او را؛ جایی که در کنار مردم شریف فقیرش، ارازل و اوباش فراوان هم دارد و.. ) در چنین شرایطی من امتیاز دایم چاپ کتاب‌هایم را به سمن بخس می‌فروختم تا بتوانم روی پا بند بشوم و بتوانم نیم بند بنویسم به این امید که اوضاع عوض خواهد شد و شرایطی به وجود خواهد آمد که بتوانم با تمام وجود و شش‌دانگ نویسنده باشم.
علیرغم ناملایمات و در حالی که حتی برخی از افرادی که مثلاً کارمند رسمی آموزش و پرورش بودند و همکاری اندکی با محل کار ما داشتند، از امکانات آن موقع و از جمله خانه‌ی رایگان برای نشستن برخوردار بودند، ما کار کردیم، زحمت کشیدیم، وارد هر عرصه‌ای که شدیم، چه کودک، چه نوجوان، چه بزرگ‌سال و حتی عرصه‌ای مثل زندگی‌نامه نویسی شهدا، آن را به سهم خود ارتقا دادیم به گمانم و اگر که کسی منصفانه بخواهد قضاوت کند. آن هم با شرایطی که گفتم. ما چنین کردیم چون در عرصه‌ی فرهنگ اعتقادی به حذف کردن دیگران نداشتیم و نداریم و شاید برای همین هم همواره مورد بی‌مهری بوده‌ایم. ما توان خود را ـ صرف نظر از مقدار آن ـ در خلق ادبیات به کار بستیم. به جای حذف، بهترین برخورد با یک رقیب این است که چنان قوی کار بکنی که عرصه در اختیار تو قرار بگیرد به طور طبیعی و تک فروشی، نه با استفاده از امتیاز ویژه و زورچپان و یا به واسطه‌ی ترسی که از تو دارند به جهت اتصال دایمی‌ات به حلقه‌های قدرت که ازشان می‌توانی سوء استفاده بکنی و می‌کنی بی آنکه حتی جز به منافع خودت، به هیچ چیز دیگری، از جمله خود آن‌ها اعتقاد کاملی داشته باشی. با نفی، مسخره کردن، فحاشی، تلاش برای حرف و مواردی از این دست که کار درست نمی‌شود. حالا چرا عده‌ای همواره این شیوه را در پیش می‌گیرند؟ دلایلش قابل تامل است.
اما حالا که حرف از حذف به میان آمد، این توضیح را هم باید بدهم که در برخورد با نویسندگان مستقل و به کار گیری اهرم حذف، روشن‌فکران مدعی هم عین دولتی‌ها عمل می‌کنند و شباهت شگفت‌انگیزی به هم دارند. نمونه‌اش همین برخوردهای اخیر با امثال من. آیا شنیده‌اید که کتاب‌هایی مثل مردگان باغ سبز به مراحل اولیه‌ی یک داوری راه یافته باشد حتی؟ آیا کسی می‌تواند ادعا کند که چنین ارزش ادبی‌ای نداشته است؟ مراکز دولتی و نزدیک به دولت که با محتوای آن مشکل داشتند و کنارش گذاشتند. بعضی جاها هم شنیدم که شناسنامه‌ی کتاب این بهانه را داده دست بعضی‌ دیگر. در جایی از فرع شناسنامه ذکر شده 88 در حالی که کار من اول 89 در آمده و نه 88. عین همین برخورد با نویسندگان دیگری هم شده است و می‌شود در قضیه‌ی حذف. یعنی هیچ‌کس با ادبیات، صرف ادبیات برخورد نمی‌کند. ملاحظات دیگر مهم‌تر است انگار برایشان. می‌خواهم بگویم این طوری نیست که حذف از سوی یک جریانی بد و از سوی دیگری، بلامانع و یا مجاز باشد. بد بد است در هر صورت و سیاست بازی و باند بازی به یک اندازه کثیف. مبنا اگر ازرش ادبی نباشد، همین وضعی پیش می‌آید که می‌بینیم.
اما آرزوی من در نوجوانی یا اوایل جوانی حتی ،این بود که نویسنده‌ای مثل "آیتماتوف" شوم، نویسنده‌ای با رمانتیسم اساسی و خوش بینی محض(جز در اواخر عمرش). دنیای من با آن‌که زندگی‌‌ام توام با سختی بود می‌طلبید و دوست داشت نویسنده‌ی آن‌جوری را؛ ولی زندگی چیزهای دیگری به من آموخت.
الان آن‌قدر دور است آن ذهنیت که گمانم دیگر امکان بروز نداشته باشد. ولی تاکید می‌کنم حس خیلی مهم است، به هر حال ما عقب که نرفته‌ایم در طول سالیان کلی کتاب خوانده‌ایم و یاد گرفته‌ایم و نوشته‌ایم؛ ولی دیگر آن حس نیست. مورد هجوم ـ ونه نقد ـ هم قرار می‌گیریم، بی‌آنکه بدانیم چرا و یا به دلایلی فهمیدنی و ناگفتنی.
آن افسانه را خوانده‌اید؟ "شهری که مردمانش روی زانو راه می‌رفتند" یکی از دوستان آن را بازنویسی و چاپ کرده. احتمالاً برخی دلشان می‌خواهد همه را کوچک‌تر از خودشان ببینند ولی این جوری بزرگ نمی‌شوند. مطمئن باشید.

شما تصمیم گرفتید که دیگر در حوزه ادبیات بزرگسال ننویسید آیا منتظر عوض شدن شرایط هستید تا دوباره در این حوزه آثارتان را خلق کنید؟
قرار اولیه‌مان این بود که این مصاحبه ملایمت لازم را داشته باشد هر چند که خود من هم از آن عدول کردم گویا. من آدم محافظه‌کاری نیستم که دنبال منافعی باشم یا از مضاری بترسم و به خاطر آن، شیوه‌ای را در پیش گرفته و یا رها کنم، ولی نویسنده حداقل‌هایی نیاز دارد که اگر نباشند نمی‌تواند کار کند، آن حداقل، آرامش ذهنی است. کسی که آرامش نداشته باشد، کار‌ و خلاقیتش تحت تاثیر قرار می‌گیرد. من سعی می‌کنم از نوشتن در این وادی دور شوم تا جای ممکن و برای این‌که الان فضای بدی را داریم که تنش‌زاست و ملتهب و مختل کننده. شاید وسوسه شوم و همچنان بنویسم ولی فقط برای خودم. ضمن‌ این‌که من بیشتر در عرصه‌ی نوجوان نویسی شناخته‌ترم و برمی‌گردم به آن عرصه چون فضای ادبی کشور ما فضای بدی است و حتی می‌شود گفت کثیفی است. عده‌ای که اساساً این‌کاره هم نیستند، به این فضا دامن می‌زنند به دلایلی روشن. با تمام نیرویشان تخم کینه می‌کارند و کاری می‌کنند که گاهی حالت‌های انفجاری در افراد به وجود بیاید در مقام واکنش و پاسخ که نمونه‌هایش را این روزها در عرصه‌ی ادبیات و حتی سینما شاهد هستیم. نمی‌خواهم ادا در بیاورم، اما تلخ است که سه دهه بنایی را بسازی و برایش زحمت بکشی و بیایند به راحتی لگد بزنند و فرو بریزندش، آن هم افرادی که ..؛ این جور وقت‌ها گاهی خودت هم یک لگد می‌زنی و فرو می‌ریزی‌ همه چیز را و می‌گویی بگذار ویران بشود. به جهنم.
 
57244
کد خبر 178580

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • مقدم IR ۲۲:۰۴ - ۱۳۹۰/۰۷/۲۶
    0 0
    عالی عالی عالی

آخرین اخبار