دلم به حال دزدی که قرار بود دست‌هایش را قطع کنم می‌سوخت!/ قرص کذایی را بی‌اختیار بلعیدم بعد دیدم دیگر از آدم‌کشی نمی‌ترسم!

وقتی من و میرغضبِ مامور و نیز پدرم به میدان اعدام رفتیم، قلبم می‌لرزید زیرا برای اولین بار بود که می‌خواستم به شغل وحشتناک و رعب‌انگیز خود شروع کنم.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در تاریخ معاصر ایران، نام برخی مشاغل و افراد با هاله‌ای از هراس و ابهام همراه بوده است؛ یکی از این چهره‌ها، علی میرغضب، آخرین بازمانده‌ میراث شغلی جلادی در تهران است؛ مردی که وقتی خبرنگار «اطلاعات هفتگی» در تابستان ۱۳۳۶ با او مواجه شد، نزدیک به یک قرن از عمرش می‌گذشت و در کوچه‌پس‌کوچه‌های مولوی دستفروشی می‌کرد...

در گذار از سلطنت مظفرالدین‌شاه به پایان عصر قاجار، علی میرغضب علاوه بر نقش خود به عنوان یک مأمور حکومتی، شاهد بسیاری از رخدادها و ماجراهای حیرت‌انگیز و گاه بی‌رحمانه‌ای بوده که کمتر کسی جسارت روایت بی‌پرده‌ آن را دارد.

او، برخلاف عواطف عمومی نسبت به شغل خویش، صراحتا از تجربه‌ها و اتفاقات سهمگینی که طی سال‌ها فعالیت به چشم دیده، سخن می‌گوید؛ واقعیت‌هایی از سازوکار انتخاب و تربیت میرغضب، مناسبات قدرت، ترس و واکنش‌های محکومین، و نگاه جامعه‌ای که همیشه میان ترس، نفرت و کنجکاوی معلق بود.

آن‌چه پیش رو دارید بخشی از خاطرات و روایت‌های صریح اوست، که از زبان خودش طی چند قسمت در مجله «اطلاعات هفتگی» سال ۱۳۳۶ منتشر شد. در ادامه قسمت ششم این روایت را به نقل از مجله یادشده به تاریخ‌های ۲۸ تیر و ۴ مرداد ۱۳۳۶ (قسمت یکم را از این‌جا، قسمت دوم را از این‌جا، قسمت سوم را از این‌جا، قسمت چهارم را از این‌جا و قسمت پنجم را از این‌جا بخوانید) می‌خوانید:

[...] روزی که قرار بود من برای اولین بار محکومی را به قصاص برسانم برایم فراموش‌نشدنی است. خاطره آن روز در مغزم نقش بسته و اینک جریان را برای شما شرح می‌دهم.

آن روز دو نفر محکوم داشتیم: یکی محکوم به اعدام و دیگری که از دزدان باسابقه بود بایستی هر دو دستش قطع شود. یکی از میرغضب‌های کهنه‌کار مامور شده بود سر محکوم به اعدام را از تن جدا نماید و من هم بنا به پیشنهاد و اصرار پدرم که از باشی درخواست کرده بود حتما شروع به کار کنم، مامور بودم دست‌های دزد را از مچ قطع کنم.

وقتی من و میرغضبِ مامور و نیز پدرم به میدان اعدام رفتیم، قلبم می‌لرزید زیرا برای اولین بار بود که می‌خواستم به شغل وحشتناک و رعب‌انگیز خود شروع کنم. پدرم سعی داشت با سخنان و نصایح خود مرا به خون‌سردی دعوت نماید اما من وقتی که دزد بدبخت را دیدم بیش از پیش دچار هیجان شدم. این مرد به قدری لاغر و مردنی بود که من یقین کردم وقتی دستش را در زیر ساطور قطع کنم مسلما جان خواهد داد.

دلم به حال دزدی که قرار بود دست‌هایش را قطع کنم می‌سوخت!/ قرص کذایی را بی‌اختیار بلعیدم بعد دیدم دیگر از آدم‌کشی نمی‌ترسم!

لحظاتی بعد باشی میرغضب و رئیس تشریفات اعدام در میدان حاضر شدند. آن روز جمعیت زیادی در میدان اعدام نبود، مع‌الوصف در بهت و حیرت عجیب به سر می‌بردم شاید بهت نبود و خجالت بود.

مثل این‌که دلم به حال دزدی که قرار بود لحظاتی بعد دست‌های او را از مچ قطع کنم می‌سوخت. دزد مثل بید می‌لرزید در حالی که یکی از زبردست‌ترین دزدان ایران به شمار می‌رفت؛ مثلا دو بار به خانه صدراعظم دستبرد زده و جواهرات او را ربوده بود.

من از سرگذشت این دزد بی‌اطلاع بودم ولی پس از انجام مراسم، پدرم ماجرای عجیب و حیرت‌انگیز او را برایم شرح داد. قبل از این‌که این سرگذشت را نقل کنم اجازه بدهید ماجرای آن روز را که برای اولین بار دستم به خون انسانی آغشته شد شرح دهم.

آن روز قرار بود یک نفر اعدام شود و حسین‌خان دزد نیز دست‌هایش قطع گردد. قبل از انجام مراسم اعدام دیدم که مامور حکومت قرصی به میرغضب داد و میرغضب آن را به‌سرعت بلعید.

از پدرم سوال کردم داستان این قرص چیست؟ لبخندی زد و گفت:

- قرص سحرآمیزی است که کسی از اسرار آن خبر ندارد.

گفتم: «سحرآمیز یعنی چه؟»

گفت: «هیس! ساکت باش...»

میرغضب پس از آن‌که قرص را خورد، محکوم را بر زمین نشاند و انگشتانش را در سوراخ بینی او فرو برده سرش را به عقب کشید، سپس با یک اشاره کارد گردن او را تا نصف برید. خون فوران زد و من بیش از پیش دچار بهت و حیرت شدم. لحظه‌ای چشمانم را به روی هم گذاشتم. در این وقت صدای خشن پدرم بلند شد:

- علی! حالا نوبت توست.

بعد به طرف حسین‌خان اشاره کرد. با قدم‌های سنگین و شمرده پیش رفتم و باشی میرغضب‌ها مقابلم سبز شد و گفت:

- این قرص را بخور، به تو نیرو می‌بخشد.

قرص کذایی را گرفتم و بی‌اختیار بلعیدم. لحظاتی چند سپری نشده بود که به دوار سر دچار شدم و بعد مثل اشخاصی که مست کرده باشند نشئه عجیبی در خود حس کردم و یک‌دفعه دیدم دیگر از آدم‌کشی نمی‌ترسم و دلم می‌خواهد آدم بکشم و چشمه خون جاری نمایم. راستی در آن موقع اگر از من می‌پرسیدند چه رنگی در عالم بهتر از سایر رنگ‌هاست، بی‌اختیار می‌گفتم: رنگ خونِ دست‌های قطع‌شده حسین‌خان!

با اشاره مامور حکومت و باشی میرغضب‌ها پیش دویده چنگ به موهای سر دزد زدم و او را کشان‌کشان به کنار کنده درختی که وسط میدان گذاشته بودند آوردم و بعد دست‌هایش را که بسته بود روی کنده قرار دادم. دست‌هایم دسته ساطور را چسبید، برق ساطور در هوا درخشید و لحظه‌ای بعد خون روی تنه درخت پخش شد. وقتی خوب نگاه کردم دیدم دست‌های حسین‌خان جلوی پای من افتاده است بدین ترتیب برای اولین بار دست‌هایم به خون آدمیزادی آغشته شد.

حسین‌خان دزد را تا چند سال قبل در تهران می‌دیدم. بیچاره از راه گدایی امرار معاش می‌کرد. هر وقت مرا در کوچه و خیابان می‌دید با نفرت و انزجار به صورتم خیره می‌شد در حالی که نمی‌دانست که من مامور بودم و معذور. در آخرین باری که او را دیدم یاد سرگذشتی افتادم که پدرم از زندگی او برایم نقل کرد.

حسین‌خان در یک خانواده دزد به دنیا آمد. پدرش دزد بود و مادرش دخل‌زن، مادر مرحوم او گاهی هم با چادر و روبنده در واگن حضرت عبدالعظیم کیسه پیره‌زن‌های بینوا را خالی می‌کرد.

حسین‌خان در چنین خانواده محترمی بزرگ شد! به جای مدرسه در کوچه‌ها و به جای آغوش پدر و مادر در کنار سگ‌های ولگرد و در جمع کوچه‌گردهای مثل خودش بزرگ شد.

حسین‌خان در عرض ده سال که دوره «پرورش دزد» را طی می‌کرد به قول خودش از ۲۴۰ مغازه و خانه سرقت کرد و به عنوان تفریح و سرگرمی در مواقع بیکاری شصت یا هفتاد جیب را در حدود سبزه‌میدان و گار ماشین حضرت عبدالعظیم بریده بود.

حسین‌خان روزبه‌روز به دامنه کار خود توسعه می‌داد تا روزی که تصمیم گرفت خانه صدراعظم را بزند. دو روز و دو شب در نقشه این کار بود تا بالاخره دیوار آشپزخانه را برای ورود به باغ صدراعظم اختصاص داد و در شب سوم از همان راه وارد عمارت اندرونی شده، یک‌راست به اتاق میهمان‌خانه رفت. تمام ظروف نقره، گلدان‌ها، شمعدان‌ها، چهار جفت قالی ابریشمی کار کرمان را لای یک چادرشب پیچید و بدون سروصدا آماده حرکت شد. اما از بخت بد موقعی که می‌خواست از پله‌های سرسرا پایین برود پایش به گلدان گل یاس برخورد. گلدان سرنگون شد و «غلام‌باشی» از اتاق بیرون پرید. حسین‌خان اول کاری که کرد این بود که یک مشت گل گلدان را از زمین برداشت و تا غلام آمد که فریاد بزند «آی دزد» یک مشت گل را در دهان غلام فرو برد و بعد لگدی به شکم او زد و پا به فرار گذاشت؛ اما قضیه به این‌جا ختم نشد، سربازها از پاسدارخانه بیرون ریختند و به طرف دزد فراری تیر انداختند و یکی از تیرها قوزک پای حسین‌خان را پراند. ولی این دزد نابکار از میدان در نرفت و با اثاثیه صدراعظم از مهلکه جان به در برد.

حسین‌خان به دزدهای قهار وقتی می‌خواست سرکوفت بزند قوزک پایش را نشان می‌داد و می‌گفت:

- این را از دست دادم ولی قالیچه‌های صدراعظم را از دست ندادم.

چشم دوم کار حسین‌خان معامله‌ای بود که با داروغه شهر کرد؛

داروغه مزاحم حالش بود و یک روز برای چشم‌زخم به او گفت:

- قربان. به فراش‌ها دستور بدهید، کمتر مزاحم حال چاکران خودتان باشند. اجازه بدهید ما هم زیر سایه خودتان یک لقمه نانی بخوریم. شما کله‌گنده‌ها هزار هزار می‌خورید ما دله دزدها یک تومان یک تومان، حسن کار در این‌جاست که گرچه در این دنیا بین هزار تومان و یک تومان تفاوت بسیار است ولی در آن دنیا همه ما در جهنم اعلی مالک یک غرفه‌ایم و بس.

داروغه از این اهانت سرخ شد یک سیلی به گوش حسین‌خان زد و گفت:

- ... این از بابت اهانتی که کرده‌ای و این هم یک پاداش از بابت حقیقتی که گفتی...

سپس دست توی جیب جلیقه‌اش کرد و ساعت طلای خود را به حسین‌خان دزد داد.

تا همین اواخر، قبل از این‌که حسین‌خان به گدایی بیفتد ساعت داروغه را به عنوان یادگار حفظ کرده بود و همیشه او را به «نره‌دزدها» نشان می‌داد و می‌گفت:

- یاد بگیرید، حقیقت و شجاعت همیشه خریدار دارد، ولو که مشتری داروغه خداناشناس شهر باشد.

ادامه دارد...

۲۵۹

کد خبر 2094954

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین