به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از ایبنا - آناهید خزیر: انقلابهای جهان مدرن کار صورتبندی جنگ داخلی را پیچیدهتر کردند. در عمل انقلاب و جنگ داخلی قابل تشخیص از یکدیگر نیستند، آنچه آنها را متفاوت میسازد وعدههای مستتر در هر یک و تفسیری است که از آنها داده میشود. تاریخ از جنگهای داخلی همچون پدیدههای بیثمری یاد میکند که فقط رنج و فاجعه بههمراه میآورند. در حالیکه انقلابها به عنوان بستری برای نوآوری و پیشرفت دیده میشوند. کتاب «جنگ داخلی؛ تاریخ در قلمرو ایدهها» (نشر شیرازه) راهخوانی است برای تسلیم نشدن در برابر این کاستی نظری و امیدواری به آنکه جنگ داخلی نیز مانند سایر اختراعات شوم بشری بتواند به دست خود بشر از میان برداشته شود. با امیر میرحاج مترجم کتاب گفتوگو کردهایم که در ادامه میخوانید:
در ابتدا درباره دیوید آرمیتاژ، نویسنده کتاب بگویید که جنگ داخلی را در این کتاب چگونه تبیین کرده است؟
دیوید آرمیتاژ، مورخ بریتانیایی و استاد تاریخ در دانشگاه هاروارد است که در زمینه تاریخ بینالملل و تاریخ روشنفکری نوشته است. او رئیس دانشکده تاریخ و استاد تاریخ لوید سی. بلنکفین در دانشگاه هاروارد بوده است. آرمیتاژ در اثر خود «جنگ داخلی: تاریخ در قلمرو ایدهها» به سراغ یکی از آشناترین و البته مبهمترین اصطلاحات سیاسی میرود. او که تخصص اصلیاش در حوزه تاریخ بینالملل و تاریخ روشنفکری است، یک تبارشناسی فکری برای خود ایده جنگ داخلی ارائه میدهد و به این مسئله میپردازد که این اصطلاح در طول تاریخ چگونه تعریف، تفسیر و استفاده شده است. زبدگی نویسنده در این است که مینویسد چرا جنگ داخلی یک برچسب سیاسی قدرتمند با بار معنایی و حقوقی سنگین است. به همین منظور وی، تاریخچه را از روم باستان آغاز میکند، جایی که جنگ داخی به عنوان نهایت فاجعه و بدترین نوع جنگ تلقی میشد؛ جنگی که در آن شهروند علیه شهروند برمیخیزد.
با گذر زمان، بهویژه در دوران جنگهای مذهبی اروپا و انقلابهای عصر روشنگری، این نگرش دستخوش تغییر شد. آرمیتاژ به شکلی دقیق نشان میدهد چگونه مرز میان جنگ داخلی و انقلاب سیال است و اغلب توسط طرف پیروز تعیین میشود. یک شورش نافرجام، جنگ داخلی نام میگیرد، در حالی که همان شورش در صورت پیروزی، به یک انقلاب باشکوه تبدیل میشود و این کتاب بهخوبی نشان میدهد که چگونه زبان در شکلدهی به مشروعیت سیاسی نقش ایفا میکند. در دوران معاصر، این اصطلاح ابعاد حقوقی و بینالمللی نیز یافته است. اعلام یک درگیری به عنوان جنگ داخلی میتواند زمینهساز اعمال کنوانسیونهای ژنو یا مداخلههای بشردوستانه شود و دیگر یک مسئله صرفا داخلی تلقی نمیشود. آرمیتاژ با بررسی متفکرانی از سیسرون و هابز گرفته تا لاک، نشان میدهد که چگونه هر دوره، درک خاص خود را از این پدیده داشته است. این اثر که حاصل سالها پژوهش و تدریس نویسنده در این حوزه است، به خواننده میآموزد که با لنزی انتقادی به اصطلاحاتی که برای توصیف خشونت سیاسی به کار میروند، بنگرد و درک کند که نامگذاری یک درگیری، خود بخشی از آن درگیری است.
جنگ داخلی در این کتاب بیشتر یک «مفهوم» است یا یک «پدیده اجتماعی»؟ این تفکیک چه پیامدهایی برای فهم کنونی ما از خشونت سیاسی دارد؟
تمرکز اصلی این کتاب بر جنگ داخلی به مثابه یک مفهوم است نه صرفا یک پدیده اجتماعی. دیوید آرمیتاژ با رویکرد تاریخی و تبارشناسی استدلال میکند که جنگ داخلی یک واقعیت طبیعی نبود که کشف شود، بلکه برساختی از فرهنگ بشری بود که باید اختراع میشد. او بر این ایده تأکید میکند که این مفهوم در طول زمان هویتی ثابت یا تعریف مورد توافقی نداشته و یک مفهوم اساسا سیاسی است که در بسترها و زمینههای گوناگون مورد تفسیر و بازنگری قرار گرفته است. این رویکرد نشان میدهد که استفاده از اصطلاح جنگ داخلی کاملا هنجاری است و بیش از آنکه توصیفکننده یک هویت ثابت باشد، بیانگر ارزشها و تفاسیر متخاصم است. درک تاریخی این مفهوم به ما ابزاری برای تأمل انتقادی میدهد تا بفهمیم که ترتیبات کنونی ما در مورد تعریف آن تصادفی، موقتی و تغییرپذیر هستند؛ و به این ترتیب ما را از سرنوشت اجتنابناپذیر جنگ داخلی رهایی میبخشد.
نویسنده معتقد است جنگ داخلی جهنمی بدتر از خود جنگ است، چرا که درگیری میان هموطنان یا حتی برادران است و زخمهای عمیق و غیرقابل بخششی بر پیکر جامعه و تخیل انسان بر جای میگذارد. این نوع جنگ مانند بیماری پنهانی است که بدن را از درون نابود میکند و هرآنچه پستی در یک ملت وجود دارد را به نمایش میگذارد، برخلاف جنگ خارجی که بهترین و پاکترین خصوصیات را آشکار میسازد. جنگ داخلی خانوادهها را در هم میشکند، جوامع را از هم میپاشاند و سرنوشت ملتها را رقم میزند. این جنگها معمولا بیشتر طول میکشند (حدودا چهار برابر طولانیتر از سایر جنگها) و مستعد تکرار هستند، به طوری که محتملترین میراث جنگ داخلی، جنگ داخلی بیشتر است.
چگونه جنگ داخلی به عنوان یک مفهوم، در جمهوری روم «اختراع» شد و چه عناصری آن را از دیگر اشکال خشونت دروناجتماعی متمایز کرد؟
رومیها نخستین کسانی بودند که منازعات داخلی را جنگ داخلی (bellum civile) نامیدند. این واژه لاتین تحتاللفظی به معنای «جنگ میان شهروندان» یا «هموطنان» است و ریشه در واژه شهروند (civis) دارد. رومیها با این اختراع، دو عنصر را با هم ترکیب کردند: داخلی بودن نزاع (جنگ میان هموطنان) و جنگ بودن آن (ارتقاء به سطح نبرد مسلحانه علنی). این ترکیب مفهوم را متناقض و هولناک میساخت، زیرا جنگ به طور سنتی علیه دشمنان خارجی و برای هدفی عادلانه بود، در حالی که در جنگ داخلی، دشمنان آشنا و همشهری بودند. این ایده متناقض پس از آنکه لوسیوس کورنلیوس سولا با ارتش خود به سوی رم لشکر کشید و بزرگترین تابوی سیاسی را شکست، به یک رویداد واقعی تبدیل شد که با نشانههای نظامی مانند شیپورهای جنگی و پرچمها از شورشهای ساده متمایز میشد.
اختراع مفهوم رومی جنگ داخلی یک تمایز کلیدی با مفهوم یونانی استاسیس ایجاد کرد. یونانیها استاسیس را به معنای موضعگیری یا جناحبندی خصمانه میدانستند که بیشتر یک حالت ذهنی بود و لزوما به معنای مقاومت فیزیکی و جنگ واقعی نبود. افلاطون نیز درگیری میان دوستان را استاسیس مینامید. با این حال، تفاوت بنیادین در ابعاد سیاسی و حقوقی بود. یونانیها هرگز استاسیس را با صفتی که بر یک تعریف سیاسی یا حقوقی از طرفین دلالت داشته باشد به کار نبردند؛ اما برای رومیها، تمایز میان شهروندان و غیرشهروندان تعیینکننده بود. جنگ داخلی در روم تنها میان اعضای یک جامعه مدنی (شهروندان) رخ میداد و بر سر حاکمیت سیاسی و کنترل کل دولت بود. از آنجا که در یونان باستان وحدت سیاسی متمرکزی وجود نداشت و مفهوم شهروندی مشترک (حقوقی و سیاسی) ضعیف بود، مفهومی مانند جنگ داخلی که رومیها خالق آن بودند، معنایی نداشت.

چرا توماس هابز جنگ داخلی را نوعی تناقض مفهومی میدانست و چگونه در نهایت مجبور به استفاده از این اصطلاح شد؟
توماس هابز جنگ داخلی را بزرگترین فاجعه و محصول نهایی فروپاشی حاکمیت میدانست، نه یک وضعیت طبیعی. او جنگ همه علیه همه (وضعیت طبیعی پیش از دولت) را از جنگ داخلی متمایز میکرد؛ جنگ همه علیه همه نبردی سازماننیافته میان افراد بود، در حالی که جنگ داخلی تنها پس از تشکیل یک کشور مشترکالمنافع رخ میداد. از نظر هابز، وظیفه اصلی دولت تأمین صلح و جلوگیری از جنگ است، اما جنگ داخلی زمانی متولد میشود که قدرت حاکم خود دچار انشقاق و یک قدرت حاکم به دو قدرت تبدیل میشود. این انشقاق، بهویژه در مورد اولویت قدرت دینی و مدنی، منجر به سردرگمی و نزاع شده و جامعه مدنی را به وضعیتی برمیگرداند که زندگی در آن تنها، فقیرانه، زشت، حیوانی و کوتاه میشود.
با وجود اینکه هابز معتقد بود اصطلاح جنگ داخلی در ذات خود تناقضآمیز است (زیرا بیانگر نابودی همان حاکمیتی است که وظیفه اصلیاش جلوگیری از جنگ است)، او خود را ناگزیر از استفاده از این واژه میدید. هابز که از نزدیک بحرانهای انگلستان سده هفدهم را تجربه کرده بود، هدف فلسفه مدنی خود را نجات هموطنانش از مصائب و فجایع وحشتناک جنگ داخلی قرار داد. او از این اصطلاح برای توصیف دورهای استفاده کرد که در آن توافقی بر سر قدرت مشترک وجود نداشت، و درواقع جنگ داخلی را نمادی از نابودی حاکمیت میدانست؛ وضعیتی که در آن شهروندان، به معنای رومی، به دشمنان یکدیگر تبدیل میشدند.
نویسنده کتاب جنگ داخلی را مفهومی جهانی و تاریخی میداند؛ آیا این جهانشمولسازی باعث نادیده گرفتن مختصات سیاسی و فرهنگی هر جامعه نمیشود؟ بهویژه در مورد نمونههای غیرغربی؟
نویسنده ضمن تأیید گستره تاریخی و جهانی این مفهوم، کاملا از محدودیتهای رویکرد خود آگاه است. آرمیتاژ مسیری دو هزار ساله را ترسیم میکند که در آن جنگ داخلی از پدیدهای مدیترانهای به یک مفهوم جهانی تبدیل شده است. با این حال، او صراحتا اذعان دارد که اگرچه در تمامی فرهنگهای بزرگ جهان، روایتهایی از خشونتهای درونجوامعی وجود دارد (مانند استاسیس یونانی، جنگ داخلی رومی، فتنه عربی و مفاهیم چینی و ژاپنی)، اما او عامدانه بر سنت رومی تمرکز دارد. زیرا معادلهای واژه جنگ داخلی در بسیاری از زبانهای اروپایی مستقیما یا تقریبا از اصطلاح رومی اقتباس شدهاند.
در مورد نمونههای غیرغربی، نویسنده خاطرنشان میسازد که تا جایی که میداند، هیچ تلاش بلندمدتی برای بازسازی سنتهای غیرغربی صورت نگرفته است، بنابراین در حال حاضر هرگونه مقایسهای با آنها ناممکن خواهد بود. او استدلال میکند که مفاهیم غربی از جنگ داخلی، گفتمانهای جهانی را شکل دادهاند، زیرا از طریق پذیرش توسط نهادهای بینالمللی مانند سازمان ملل متحد به عنوان مرجع جهانی شناخته شدهاند. بنابراین، در اینجا نادیده گرفتن مختصات فرهنگی، انتخابی استراتژیک و موقتی است که براساس نفوذ جهانی سنت رومی توجیه میشود.

آرمیتاژ نشان میدهد که طبقهبندی جنگ داخلی همیشه سیاسی است؛ آیا این ادعا در مورد نحوه روایت جنگها در تاریخنگاری ایرانی نیز صدق میکند؟
بله، این ادعا که طبقهبندی و نامگذاری جنگها عملی سیاسی است، در بطن استدلال این کتاب قرار دارد. نویسنده تأکید میکند که نامگذاری همیشه نوعی قاببندی است و تلاش برای تعریف مفاهیم سیاسی، به خودی خود، آن تلاش را سیاسی میکند. این امر در تاریخنگاری غرب کاملا مشهود است: دولتهای مستقر همیشه جنگهای داخلی را شورش یا قیام غیرقانونی علیه قدرت مشروع میدانند (مانند شورشی نامیدن یکی از طرفهای جنگ داخلی آمریکا). در مقابل، فاتحان اغلب مبارزات خود را انقلاب مینامند تا مشروعیت خود را تثبیت کنند. نویسنده معتقد است که استفاده (یا عدم استفاده) از اصطلاح جنگ داخلی، خود بخشی از درگیری است و میتواند مشروعیت آن را افزایش یا کاهش دهد.
زبان، طبقهبندی و مفاهیم جنگ در این کتاب چگونه تبیین شده است. گویی نویسنده کتاب بر این مولفهها تأکید میکند؛ آیا این رویکرد موجب کمرنگ شدن عوامل مادی مؤثر در جنگ داخلی (اقتصاد، طبقه، قدرت نظامی) نمیشود؟
نویسنده بهصراحت این کتاب را تاریخی در قلمرو ایدهها مینامد و از روش تبارشناسی فکری استفاده میکند تا نشان دهد چگونه درک ما از جنگ داخلی نتیجه انتخابها و نه یک محصول نهایی اجتنابناپذیر است. در این رویکرد، مفاهیم، کانونهایی از استدلال هستند که در گذر زمان به بحث گذاشته شدهاند. زبان حیاتی است، زیرا واژهها خود به سلاحهایی بدل میشوند که برای توجیه اقدامات و متقاعد کردن دیگران به کار میروند. اگرچه تأکید اصلی بر حوزه فکری است، این رویکرد عوامل مادی را کاملا نادیده نمیگیرد، بلکه آنها را در رابطه با پیامدهای مفهومی بررسی میکند؛ مثلا به نزاع طولانی میان پلبیها و پاتریسیها در روم باستان اشاره میکند که به نبرد طبقاتی مشهور شد و واژگانی مانند طبقه و پرولتاریا از آن دوران ریشه گرفتند. همچنین، اشاره میشود که فساد و طمع ناشی از غنایم پس از شکست کارتاژ، عامل ضعف اخلاقی و آغاز ناآرامیها در روم بود. به عبارت دیگر، در حالی که آرمیتاژ به عوامل مادی میپردازد، هدف اصلی او تحلیل تأثیر جنگ داخلی بر شکلگیری مفاهیم مدرن مانند دموکراسی، اقتدار و حقوق بینالملل است؛ بنابراین، تحلیل ایدهها نقش محوریتری در ساختار کتاب دارد.
نویسنده بهشدت از تعاریف حقوقیِ جنگ داخلی استفاده میکند؛ آیا اتکای بیش از حد بر حقوق بینالملل، پیچیدگی سیاسی-اجتماعی جنگ داخلی را تقلیل نمیدهد؟
تاریخ مفهومی جنگ داخلی نشان میدهد که اتکای بر حقوق بینالملل، نه یک تقلیل، بلکه تلاشی برای متمدنسازی جنگ داخلی در عصر مدرن بوده است. نویسنده نشان میدهد که چگونه حقوقدانانی مانند واتل و فرانسیس لیبر تلاش کردند تا جنگ داخلی را در چارچوب قانون ملل و قوانین جنگ قرار دهند. به عنوان مثال جنگ داخلی آمریکا (۱۸۶۵-۱۸۶۱)، که آبراهام لینکلن آن را یک جنگ داخلی بزرگ نامید و از نظر تلفات انسانی پرهزینهترین نبرد ثبتشده در خاک آمریکای شمالی بود، نهتنها یک درگیری نظامی، بلکه یک مناقشه عمیق حقوقی محسوب میشد. کنفدراسیون (ایالات جنوبی) آن را جنگی جداییطلبانه برای حق تعیین سرنوشت میدانست، در حالی که اتحادیه (به رهبری لینکلن) آن را شورشی غیرقانونی علیه قدرت مشروع تلقی میکرد. در پی این تحولات، دستورالعمل لیبر در سال ۱۸۶۳ تدوین شد؛ این دستورالعمل به عنوان نخستین تلاش مدون برای ایجاد قوانین جنگ و بنیان حقوق بشردوستانه مدرن شناخته میشود و هدف آن اعمال قواعد تثبیتشده جنگ بر یک درگیری نامنظم بود.
با این حال، این تلاشها پیچیدگی جنگ داخلی را به مناقشهای سیاسی-حقوقی بدل کردند. حقوقی کردن جنگ داخلی، تضاد بنیادین میان دو اصل مدرن را آشکار میسازد: استقلال حاکمیت (عدم مداخله) و حقوق بشر (مداخله بشردوستانه). تلاش برای ترسیم مرز میان یک درگیری مسلحانه غیربینالمللی و یک شورش صرف، اهمیت حیاتی پیدا کرد، چرا که تصمیمگیری در مورد اینکه یک درگیری چه عنوانی داشته باشد، پیامدهای سیاسی، نظامی، حقوقی و اخلاقی قابلتوجهی دارد.
آرمیتاژ استدلال میکند که این تلاشها سرانجامی محتوم به شکست داشتند، زیرا افزودن لایههای جدید حقوقی و علوم اجتماعی به مفاهیم کهن، تنها جنگ داخلی را پیچیدهتر و مبهمتر ساخته است. از این رو، این اتکا، پیچیدگی را تقلیل نداده، بلکه آن را به حوزهای تخصصی و بحثبرانگیز در حقوق بینالملل منتقل کرده است.
آیا آرمیتاژ با برجسته کردن نقش ایدهها در تاریخ جنگ داخلی، عملا روایتهای ملیگرایانه و حاکمیتی را تقویت میکند یا برعکس به چالش میکشد؟
آرمیتاژ با استفاده از روش تبارشناسی فکری، به شکلی ریشهای روایتهای ملیگرایانه و حاکمیتی را به چالش میکشد. هدف تبارشناسی او این است که نشان دهد چگونه ترتیبات کنونی ما تصادفی، اجتنابناپذیر، و نتیجه انتخابها بودهاند و درنتیجه موقتی و تغییرپذیر هستند. این رویکرد به طور مستقیم با ادعای یک تعریف ثابت و مشروع از درگیریهای داخلی یا انقلاب در تعارض است.
دولتهای حاکم همیشه سعی میکنند جنگهای داخلی را با عنوان شورش یاغیان نامشروع، از دایره مشروعیت خارج سازند، اما آرمیتاژ نشان میدهد که خود این نامگذاری، سلاحی سیاسی و مورد مناقشه است. با درک اینکه جنگ داخلی یک مفهوم اساسا مورد مناقشه است، این کتاب به خواننده ابزارهایی برای تأمل انتقادی درباره نحوه درک اقتدار و سیاست میدهد. علاوه بر این، نویسنده نشان میدهد که جنگ داخلی، علیرغم ویرانگری، از نظر مفهومی مولد بوده و در شکلگیری مفاهیم مدرنی چون دموکراسی و انقلاب نقش داشته است. این تأکید بر جنبه مولد و مناقشهآمیز مفهوم جنگ داخلی، فراتر از روایتهای سادهانگارانه حاکمیتی و ملیگرایانه قرار میگیرد.
۲۵۹






نظر شما