سوگ سرودی برای شهید: مسلم بن عقیل(سلام خدا بر او)<BR>

 

پرستو
1
وقتی«پرستو»، جوجه بود و بال و پر داشت...
مادر، که داغ غربتش را بر جگر داشت...
خاک زمین سینه اش را بذر غم کاشت
گر چه پدر جز من پسرهای دگر داشت...
در ساحل آغوش او پهلو گرفتم
بیش از همه پرواز را از او گرفتم
2
نان و کمی خرما، نشان سفره اش بود
نان ابوطالب میان سفره اش بود
یاد برادر، آب و نان سفره اش بود
دستی خدایی، میزبان سفره اش بود
تا چَشمهایم را به این دنیا گشودم...
مهمان آب و دانه«این» سفره بودم
3
وقتی که پیش از من درِ غم باز می شد...
گاهی که رنج فقر او ابراز می شد...
یا با کسی در خلوتی، همراز می شد...
اوقات تردید و گِلِه آغاز می شد:
- وقتی که فقر از خردسالی بینوا کرد...
ما را به ترسِ«دست خالی» مبتلا کرد
4
یک بار گفته پیش مادر، داستان را...
تعریف کرده شرح فقر آن زمان را...
فقر«پدر» را و نگاه ناتوان را...
روزی عموها آمدند و کودکان را...
در بین خود تقسیم کردند و پدر نیز...
در خانه تنها ماند در ظهری غم انگیز
5
این ترس با او بود و گاهی از سرِ بیم...
وقتی که می دید از خلیفه شوق و تکریم...
یا هدیه ای را کرده بود از پیش، تقدیم...
گه گاه می شد پیش پای سفره، تسلیم
کار پدر با صاحبان سفره افتاد
اما به ما از لقمه های آن نمی داد
6
می گفت:«نان گندم درباریان را...
می گیرم و می بخشم و تنهای تنها...
با نان جو، سر می کنم فرزند بابا!»
... می گفت و بغض تلخ او می شد شکوفا
می گفت:«نان تلخشان خوردن ندارد
نان علی را سفره دشمن ندارد- سلام خدا بر او
7
جای مرا بر صدر مجلس می گذارد
خود را به رأی نافذ من می سپارد
هر چند هم گندم درین صحرا بکارد...
این سفره، نان دارد ولی ایمان ندارد
وقتی پدر با عدل حیدر بود درگیر... - سلام خدا بر او
در رگ- رگت خون محبت گشته با شیر
8
عدل جوانش باب دندان دلم نیست
وقت کهنسالی رسید و حاصلم نیست
عمری غریق فقر بودم، ساحلم نیست
وقتی که مُردم، جز«نداری» قاتلم نیست
اما معاویه کجا، مهر عمویت!...
فردا شود اسم«عمو»یت، آبرویت
9
هر چند ما را با خلیفه آشنایی است...
یادت بماند هیچکس مثل علی نیست
فرزند من! وقتی کسی در سایه اش زیست...
خوشبخت تر از اینچنین همسایه ای کیست؟
با اینکه داغ عدل او را هم چشیدم...
... هرگز کسی را مثل او، عادل ندیدم

10
می گفت پیغمبر که ما را دوست دارد(1)
در آخرت هم مثل دنیا دوست دارد
حیدر مرا مولاست... مولا،«دوست دارد»
هر چند دلگیر است اما دوست دارد
هرچند آب آبرویم رفته از جوست...
بی شک، امیرالمؤمنین واقعی،«او»ست
11
گه گاه، روباه عرب، می خواهد از من...
در حلقه فرماندهان غرق آهن...
اوصاف حیدر را بگویم پیش دشمن
وقتی که می گویم، شبیه گریه زن...
می گرید و می گوید او را درک کرده:
- حیف از چنین مردی که دین را ترک کرده!...
12
اینجا شبیه دوزخ دنیاست بابا!
جانم اسیر غربت اینجاست بابا!
همسایه کاخم، دلم«آنجا»ست بابا!
سربسته می گویم: پدر، تنهاست بابا!
این جاده را زانوی برگشتن ندارم
«او» می پذیرد...«روی» برگشتن ندارم
13
وقتی که در صَفِّین، بودی در کنارش...
خوشبخت بودی، زیستی در روزگارش
جان می کَنَد آنکه نباشد دوستدارش
دل می بَرَد آن کس که باشد در جوارش
یادت بماند این وصیت، ناگزیر است:
جبران کنی کار مرا... هر چند دیر است
14
گفته پیمبر با نشان و پیش بینی...
روزی کنار خاندانت می نشینی
یادت بماند گر چه در این سرزمینی...
سرباز فرزند امیرالمؤمنینی...»
از آن زمان مولای من!... این شد دعایم
حالا گرفتار غروب کوچه هایم
15
در سایه عدل علي خوابیده بودند- سلام خدا بر او
خرمای باغ مرتضی را چیده بودند
تنهایی شیر خدا را دیده بودند
در پیله های بزدلی پیچیده بودند
می خواستی روحی ببخشی مردمان را
می خواستی تازه کنی صبح زمان را
16
تا آخرت را هم به دنیا می فروشند...
امروز را هم جاي فردا می فروشند
بازارشان سرد است... اما می فروشند
شال پیمبر را هم اینجا می فروشند
از گُرده شب، تسمه غم را کشیدند
حتی پرستوها ازینجا پرکشیدند
17
تنها پرستوی بجامانده، منم من
آن قاصد بی مدعا مانده، منم من
از کاروان تو جدا مانده، منم من
هنگام شب در کوچه ها مانده، منم من
«دیوار» و«در» با خاطرات ما عجین اند
اینجا مدینه نیست اما آتشین اند
18
خود را به دستان دعای تو سپردم
بر دوش،«دار»م را به شهر کوفه بردم
از سفره هاشان نان و خون دل که خوردم...
روز«نهم» یک روز و من، صد بار مردم
پیک تو و چلِّه نشینِ وحی بودم
تا آخرین لحظه،«امین وَحی» بودم
19
شوق مرا با چشمهای خسته دیدی
هرجا رسیدم پیشتر از من رسیدی
کوچه به کوچه در کنارم می ویدی
همدرد لبها تشنگی را می شیدی
در ظاهر از تو دور و در باطن کنارت
تو بیقرارم بودی و من، بیقرارت

20
ای کاش برگ آخرم را می رفتی
خاکستر بال و پرم را می رفتی
پیغام چَشمان ترم را می رفتی
یا روی زانویت سرم را می رفتی
برگشتنم را صبح و شب در انتظارند
در کاروانت کودکانم یادگارند.

1: حدیث ستایش رسول اکرم از عقيل و فرزندش مسلم
 

کد خبر 184048

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
9 + 5 =