به گزارش خبر آنلاین، «کوچه نقاشها» در برگیرنده زندگینامه و خاطرات سید ابوالفضل کاظمی از دوران کودکی تا پایان سال 1367 و با تمرکز بیشتر بر سالهای حضور وی در جبهههای دفاع مقدس است. این عنوان برگرفته از نام کوچهای است که کاظمی کودکیاش را با بسیاری از همرزمانش در آن گذرانده است. اصل مهم در مستند بودن کتاب، لهجه اصیل تهرانی سید ابوالفضل است که حفظ آن در تالیف کتاب رعایت شده است.
ابوالفضل کاظمی از رزمندگانی است که در کنار شهید دکتر مصطفی چمران و در گروه شهید اصغر وصالی با عنوان «دستمال سرخها» در کردستان فعال بوده است. وی با شروع فعالیت ضدانقلاب در کردستان همراه شهید قاسم دهباشی و شهید محمد بروجردی به کردستان رفت. آنها به گروه شهید چمران در درگیریهای سنندج و پاوه پیوستند و بعد از آن در گروه «دستمال سرخها» با شهید اصغر وصالی همکاری داشتند. وی همچنین در فعالیتهای انقلابی شرکت داشته و عضو کمیته استقبال از امام خمینی(ره) در زمان ورود ایشان به کشور بوده است.
ابوالفضل کاظمی تا پایان جنگ تحمیلی در جبههها حضور داشت و بارها در عملیات مختلف مجروح شد. کاظمی سال 1365 فرماندهی گردان میثم لشکر 27 محمدرسول الله (ص) را برعهده گرفت و همراه شهید اصغر ارسنجانی در عملیاتهای کربلای 5 و 8 حضوری فعال داشتند. او در دورههای مختلف زندگی، تجربههای متعدد و متنوعی داشت.ابوالفضل کاظمی متولد سال 1335 در تهران و از خانوادهای سنتی و پدر محور بود که هنگام مصاحبه با لحنی ساده و صمیمی و به تعبیری ادبیات پهلوانی صحبت میکرد. همچنین حضورش در سالهای قبل از انقلاب و توانایی در بیان تفاوتهای سالهای قبل و پس از انقلاب از نقاط قوت گفتوگو با وی بوده است.
در این کتاب راوی دست ما را میگیرد و ما را به شانزده گذر از زندگی اش می برد. کتاب حاصل سه ماه مصاحبه صبوری با کاظمی است. کاظمی فرمانده گردان بسیجی لشکر 27 محمد رسول الله (ص) بوده وی د رطول جنگ در چندین عملیات به صورت نیروی آزاد شرکت داشته و در عملیات کربلای 5 و 8 فرمانده گردان عملیاتی میثم بوده . ایشان بارها در عملیات مختلف آماج تیر و ترکش دشمن قرار گرفته و دچار محرومیت های سخت و جان فرسا شده است. خاطرات او از آن جهت سزاوار تامل و توجه است که فرمانده گردان هم با فضای قرارگاهی و رده های بالای فرماندهی جنگ و هم با فضای درون گروهی نیروهای رزمنده و خط شکن ارتباطی تنگاتنگ دارد و بازنمایی حضور وی در این دو فضای پیچیده جذابیت خاصی به کتاب بخشیده است.
چند بخش از این کتاب خواندنی را در ادامه مطالعه کنید:
«آن روز، بعد از سلام و احوال پرسی، قضیه شکار تانک را براش توضیح دادم. جلیل را راضی کردم بیاید منطقه. بعد ترک موتورش نشستم و با هم سراغ چند نفر از دوستان جلیل و بچه های مولوی رفتیم. جمع شان کردم و گفتم که فردا صبح ساعت 8 بیایند نخست وزیری. بعد به خانه رفتم تا دیداری تازه کنم. فردا صبح زود به نخست وزیری رفتم. 50 نفر آمده بودند که همه شان موتور پرشی داشتند. مسئول ستاد اعزام به جنگ نخست وزیری، وقتی قواره بچه ها را دید، نخ آمد که «این قواره ها به درد جنگ نمی خورند. این ها کی هستند جمع کرده ای آورده ای؟ مگر جبهه جای کفش قیصری و سوسول بازی است؟.»
بالاخره سید کار را ردیف می کند و بچه های مولوی با موتورهایشان راهی اهواز می شوند.
«دکتر چمران تا بچه ها را دید، تک تک شان را بغل کرد و با همه شان مدل مشتی ها، سلام علیک کرد. همان سلام علیک و خوش و بش باعث شد دکتر تو دل بچه ها نفوذ کند و بچه ها برای همیشه حرفش را بخرند.
دکتر رو به من گفت: «چه ورق هایی آورده ای، سید! بارک الله، باباجان.»
*
«ساعت حدود 10 صبح جمعه به شهر سنندج رسیدیم. قرار بود آقای رجایی، همان روز در نمازجمعه برای مردم سخن رانی کند. وارد شهر که شدیم، دم یک فشاری آب توقف کردیم تا آبی به صورتمان بزنیم و نفسی بگیریم. یکی از اهالی، لیوانی آب کرد و داد دست آقای رجایی. بعد با لهجه کردی رو به آقا گفت: «شما چقدر شبیه آقای رجایی هستید؟»
آقای رجایی خندید و گفت: «من فامیل دور آقای رجایی هستم.»
مرد گفت: «کیه آقای رجایی هستی؟»
گفتم: «پسر عموی باباشه!»
آقای رجایی گفت: «نه آقاجون، من خود رجایی. خادم شما هستم.»
طرف یکهو جا خورد! این پا و آن پا کرد. انگار باورش نشده بود، نیم خنده ای کرد و گفت: «خوب، آقا! سلامت باشید...»
و رفت پی کارش.
*
«قاسم آمده بود انقلاب کند! به محله ای آمده بود که بیشتر جوان هایش اهل قمار و میکده بودند؛ اما هیچ وقت دستش را تو جیب کسی نکرد، ببیند طرف قاپ و تاس و ورق توی جیبش دارد یا نه. وقتی درس اخلاق بهمان می داد، تو روی ما نگفت که من آمده ام با قمار جنگ کنم. همه می گفتند این کارها را نکنید؛ بد است. قاسم آمده بود بگوید چه کار کنیم، خوب است. تا آن موقع چنین اتفاقی در محل ما نیفتاده بود.
... آن موقع، من جوان بی کله ای بودم. زمینه هر خطایی را داشتم. یعنی محیط زندگی من مساعد بود که به هر سویی بروم؛ اما قاسم، عشق مرا عوض کرد و مرا برد تا فضای خودسازی و معنویت».
*
یک شب بارانی دیگر، با بچه محل ها ریختیم تو خیابان ری و شعار دادیم. به طرف تیر دوقلو می رفتیم که گاردی ها افتادند دنبال مان و ما پا به فرار گذاشتیم. پیچیدیم تو یک کوچه تنگ. گاردی ها که فهمیده بودند من یک عده را هدایت می کنم و بهشان خط می دهم، آمدند به طرف آن کوچه. من می دویدم و جمعیت هم دنبالم می آمد. پیچیدم تو یک بن بست تاریک و از آن جمعیت فقط پنج- شش نفر با من آمدند و هر کس یک گوشه پناه گرفت.
... سرک کشیدم و وقتی از رفتن شان مطمئن شدم. رو به زن گفتم: «حاج خانم، رفتند!»
هر دو از پناه دیوار بیرون آمدیم. تو تاریکی، رخ زن پیدا نبود. فقط چادرش به سفیدی می زد. قدم زنان آمدیم تا وسط کوچه. یک دفعه نگاهم به پاهای زن افتاد و دیدم که کفش ندارد و پابرهنه راه می رود.
گفتم: «ئه... خانم، شما چرا پابرهنه ای؟»
گفت: «داشتم می دویدم، از پام کنده شدن. فرصت نشد برگردم و برشون دارم.»
بی معطلی کفش هایم را درآوردم و جفت کردم جلوی پاش...»
*
یه بچه پول دار با صفا که اهل شمرون بود داشتیم، هر وقت بین بچه ها می نشست یه حدیث جعلی می گفت. یه بار برداشت گفت "الشهداء الشمرون افضل من شهداء التهرون"
*
بنابراین گزارش، بد نیست درباره گردان میثم بدانیم که شرط تشکیلش این است که لخت شوند تا راحت سینه بزنند! گردان هیئتی ها و بچه های گود زورخانه. گردانی که درس هفتگی اخلاق دارد به استادی سید. سید اسم درس را سیری بر جوانمردان می گذارد و از دوستش پهلوان ابراهیم هادی می گوید. گردانی که ماجرای سینه زنی آنها در حالی که رئیس وقت مجلس (آقای هاشمی رفسنجانی) برای سخنرانی آمده بود، خواندنی است. ماجرای سردار سیگار و چادر دخانیات هم در نوع خودش جالب توجه است...
ساکنان تهران برای تهیه این کتاب خواندنی و سفارش هر محصول فرهنگی دیگر کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و سفارش خود را (در صورت موجود بودن در بازار) در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. باقی هموطنان نیز می توانند با پرداخت هزینه پستی، تلفنی سفارش خرید بدهند.
6060
نظر شما