به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش چهلوسوم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ هجدهم آبان ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید:
اواخر سال ۱۹۱۷ و روزی دلپذیر بود گروهی از دختران زیباروی در خانه سام گلدوین گرد آمده بودند. همین که مدتی از روز گذشت دختری به نام «میلدرد هاریس» به جمع ما پیوست. دختری زیبا بود و یکی از حاضران آهسته به من گفت که آن دختر گوشهچشمی به یکی دیگر از حضار مجلس به نام «الیوت دکستر» دارد. اما متوجه بودم که «دکستر» کمتر بدو توجه مینمود.

وقتی میخواستم خانه را ترک کنم، دختر از من خواهش کرد که اگر ممکن است او را به شهر برسانم. در اتومبیل از زبان او شنیدم که میگفت «دکستر» مردی نمونه است. ضمنا برایم تعریف کرد که در کمپانی فیلمبرداری «پارامونت» کار کرده و جزو ستارگان سینماست. بالاخره وقتی که او را پیاده کردم خوشحال شدم زیرا به نظرم دختر سبکی آمد.
هنوز پنج دقیقه از ورود من به باشگاه آتلانتیک نگذشته بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم، معلوم شد همان دوشیزه هاریس است. از من پرسید: «فقط میخواستم بدانم چکار میکنی؟»
از رفتار او سخت حیرتده بودم زیرا طرز بیانش با من مثل کسانی بود که مدتها عاشق یکدیگر بودهاند. بدو گفتم که خیال دارم شام را در اتاقم خورده و یکراست به بستر بروم و مشغول خواندن کتابی شوم. ولی او ولکن نبود و با لحن غمگسارانهای پرسید که چه کتابی را مطالعه میکنم و اتاقم چه شکلی است.
بالاخره این مکالمه تلفنی تا جایی ادامه یافت که به مغازله و معاشقه زبانی کشید. از من پرسید: «کی میتوانم دوباره شما را ببینم؟» احساس کردم که مایلم علاقه «الیوت» را از قلب او خارج کنم. بالاخره قرار شد برای شام همدیگر را ببینیم.
سر میز شام هرچند قیافه این دختر دلپذیر و فریبنده بود ولی من آن حرارت و شوقی را که لازمه همصحبتی با چنان دختر زیبایی بود از خود نشان نمیدادم. پس از صرف شام از هم جدا شدیم، دیگر خبری از هم نداشتیم تا یکی از روزهای هفته بعد یکی از همکارانم به من اطلاع داد که او تلفن کرده است. این دوستم ضمنا از زبان راننده من اضافه کرد که چگونه آن شب با یکی از زیباترین دختران از خانه «سام گولدوین» برگشته بودم.
اگر دوست من این تذکر را نمیداد هرگز به تلفن او اهمیتی نمیدادم. همین تذکر کوتاه بر غرور و خودخواهی من اثر گذاشت. شاید عشق هم در مرحله اول چیزی جز غرور و خودخواهی نباشد. آغاز ماجرای من و میلدرد هم از همینجا بود. به دنبال آن شامها، رقصها، سفرهای کوتاه دونفری مکرر صورت گرفت. و آنچه از آن گریزی نبود روی داد؛ میلدرد کمکم ناراحت و نگران شد. بالاخره تصمیم به ازدواج گرفتیم و ازدواج هم کردیم. میلدرد دختری زیبا و جوان بود که هنوز ۱۹ سال نداشت و من ده سال او بزرگتر بودم.

هرچند این ازدواج به حکم تصادف روی داده بود و من عاشق میلدرد نبودم ولی در هر حال تصمیم گرفتم که ازدواج ما با شادکامی همراه باشد. اما این ازدواج در نظر میلدرد نظیر موفقیت در مسابقه انتخاب ملکه زیبایی بود، و زندگی تازه داشت برایش جنبه خیال و رویا داشت.
میکوشیدم تا به طور جدی درباره نقشههای خودمان با او صحبت کنم، ولی او ابدا توجهی نداشت. مثلا روز دوم ازدواجمان موسسه «مترو گلدوینمایر» در مقابل ساختن ۶ فیلم از او، پیشنهاد عقد قراردادی ۵۰ هزار دلاری به مدت یک سال با او کرد. من بدو گفتم اگر بخواهد کاری هنریاش را ادامه دهد میتوانم فقط با شرکت او در یک فیلم مبلغ فوقالذکر را بدو بدهم. میلدرد در مقابل هر پیشنهاد و اندرزی سرش را به علامت تصدیق تکان میداد. فردای همان روز معلوم شد که خودش بدون توجه به حرف من با مترو گلدوینمایر قرارداد مزبور را به امضا رسانده است. از این رفتار میلدرد و موسسه مایر سخت دلخور بودم زیرا هنوز جوهر عقد ازدواج ما خشک نشده بود که قرارداد مزبور را همسر من امضا کرده بود.
هنوز یک ماه نگذشته بود که میلدرد با کمپانی مزبور مشکلاتی پیدا کرد و از من خواست تا بدو کمک کنم، ولی من با عصبانیت از این کار امتناع کردم.
کمکم وجود میلدرد مایه عصبانیت من و بالنتیجه مانع ابتکار و پیشرفت من میشد. پس از یک سال که از ادواج ما گذشت کودکی به دنیا آمد ولی سه روز بیشتر نماند و این موضوع کانون زندگی زناشویی ما را متزلزل ساخت. از این گذشته من و او کمتر یکدیگر را میدیدیم.
او در استودیوی محل کار خودش گرفتار بود و من هم سرگرم کار خودم بودم. خانه ما بسیار غمانگیز شده بود. زیرا هر وقت بدانجا میآمدم مجبور بودم که ناهار و شام را تنها صرف کنم. بعضی اوقات او برای مدت یک هفته میرفت بدون آنکه به من خبری بدهد. کمکم شایعاتی درباره او به گوش میرسید، دوستان من منجمله دوگلاس گاهگاه به من تذکر میدادند. این شایعات راست یا دروغ مرا خیلی ناراحت میکرد و وقتی که جریان را به میلدرد گفتم انکار کرد. افزودم که:
- با وجود این ادامه زندگی با چنین وضعی ممکن نیست.
- چه تصمیمی داری؟
قیافهاش چنان نومید و غمزده بود که دستخوش احساسات شدم در حالی که منتظر عکسالعملی از جانب او بودم گفتم:
- خیال میکنم باید از هم جدا شویم، و با این ترتیب تصور میکنم هردو خوشوقتتر و سعادتمندتر باشیم. تو هنوز جوانی و آیندهای درخشان در انتظار توست و ما میتوانیم دوستانه از هم جدا شویم و هرطور بخواهی حاضرم رفتار کنم.
- آنچه من میخواهم این است که پول به اندازه کافی برای نگهداری مادرم داشته باشم.
- مانعی ندارد، وکلای ما در این مورد بحث خواهند کرد.
توافق کردیم که کسی از این ماجرا مطلع نشود، اما فردا صبح جراید شهر با حروف درشت درباره طلاق ما مطالبی نوشته بودند. بالاخره قرار شد ۱۰۰ هزار دلار بدو بدهم و از هم جدا شویم.
۲۵۹







نظر شما