نزهت بادی

بیستم دسامبر سالروز تولد جرج روی هیل است که دو تا از بهترین و عزیز‌ترین فیلم‌های عمرمان را ساخته که وقتی مجبور می‌شویم یکی از آن‌ها را انتخاب کنیم، با یکی از سخت‌ترین دوراهی‌های زندگیمان روبرو می‌شویم.
 
پس اگر از میان «بوچ کسیدی و ساندنس کید» و «نیش» به سراغ اولی می‌روم، فقط برای این است که این روز‌ها دلم برای مردان سرسخت و سازش‌ناپذیری تنگ شده که حاضر نشدند در برابر این دنیای حقیر دست از اصولشان بردارند و تسلیم شوند.

از‌‌ همان تیتراژ ابتدایی فیلم که تصاویری از فیلم «سرقت بزرگ قطار» را نشانمان می‌دهد، معلوم می‌شود که روی هیل نیز قصد دارد تا با ساختن فیلمی درباره یک زوج سارق، افسانه آن‌ها را برایمان ابدی و جاودانه کند.

فیلم «بوچ کسیدی و ساندنس کید» یک وسترن پرشور، سرخوشانه و باطراوت از افول آخرین بازماندگان از نسل مردان عصیانگری است که دورانشان به سر آمده، اما روی هیل این به پایان رسیدن دوران یاغی‌های اسطوره‌ای را با افسوس و حسرت و اندوه نشان نمی‌دهد، بلکه آن را چنان سرزنده و شوخ و شنگ به تصویر می‌کشد که فیلم به خاطره‌ای دلپذیر و شیرین از آخرین ملاقاتمان با این مردان سرسخت و سازش‌ناپذیر تبدیل می‌شود. انگار این شانس را پیدا کرده‌ایم که قبل از از دست دادن همیشگی آن‌ها با اسطوره‌های محبوبمان وداع کنیم.

فیلم داستان دو یاغی افسانه‌ای با بازی پل نیومن در نقش بوچ کسیدی و رابرت ردفورد در نقش ساندنس کید است که خودشان بهتر از هر کسی می‌دانند که دارند آخرین لذتشان از نقشه کشیدن، بانک زدن، تیراندازی، اسب تاختن و فرار کردن می‌برند. پس این خودآگاهی نسبت به سرنوشتشان باعث می‌شود به نوعی سرخوشی و لاقیدی و فراغت دست یابند و هر پیشامد بد و ناگوار در مسیرشان را به عنوان اتفاقی بامزه و خاطره انگیز تلقی کنند.

به همین دلیل هیچ چیزی را جدی نمی‌گیرند، مدام مسخره بازی درمی آورند و همه چیز را دست می‌اندازند و به کل زندگی پوزخند می‌زنند. همه سرقت‌ها و راهزنی‌هایشان نیز با همه خطراتی که دارد به بازی‌های بچگانه و تفریح و شوخی می‌ماند. همین که بوچ عادت دارد در لحظه فکر کند و بعد دوتایی‌‌ همان نقشه را اجرا کنند، معلوم است که اصلا نتایج و عواقب کارشان را در نظر نمی‌گیرند و به موفق شدن یا نشدن اهیت نمی‌دهند.

بهترین نمونه‌اش‌‌ همان صحنه‌ای است که بعد از اینکه کلی زبان اسپانیایی را تمرین کردند و سر این قضیه با هم سر و کله زده‌اند، وارد بانک می‌شوند و درحالی که با اسلحه‌هایشان در حال تهدید هستند، یادشان می‌رود که چه باید بگویند. بعد بوچ کاغذی را از جیبش درمی آورد و از روی آن به مردم می‌گوید که دست‌هایشان را بالا ببرند و کنار دیوار بایستند و ساندنس او را مسخره می‌کند و می‌گوید که مردم خودشان این کار را کرده‌اند.


پل نیومن و رابرت ردفورد در صحنه‌ای از فیلم «بوچ کسیدی و ساندنس کید»

وقتی چنین بی‌خیالی و سرخوشی را می‌بینیم، احساس می‌کنیم هدفشان از سرقت چیزی جز لذت بردن از ماجراجویی و شیطنت و دردسر نیست، وگرنه برای آن‌ها که همیشه جیبشان خالی است و هیچ وقت پول درست و حسابی در بساط ندارند، چه فرقی می‌کند که از سرقت‌هایشان چیزی نصیبشان می‌شود یا نه. همین که می‌توانند کاری را انجام دهند که دوست دارند، برایشان کافیست و از این روست که اینقدر راحت از پول می‌گذرند.

یادتان هست وقتی به دلیل استفاده زیاد از دینامیت کل گاوصندوق منفجر می‌شود و همه پول‌ها در هوا پخش می‌شود، چطور مثل بچه‌ها از پرواز آن همه پول میان زمین و هوا ذوق می‌کنند و می‌خندند و سر به سر هم می‌گذارند. بعد هم که سر و کله مردانی که برای دستگیریشان اجیر شده‌اند، پیدا می‌شود، بی‌خیال پول‌ها می‌شوند و بر اسب‌هایشان می‌پرند و به دل جاده می‌زنند. انگار نه انگار که جان خودشان را برای این سرقت به خطر انداخته‌اند و زندگیشان را سر آن گذاشته‌اند.

همین نگاه بزرگمنشانه و وارسته به زندگی است که آن‌ها را هیچ وقت به عنوان دو شریک در یک حرفه پر خطر مقابل هم قرار نمی‌دهد و رابطه‌شان را به رقابت برای منفعت‌طلبی و برتری‌جویی نسبت به هم نمی‌کشاند. دوستی و رفاقت این دو چیزی بیش از این است که بخاطر حرفه و شغلشان با هم همراه شده‌اند و بر اساس شباهت‌ها و اشتراکاتشان رابطه‌شان را حفظ می‌کنند.

اتفاقا آن‌ها نقطه تقابل یکدیگر هستند و هر یک از دنیای جداگانه‌ای آمده‌اند که با هم تفاوت بسیاری دارد، اما آنچه آن‌ها را کنار هم نگه می‌دارد و منجر به این پیوند جادویی می‌شود، این است که با همه تفاوت‌ها و اختلافاتشان به همدیگر اعتماد دارند و می‌دانند که هرکدام برای آن چیزی که هست، به وجود دیگری در کنارش نیاز دارد. به همین دلیل در طول رفاقتشان هیچ چیزی نمی‌تواند آن‌ها را از هم جدا کند و می‌انشان فاصله‌ای بیندازد، حتی وقتی پای زن محبوبشان وسط می‌آید.

صحنه‌ای که بوچ و ساندنس برای گمراه کردن تعقیب‌کنندگانش یکی از اسب‌هایشان را‌‌ رها می‌کنند و هر دو بر روی یک اسب می‌نشینند، بیش از هر جایی آن دو را روحی در یک بدن نشان می‌دهد که به عنوان دو نیمه همدیگر را کامل می‌کنند و یک فرد واحد را می‌سازند.

جرج روی هیل با تمرکز بر این حس فراغت بالی و رهایی موجود درشخصیت و رابطه این زوج است که موفق می‌شود تلخی و سردی را از لحظه مرگشان بگیرد و آن را در ادامه تجربه‌های دیوانه وار و سرخوشانه آن‌ها قرار دهد.

در حالی که هر دو تنها و زخمی در دخمه‌ای در مکانی غریب گیر افتاده‌اند و توسط گروه بسیار زیادی محاصره شده‌اند، باز هم از فکرهای بکر و نقشه‌های تازه‌شان حرف می‌زنند و با هم کل کل می‌کنند و خوشحالند که در میان کسانی که برای کشتنشان آمده‌اند، تعقیب کننده اصلیشان نیست، چون در آن صورت حسابی به دردسر می‌افتادند. بعد هر دو با هم از مخفی گاه‌شان بیرون می‌آیند و شلیک می‌کنند و تصویر روی آن‌ها فیکس می‌شود. روی هیل دلش نمی‌آید کشتن آن‌ها را نشانمان بدهد و می‌داند که ما هم مثل زن همراه‌شان دوست نداریم که شاهد مرگشان باشیم.

پس اجازه می‌دهد آخرین خاطره‌ای که از این زوج افسانه‌ای در ذهنمان باقی بماند، خاطره مردانی باشد که در آخرین لحظات زندگیشان نیز چیزی از شوخ‌طبعی و شیرین‌زبانی و خوش‌مشربیشان کم نشده بود و طوری به سوی مرگ روانه شدند که انگار می‌خواستند بزرگ‌ترین لذت همه عمرشان را تجربه کنند. با چینین رویکردی است که احساس می‌کنیم آن‌ها چه مردان خوشبختی بوده‌اند و همانطوری که دلشان می‌خواست زندگی کردند و مردند.

پس دیگر مرگشان به نظرمان تلخ و دردناک نمی‌آید، بلکه عیش و لذتمان از تماشای آن‌ها با مرگشان کامل می‌شود. حیف بود که چنین مردان سبکبال و آزاده و ماجراجویی در هجوم تمدن جدید از اسب‌هایشان فرود آیند و اسلحه‌هایشان را کنار بگذارند و به شهروندانی سربه راه و مطیع و بی‌مصرف در زمانه دگرگون شده تبدیل شوند. کار درست را آنان کردند که به کل زندگی پوزخند زدند و تن به شرایط تحمیلی آن ندادند.

5858

کد خبر 265097

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین