نگارنده قصد دارد هر از گاهی، "داستانک"هایی را که شاید "دلنبشته" باشد، برای مخاطبان به اشتراک بگذارد.
یک-
اصرار داشت برود،
گفتم برو! ولی بذار برای آخرین بار، بندِ کفش هایت را ببندم تا بر تصمیمت، مصمم بمانی!
او هم قبول کرد.
من هم بندهای کفشش را چنان محکم به هم گره زدم تا قدمی هم از من نتواند دور شود!
نظر شما