به گزارش خبرآنلاین، چاپ هشتم رمان«طوفان دیگری در راه است» نوشته سید مهدی شجاعی توسط انتشارات نیستان منتشر شده است. این رمان در 10فصل، با عناوین «باد؛ رعد و برق؛ تگرگ؛ طوفان؛ باران؛ سیل؛ ابرهای متراکم؛ رگبار پراکنده؛ طوفان دیگر و رنگین کمان» تدوین و منتشر شده است.
محور اصلی داستان این اثر خواندنی شجاعی، تحول و به عبارت بهتر، تولد دوباره است؛ زندگی مجددی که برای تک تک شخصیت های کتاب اتفاق می افتد و داستانک های نقل شده در لا به لای داستان اصلی، ماجرای همین تغییر و تحول ها برای شخصیت هاست. قسمت اعظم کتاب از زبان زنی به نام زینت روایت می شود که در گذشته خواننده و رقاص بوده ولی بنا به دلایلی توبه کرده و تبدیل به یکی از بندگان مقرب خدا می شود. زینت در یکی از شب هایی که مشغول اجرای برنامه در یک عروسی بوده با نوجوانی به ظاهر دیوانه به نام کمال مواجه می شود که تصمیم می گیرد به نوعی به او کمک کند. زینت که حکم مادر این پسر را پیدا کرده با او به روستایی فرار می کند و وسایل ادامه تحصیلش را فراهم می کند و حتی او را برای تحصیل به خارج از کشور می فرستد. زینت در طول داستان مشغول تعریف کردن مراحل رشد و بالندگی نوجوان گم شده برای حاج امین پدر کمال است که هم او باعث به مرز جنون رسیدن پسرش شده بود و اکنون یکی از مهره های سرشناس و ثروتمند و خیّر است. زینت حاج امین را قدم به قدم با زندگی پسر گمشده اش که از طرف پدر طرد شده بود آشنا می کند و در همین حین او چشم درون او را باز می کند تا این که ... شاید بتوان داستان این کتاب را مصداق جمله معروف «راه های رسیدن به خداوند به تعداد مخلوقات اوست» دانست.
در فصل اول این کتاب با عنوان «باد» می خوانیم:
...حاج امین یادش نمیآید غیر از اینها چیزی پشت سر زینت خانم گفته باشد. چرا، همان اول یک حرفهایی بود؛ حرفهایی که بیشترش را هم دیگران میزدند تا خود حاج امین. حاج امین چه میدانست که زینت خانم قبلا که بوده و چه میکرده. اگر هم جایی، حرفی را - اگرچه با شاخ و برگ بیشتر- نقل کرده، تماما شنیدههایش از مردم بوده، هیچ حرف و حدیثی را که از خودش نساخته.
وقتی در محل چو افتاد که حاج امین خانههای یک خطه از بازارچه را به قیمت خوب میخرد که مدرسه بسازد، همه افراد محل به جز زینت آمدند و خانههایشان را واگذار کردند. حتی چند خانه آن طرفتر هم به قصد مشارکت در امر خیر، یا به طمع پول خوب حاج امین، آمدند و اصرار و التماس که؛ ما هم واگذار کنیم. اما زینت از همان اول سفت و قرص گفت: «نه». و پایش ایستاد. وقتی مردم این را شنیدند، حرفهایی کهنه را از توی صندوق خانهها درآوردند و ریختند وسط دایره: « این زنیکه رقاصه بوده»، «فاحشه بوده»، «بدون اصلا با ساختن مدرسه مخالفه!» و.... این پچ پچهها، مخفیانه و پشت سر بود که به گوش حاج امین آقا هم میرسید. بعد هم همان اهالی محل پاپیش گذاشتند و وساطت کردند ولی زینت قبول نکرد که نکرد.حداقل پنج بار مهندس سیف رفت.
بار آخر سیف گفت: «حاج امین! من یکبار دیگه هم میرم، ولی اگر قبول نکرد، به زور متوسل میشیم». حاج امین اما دلش رضایت نمیداد: « زور نه! اصلا و ابدا! میخواهیم کار خیر کنیم، نمیخواهیم که تف و لعنت پشت سرمون بخریم!». سیف: «تف و لعنت کی؟! آدمش هم شرطه!». حاج امین: «چه فرق میکنه؟ برو! سعی کن رامش کنی، به هر زبانی که خودت میدونی!». وقتی مهندس سیف گفت: «آخه زینت خانم! شما هم چیزی بگین! همین «نه» که نشد جواب» زینت خانم سرش را بلند کرد و یک کلام گفت: «فقط به خود حاج امین میگم. همین». «یعنی چه؟ تشریف میآرید...»، «نه بیان همین جا».
و این شد که حاج امین داد زد: «منو با این زنیکه بدکاره روبرو نکنید». برای اولین بار بود که به مهندس سیف هم تشر میزد: «موندم فکری که تو با اینهمه ادعا چطور از پس یک زن برنیامدی؟!». «حاج امین! به پیر به پیغمبر، به هر زبانی که بلد بودم حرف زدم، گفتم من فقط مشاور حاج امین نیستم، وکیلش هستم، وثوقش هستم، مثل پسرش هستم، هر چی به من بگی، انگار به او گفتی، حرفت رو یک کلام بگو، من بهش میرسونم و جواب میآرم. صم بکم نشست و یک کلام دیگه هم نگفت ... حالا شما یک توک پا بیایید و کار رو تمام کنید». حاج امین: «آخه مردم چی میگن؟! نمیگن حاج امین رفته با یک فاحشه نشست و برخاست کرده !؟»
بله، البته اینجا و حالا حاج امین یادش میآید که این جمله را هم گفته است؛ نشست و برخاست با یک فاحشه. و حرف مهندس سیف را هم شنیده که: «این چه حرفیه حاج آقا؟! مردم همه با او رفت و آمد میکنند، حرمتش رو دارند، کسی ازش پرهیز نمی کنه. این حرفها مربوط به گذشته است». ولی کوتاه نیامده و جواب داده: از کجا معلوم؟!» خود حاج امین هم وقتی حالا فکر میکند، میبیند این «از کجا معلوم» خیلی معنی دارد. و زینت خانم حق داد بگوید: «حاج امین پشت سر ما خوب میشینی به هم میبافی؟» او اگرچه پاسخ میدهد: «این چه حرفیه خانم؟!» اما خودش خوب میفهمد که آن حرف یعنی؛ تو هنوز همان کارهای و این تغییر و توبه و تحولی که مردم میگویند، همهاش کشک است و... «این چه تهمت بدی است!» ناخودآگاه از دلش میگذرد و بر زبانش جاری میشود: «ولی شما حلال کنید خانم!»
«حلال میکنم حاجی! آدمی است و هزار کج خیالی. بفرمایید بنشینید تا من چای بیارم. شما هم بفرمایید آقای سیف!» حاج امین اگر نخواهد هم ناگزیر است بنشیند. احساس میکند اتاق، دور سرش چرخ میخورد. هرگز به خیالش هم نمیرسیده که زینت خانم آن حرفها را در همین برخورد اول، کف دستش بگذارد. او چطور ممکن است از این حرفها مطلع شده باشد! این حرفها را جز افراد محرمی مثل مهندس، کس دیگری که نشنیده، آنها هم که اهل نقل و انتقال این قضایا به دیگران نبودهاند. «این نوع حضور، این گونه علم و اطلاع، ساده نباید باشد. در پشت ظواهر این زن قطعا دنیایی است».
«دنیایی است حاج امین!» این صدای زینت است که از آشپزخانه مجاور اتاق میآید و بعد هم خود او که با سینی چای وارد میشود. سینی کوچک طلایی رنگ با کنگره هایی که در دو طرف و دو فنجان و نعلبکی بلور که چای، مثل عقیق در آن میدرخشد. زینت با یک دست، سینی چای را گرفته و با دست دیگر چادر آبی گلدارش را نگه داشته، به نحوی که جز دمپایی آبی رو فرشی، چیزی از پاهایش پیدا نباشد. حاج امین در چهره زینت، آشنایی دور و گنگی را احساس میکند یا احتمالا شباهت به یک دوست و آشنای نزدیک، اما هرچه به ذهنش فشار میآورد به نشانی روشن و مشخصی نمیرسد.
متانت و پختگی رفتار زینت به زنان پنجاه ساله میماند ولی برق چشمها و طراوت صورت، حکم میکند که قطعا پا به سن چهل نگذاشته. سی و هفت هشت سال را به زحمت اگر داشته باشد. ولی... چه خوب مانده! بیکمترین چروکی در صورت. صورتی که سبزه نیست و سفید هم نیست. انگار هم ملاحت سبزه را دارد و هم روشنی و زیبایی سفید را. شاید سفید مات، با سایهای که چشم های قهوهایاش بر روی صورت انداخته، ملیحتر شده. صورتی که به تناسب کشیده است، استخوانی نیست اما چیزی اضافه بر ضرورت زیبایی همندارد. لبها کوچک نیستند اما خوش فرم و به قاعدهاند و ابروهای پهن و کشیده، چه سامان خوبی به صورت بخشیدهاند. زینت سینی چای را، کنار پتویی که حاج امین و مهندس بر روی آن نشستهاندمیگذارد، رویش را سفتتر می گیرد و دو زانو بر زمین مینشیند.
رو گرفتن بیشتر زینت، حاج امین را ناگهان به خود میآورد و او را متوجه نگاه خیره خود میکند. زینت چای را از سینی بر میدارد و جلوی میهمانهایش میگذارد. شاید شگفتی از جوان ماندن زینت است که او را به خود مشغول کرده.
«چه جوان ماندهای زن با آن مشغولیتهایی که سابق داشتهای!»
تعارف قندان و صدای زینت، حاج امین را به خود میآورد: «دنیایی است حاج امین! هنوز خیلی مونده که ما به رموز این دنیا پی ببریم». حاج امین قندی بر میدارد و ضربهای دیگر را، درست در وسط مغز خود احساس میکند. لحظهای میماند. مکث میکند و با خود کلنجار میرود، ولی نمیتواند شگفتیاش را پنهان کند: « شما انگار دل آدم رو هم کندوکاو میکنید!»
سیف از این کلام یکه میخورد، اما زینت با لبخندی ملیح پاسخ میدهد: هر بیشه گمان مبر که خالی است، شاید که...» و پس از مکثی کوتاه ادامه میدهد: «چایتون سرد شد! میل کنید». حاج امین با لرزشی خفیف در دستها، فنجان را بر میدارد و به سمت دهان میبرد. عطر چای در دماغش میپیچد، چای را تا به آخر سر میکشد و فنجان را بر زمین میگذارد. با خودش فکر میکند؛ کاش سیگار اشنویش را همراه آورده بود تا در این حیرت و آشفتگی به دادش میرسید...»
ساکنان تهران برای تهیه این رمان خواندنی، سایر اثار سید مهدی شجاعی و سفارش هر محصول فرهنگی دیگر کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و سفارش خود را (در صورت موجود بودن در بازار) در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. باقی هموطنان نیز می توانند با پرداخت هزینه پستی، تلفنی سفارش خرید بدهند.
6060
نظر شما