به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از ایبنا، چهلوسه سال پیش در چنین روزی خرمشهر از تصرف نیروهای عراقی آزاد شد. شهری که تا وقتی در دست عراقیها بود، ایران و ایرانی ناآرام و نگران بود و از پا ننشست تا بالاخره در سوم خرداد سال ۱۳۶۱ خرمشهر دوباره به ایران بازگشت. آنچه که نیروهای ارتش و سپاه از سر گذراندند تا خرمشهر به ایران بازگردد در بخشی از «ناگفتههای جنگ» ثبت شده است این کتاب خاطرات سپهبد علی صیادشیرازی به تدوین احمد دهقان است. در روایتی که صیادشیرازی از نحوه طراحی عملیات و آزادسازی خرمشهر بیان کرده از اختلافات و نیروهای خسته و اندکی سخن گفته که با آنها موفق شدند در مقابل سپاه بهظاهر قدرتمند عراق بایستند و خرمشهر را پس بگیرند.
سپهبد صیادشیرازی یکی از ارکان طراحی عملیات برای آزادسازی خرمشهر بود. او درباره وضعیت دسترسی به خرمشهر و مشکلات پیش رو چنین میگوید:
«فقط مانده بود خونینشهر. از شمال تا منطقه طلاییه جلو رفته بودیم و در کوشک به جاده زید حسینیه رسیده بودیم و الحاق انجام شده بود. جاده اهواز به خونینشهر هم کاملا باز شده بود. پادگان حمید هم آزاد شده بود و سه قرارگاه روی یک خط قرار داشتند.
در اینجا نقص ما وضعیت دشمن در خونینشهر بود. بین خونینشهر و شلمچه، دشمن مثل یک غده سرطانی هنوز وجود داشت. یکی از مهمترین حوادثی که رخ داد و من سعی میکنم این حادثه را خوب تشریح کنم، مرحله آخر عملیات ماست: «از عقب جبهه گزارش میشد که مردم با اینکه میدانند حدود ۵۰۰۰ کیلومتر آزاد شده و حدود ۵۰۰۰ نفر هم اسیر گرفتهایم و عمده استان خوزستان آزاد شده، ولی مرتب تکرار میشود: خونینشهر چه شد؟
یعنی تمام عملیات یک طرف، آزادی خونینشهر طرف دیگر. برای خودمان هم این مطلب مهم بود که به خونینشهر دست پیدا کنیم. میدانستیم اگر خونینشهر را نگیریم، دشمن همانطور که در شمال شهر اقدام به حفر سنگر کرده، در محور ارتباطی خونینشهر به شلمچه هم اقدام به حفر سنگرهای سخت میکند و ما دیگر نمیتوانیم به این سادگی به این هدف برسیم.
چندین شور عملیاتی با فرماندهان و اعضای سازمان انجام دادیم. قرارگاه کربلا ادارهکننده منطقه بود نتیجه که نگرفته بودیم هیچ، مطالبی که فرماندهان از وضع یگانهایشان میگفتند، نمایان میساخت که باید بهسرعت نیروها را بازساری کنیم. یعنی باید عملیات را متوقف میکردیم و میرفتیم بازساری کنیم؛ چون توان و رمقی برای واحدها باقی نمانده بود. حتی یکی از فرماندهان ارتش میگفت: ما اینقدر وضعمان خراب است – چون با تفنگ ژ-ث کار میکردند و تفنگ ژ-ث نگهداری میخواهد، اگر بعد از تیراندازی و مقداری کار پاک نشود، گیر میکند – که تفنگهایمان تیراندازی نمیکند. چون سربازها نرسیدهاند تفنگهایشان را پاک کنند.»
بیتابی مردم برای آزادسازی خرمشهر
طراح عملیات آزادسازی خرمشهر پس از تشریح وضعیت مشکلاتی که نیروها با آن درگیر بودند و بیتابی مردم برای آزادسازی خرمشهر درباره نحوه اخذ طرح خود برای آزادسازی خرمشهر چنین مینویسد:
«رفتیم به اتاق جنگ. اعضای ستادمان رفتند و من و فرمانده سپاه تنها شدیم. دوتایی حالت عجیبی پیدا کرده بودیم، از بس فشار روحی و روانی به ما وارد شده بود. لشکرهایی که در اختیار داشتیم، اسمشان لشکر بود ولی رمق از افتاده بودند.
در اینجا خداوند یک اقدام عظیم نصیب ما دو نفر کرد. برای من، این امداد از عظیمترین امدادهایی است که در سراسر مدتی که در جبهه بودم، از آن بالاتر را احساس نکردم. در این امداد، به یک طرح رسیدیم. وقتی که با هم در میان گذاشتیم، بین ما یک ذره بحث درنگرفت که نقطهنظر مختلفی داشته باشیم. اصلاًدو مسئولی بودیم که یک فکر و یک طرح واحد را داشتیم. صحبت که میکردیم، نشان میداد این یاری خداوند نصیبمان شده است؛ البته به برکت سعی و اخلاص رزمندگان اسلام. چون ما پشت سر آنها بودیم و جلویشان بودیم...
محکم ماموریت را ابلاغ کردم در یک لحظه، همه به هم نگاه کردند و آن حالتی که فکر میکردیم، پیش آمد. اولین کسی که صحبت کرد برادر شهیدمان (که انشاءالله جزو ذخیرهها مانده باشد) احمد متوسلیان بود. فرمانده تیپ ۲۷ حضرت رسول (ص) بود. ایشان در این چیزها خیلی جسور بوده. گفت: چه جوری شد؟! نفهمیدم این طرح از کجا آمد؟
منظورش این بود که اصلا بحثی نشده، یکدفعه شما تصمیم گرفتید و طرح را ابلاغ کردید. من گفتم: همین طور که عرض کردم، این دستور است و جای بحث ندارد.
تا آمدیم از ایشان فارغ شویم، شهید خرازی صحبت کرد (احتمالا احمد کاظمی هم صحبت کرد) من یک خرده تندتر شدم و گفتم: مثل اینکه متوجه نیستید. ما دستور را ابلاغ کردیم، نه بحث را.
از آن ته دیدم آقای رحیمصفوی با علامت دارد حرف میزند. توصیه به آرامش میکرد. خودش هم لبخندی بر لب داشت و به اصطلاح میگفت مسئلهای نیست. هم متوجه بود که اینطور باید گفت و هم متوجه بود که این صحنه طبیعی است، باید تحملش کرد.
آنچه مرا بیشتر ناراحت کرد، گفتههای یک سرهنگ ارتشی بود. از عناصر ستاد خودمان هم بود؛ از استادان دانشکده فرماندهی و ستاد. استاد خوبی هم بود به نام سرکار سرهنگ محمدزاده. ایشان گفت: ببخشید جناب سرهنگ. ما راهکارهای زیادی برای عملیات دادیم. این جزو هیچکدام از راهکارها نبود.
فیالبداهه خداوند به زبانم چیزی آورد که به درد این ارتشی بخورد و به زبانی باشد که او بفهمد.
گفتم: من از شما تعجب میکنم که استاد دانشکده فرماندهی و ستاد هستید و چنین سوالی میکنید. مگر نمیدانید تصمیم فرمانده در مقابل راهکارهایی که ستادش به او میدهد از سه حالت خارج نیست: یا یکی از راهکارهایش را قبول میکند و دستور صادر میکند یا تلفیقی از راهکارها را به دست میآورد و آن را ابلاغ میکند. یا هیچکدام از آنها را انتخاب نمیکند و خودش تصمیم میگیرد. چون او بایستی به مسئولان بالا و خدا جواب بدهد. فرمانده ملزم به تصمیمگیری و اتخاذ تدبیری است که پیش خدا جوابگو باشد، نه پیش انسانهای دیگر. این حالت سوم است.»
طرح محاصره خرمشهر که منشا اختلاف شد
آنطور که پیداست طرح صیادشیرازی در زمان مطرح شدن با فرماندهان با اما و اگرهایی همراه بود و عدهای از چهرههای شاخص جنگ با آن چندان موافقتی نداشتند. صیاد طرح آزادسازی خرمشهر را چنین تشریح میکند:
«حالا طرح چه بود؟ آن طرحی که به عنوان جرقه امید و امداد الهی در ذهن خود احساس کریم، این بود که گفتیم درست است ما ۲۵ روز است که در حال جنگیم و فرماندهان میگویند که... نیروهایمان باید بازسازی شوند ولی این را نمیتوانیم نادیده بگیریم که اگر قرار باشد خونینشهر آزاد شود، الان باید آزاد شود. این را هم میدانیم که نیرویش را نداریم که آزادش کنیم ولی حداقل میتوانیم خونینشهر را محاصره کنیم. یعنی از یک جایی برویم بین خونینشهر و شلمچه. آن دفعه که نتوانستیم از شلمچه برویم، حالا از یک جای دیگر میرویم که آسانتر باشد و اعلام میکنیم خونینشهر را محاصره کردهایم. همین باعث میشود که نیروها بیشتر و زودتر به جبهه بیایند و ما تقویت شویم. اینطور توی ذهن ما بود، آنچه به ذهن آمده بود، این بود. تصویری از آزادسازی نبود، بلکه محاصره خونین شهر بود تا در قدم بعدی شهر آزاد شود…»
با همه مخالفتها که در پایان به تسلیم در برابر طرح صیاد منجر شد، حسن خرازی برای محاصره عراقیها پیشقدم شد و با نیروهای اندکی که داشت به دل دشمن زد و با همه دلهرهای که صیاد سعی داشت آن را بروز ندهد، توانستند آنچه که به نظر دشوار میرسید عملی کنند و خونینشهر آزاد شود؛ «ریسک بزرگی بود. هفتصد نفر چی بود که ما میخواستیم به خونینشهر حمله کنیم؟ بعدش چی؟ حالا خوب هم درآمد ولی… حالت خاصی بر دنیای ما حاکم شده بود. زیاد خودمان را پایبند مقررات و فرمولهای جنگ نمیکردیم که این کار بشود یا نشود. شهید خرازی با هفتصد نیرو به ته خط دشمن در خونینشهر زد. ساعت هشت صبح بود که داد و بیداد و فریاد آنها بلند شد. گفتند: ما زدیم، خوب هم گرفته. عراقیها جلوی ما دستها را بالا بردهاند ولی تعداد آنها دست ما نیست… بالاخره به خونینشهر رسیدیم و خرمشهر را گرفتیم. آماری به ما دادند. حدود چهارده هزار و پانصد نفر در شهر اسیر شده بودند و حالا داخل این سنگرها، چقدر امکانات و مهمات و وسایل و تجهیزات و غذا بود، جای خودش.»
۲۵۹
نظر شما