چارلی چاپلین: قیافه هیتلر به نظرم وحشتناک آمد

اولین بار در سال ۱۹۲۶ اینشتین را در کالیفرنی ملاقات کرد. یکی از دوستانم به من تلفن کرد و گفت که اینشتین علاقه به ملاقات من دارد. سخت به هیجان آمدم.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بی‌همتای عالم سینمای جهان، سال‌ها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را می‌گذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیش‌نگارش شرح‌حال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگی‌نامه‌نوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش چهل‌وپنجم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ بیستم آبان ۱۳۴۳ (ترجمه حسام‌الدین امامی) می‌خوانید:

در لندن می‌کوشیدم تا از دید و بازدید و ضیافت اجتناب کنم و زادگاه خود را مثل سابق آزادانه و با فراغت ببینم، ولی دوستان هالیوودی و هنرمندان و روزنامه‌نگاران مرا رها نمی‌کردند. به دیدار مردان معروفی نائل آمدم که از آن جمله «جورج برناد شاو» [نمایشنامه‌نویس مشهور ایرلندی] بود.

پس از مدتی ناگهان تصمیم به رفتن به پاریس گرفتم. هرچند بی‌سروصدا لندن را ترک کردم ولی به مجرد ورود به بندر «کاله» گروهی کثیر در آن‌جا اجتماع کرده و با شعارهای «زنده باد چارلی» مرا پذیرا گشند. در پاریس هم گروه بی‌شماری به پیشواز آمده بودند.

از فشار جمعیت نزدیک بود خفه شوم. پلیس به‌زور مرا در تاکسی افکند. هرچند این استقبال عمومی هیجان‌آمیز بود؛ ولی مرا خسته کرد.

از پاریس به برلن رفتم. خوشبختانه چون هنوز فیلم‌هایم بدان شهر نرسیده بود کمتر کسی مرا می‌شناخت، لذا به‌راحتی در بار شبانه‌ای پشت میزی قرار گرفتم. هنوز عوارض و عواقب جنگ سیمای این شهر آلمانی را چرکین می‌داشت. سربازان علیل و مجروح در گوشه و کنار خیابان‌ها به گدایی مشغول بودند.

در این موقع تلگراف‌های چندی از پاریس برایم رسید که از من دعوت کرده بودند که افتخارا در جشنی شرکت کنم. هرچند مایل نبودم ولی چون جشن مزبور برای جمع‌آوری اعانه و امور خیریه بود قبول کردم.

پس از ورود به پاریس و شرکت در جشن مزبور در «تروکادرو» از طرف دولت فرانسه به من نشان «لژیون دونور» اعطا گردید. روز بعد در ضیافتی شرکت کردم که در آن گروهی از مشاهیر فرانسه و اروپا شرکت داشتند.

آن‌گاه به لندن بازگشتم. قرار بود به اتفاق «سر فیلیپ ساسون» [سیاستمدار و مجموعه‌دار هنری بریتانیا] به دیدن «لوید جورج» [نخست‌وزیر بریتانیا] بروم. مشاهیر و رجال سرشناسی به افتخار من ضیافت دادند و شب و روزم در معاشرت و مجالست این قبیل مردم می‌گذشت.

کم‌کم از ماندن زیاد در لندن و شرکت در ضیافت خسته شدم و تصمیم بازگشت به آمریکا گرفتم. زیرا از جشن و ضیافت دیگر چیزی نمی‌فهمیدم و حرارت و جنبش روحی من فقط از کار الهام می‌گرفت.

لندن را با تمام گرمی‌ها و مهربانی‌های مردم و ضیافت‌ها و پذیرایی‌های رجال و مشاهیرش پشت سر گذاشتم و عازم آمریکا شدم.

مرگ مادر

پس از بازگشت به آمریکا برنامه کار همیشگی را از سر گرفتم. ناگفته نماند که مادرم را به دو تن پرستار مجرب سپرده بودم و حالش خوب بود ولی روزی که مشغول تهیه فیلم «سیرک» بودم به من خبر رسید که وی به حال اغما افتاده است. هنوز به بیمارستان نرسیده بودم که مادرم درگذشت.

وقتی که به بیمارستان رسیدم خونسرد بودم، ولی مشاهده قیافه آرام مادرم با چشمان بسته تمام خاطرات گذشته را در من زنده کرد؛ رنج‌های او، مهربانی‌های او، زندگی پرشکنجه و دردآلودش...

یادآوری گذشته‌ها قلبم را از غمی سنگین مالامال کرد و ناگهان گریستم. یک ساعت بعد به حال اول باگشتم. سیدنی برادرم در اروپا بود، لذا در تشییع‌جنازه حضور نداشت ولی همسر و دو پسرم «چارلی» و «سیدنی» شرکت کردند. ابتدا پیشنهاد شد که جسد او را مومیایی کرده به لندن بازگردانیم، ولی من موافقت نکردم و ترجیح دادم که در همان سرزمین سبز هالیوود به خاک سپرده شود.

نمی‌دانم آیا توانسته‌ام تصویر واقعی مادرم را در این کتاب خاطرات به‌درستی نقاشی کنم؟ آن‌چه باید بگویم این است که مهربانی و غمگساری خصوصیت برجسته اخلاقی او بود. در طبییعت او ذره‌ای حقارت و دنائت وجود نداشت و در فقر و غنا شخصیت وجودی‌اش یکسان بود...

کم‌کم قراردادم با کمپانی «فیریست ناشنال» تمام شد و یکباره خود را آزاد و مستقل یافتم و با همکارانم «دوگلاس» و «ماری» در شرکت «یونایتد آرتیستز» شروع به کار کردیم. در این ضمن با «هرست» روزنامه‌نگار معروف آشنا شدم و او که خیال سفری به اروپا داشت از من دعوت کرد که همراه او بروم، ولی من امتناع کردم. هرست در این سفر موفق به ملاقات و مصاحبه‌ای با هیتلر شده بود. تا آن موقع کسی درباره «اردوگاه‌های کار اجباری» نازی‌ها اطلاعی نداشت و یکی از دوستان نویسنده من به نام «واندر بیلت» که تصادفا گذرش بدان‌جا افتاده بود سلسله مقالاتی در این باره در جراید آمریکا شروع کرد، ولی تشریحی که از بی‌رحمی و قساوت نازی‌ها کرده بود به نظر خیلی‌ها افسانه‌مانند جلوه کرد.

واندر بیلت یک سری کارت‌پستال رنگی برای من فرستاد که هیتلر را در حال سخنرانی نشان می‌داد. این عکس‌ها که ژست‌های مختلفی از هیتلر را مجسم می‌ساخت، به نظرم بسیار مسخره آمد و هیتلر را آدمی دلقک پنداشتم ولی هنگامی که «اینشتین» و «توماس مان» اولی ریاضی‌دان و دومی نویسنده بزرگ آلمانی را مجبور به ترک خاک آلمان کرد دیگر قیافه هیتلر کمدی نبود و به نظرم موحش جلوه کرد.

اولین بار در سال ۱۹۲۶ اینشتین را در کالیفرنی ملاقات کرد. یکی از دوستانم به من تلفن کرد و گفت که اینشتین علاقه به ملاقات من دارد. سخت به هیجان آمدم و در استودیو «یونیورسال» که شامی به افتخارش داده شده بود او را ملاقات کردم. و تا زمانی که اینشتین زنده بود پیوسته با او و خانواده او معاشرت و دوستی داشتم.

در این ضمن فیلم «چراغ‌های شهر» (روشنایی‌های شهر) را تمام کردم که با استقبال بی‌سابقه‌ای روبه‌رو گشت، لذا بر آن شدم که این فیلم را در لندن هم نمایش دهم و بار دیگر در همان کشتی «المپیک» عازم اروپا گشتم.

۲۵۹

کد خبر 2143508

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =