روز را قاب میکنم
شاید
دیوار شب را تاب بیاورم ...
مینا اروجلو
حادثهای که این عکس به تصویر کشیده و ثبت کرده است، برمیگردد به پاییز سال 1954 میلادی، جایی در خط ساحلی نیوجرسی ... در زمانی که توفانی مهیب موسوم به کارول همه چیز را درنوردیده و اهالی حدود 175 هزار خانه مسکونی را در خاموشی فرو برده و بسیاری را مجروح و مصدوم کرده بود ...
با این وجود، این مرد انگار میخواهد تکیهگاهی باشد برای نهالی که هر آینه ممکن است مقاومتش را در برابر شدت وزش این توفان مهیب از دست داده و ریشهکن شود ...
دوست دارم چنین انسانهایی را که در بزنگاههایی که همه مواظب آن هستند که باد کلاهشان را نبرد، خود را به باد میسپارند و میگویند: هر چه باداباد ... هم آنها که از «چالش» باد، «فرصتی» برای انسانیت میسازند ...
و فکر میکنم چرا هر روز که میگذرد، مشاهدهی چنین آدمهایی بیشتر به افسانه میماند؟
حتی اگر روزگاری یکی از آنها را هم یافتیم، آنگونه نگاهشان میکنیم که انگار دیوانهای تازه از قفس پریده! دیوانهای که هرگز به خانهاش نخواهد رسید ...
به قول گروس عبدالملکیان:
کدام پل در کجای جهان شکسته است، که هیچ کس به خانهاش نمیرسد؟
چرا مانند آن پیرمرد خلخالی کمتر در دور و بر خود میتوانیم سراغ بگیریم در حالی که پرتاب کنندگان پلشتی و آلودهکنندگان زمین فراوانند؟!
واقعاً چرا باید روز را قاب گرفت تا بلکه دیوار شب را تاب آورد؟
و چرا یادمان رفته
سرخوشان را که ز یک جرعهی شبنم سیرند
چه نیاز است که از سنگ سپر برگیرند؟
نظر شما