در شرایطی که طبق اخبار، سیستم شستوشوی مردهها در قزوین کاملاً مکانیزه میشود، در شرایطی که فاطمه رجبی گفته احمدینژاد معجزه هزاره سوم نیست، در شرایطی که خاتمی سفر استانی میرود، در شرایطی که علیآبادی کنار نمیرود و میگوید وایستادم که وایستادم. دیروز در خیابان این اتفاق افتاد:
نگهبانمحله در محل پست خود قدم میزد که ناگهان یکه خورد. غلامحسین کرباسچی را کنار خیابان دید که روی مقوایی بزرگ خوابیده. اما لبخند بر لب دارد. دلش لرزید. اشک در چشمانش حلقه بست. «آخی! ببین تورو خدا. این بنده خدا یه وقتی شهردار بوده، حالا ببین به چه روزی افتاده. کاشکی موبایل دوربیندار داشتم. اقلاً یه عکس میگرفتم ازش. حالا که اینطوره، عوضش بیدارش میکنم یه امضا ازش میگیرم. به درد میخوره. یه وقت دیدی دوباره یه کارهای شد. ایرانه دیگه. هیشکی از فردا خبر نداره.»
نگهبان محله آرام با نوک باطومش او را تکان داد تا بیدار شود. البته به محترمانهترین شکل ممکن از باب محل تماس باطوم، شدت و رزونانس حرکت و غیره.
نگهبانمحله: آقا، آقا بیدار شین. آقای کرباسچی.
مردی که خوابیده بود یکباره از خواب میپرد و سراسیمه سر جای خودش مینشیند. او کرباسچی نیست. او هیچکس نیست، حتی غلامحسین الهام هم نیست.
نگهبانمحله: اسمت چیه؟
مرد: غلامحسین.
نگهبان محله: غلامحسین چی؟
مرد: غلامحسین دریانی
نگهبانمحله: هان؟
مرد: چی میخواستی باشه؟! غلامحسین کرباسچی؟! گفتم که غلامحسین دریانی.
نگهبانمحله: پس چرا وقتی خوابیده بودی شکل کرباسچی بودی؟
مرد تازه متوجه ماجرا میشود و غش غش میخندد.
مرد: آهان. از اون نظر؟! اگه اون جوری حساب کنی من یه روز کروبییم یه روز کرباسچی، آخه من هر روز یه «اعتماد ملی» میخرم، میخونم بعد میاندازم روی صورتم که نور اذیتم نکنه، میخوابم. از بس عکسش بزرگه، فکر کردی من کرباسچیام.
نگهبانمحله: مگه تو سواد داری؟
مرد: آره، من فوقلیسانس ادبیاتم. تو چی؟!
نگهبانمحله: منم لیسانس علوم سیاسی دارم.
مرد: راستی به نظرت ایران منزوی شده؟
نگهبانمحله: البته من چون یه جورایی نظامی به حساب میام، نمیتونم حرف سیاسی بزنم. ولی به نظر رئیسجمهور، ایران منزوی نشده، همه دنیا غیر از ونزوئلا و سوریه، منزوی شدن.
مرد: آهان! پس همه دنیا یه جا منزوی شدن. ماشاالله چه با سوادی؟! کجا درس خوندی؟
نگهبانمحله: دانشگاه آزاد، تو چه کارهای.
مرد: «نصف هندوانه دست بگیر»م
نگهبانمحله: این که گفتی شغله؟
مرد: آره. کنار اتوبان یه نصف هندونه دستم میگیرم. یه وانت 200 متر جلوتر هندونه میفروشه.
نگهبانمحله: از شغلت راضی هستی؟
مرد: آره، چرا که نه. اینم از صدقه سر سفرهای استانی رئیسجمهور و هیأت دولت دارم.
نگهبانمحله: چطور؟
مرد: توی یکی از سفرای استانی بودجه دادن واسه هندونهکاری، هندونه زیاد شد. منم کارپیدا کردم.
نگهبانمحله: میخواستم ازت امضا بگیرم. فکر کردم کرباسچی هستی.
مرد: یه کاغذ بده واست امضا کنم. شاید فردا یه آدم مهمی شدم. کسی چه میدونه فردا چی میشه؟
نگهبانمحله: من که اصلاً نمیدونم امروز چی شد. از دیروزم خبر ندارم.
مرد: آره واقعاً
نگهبانمحله: اقلاً یه روزنامه دیگه بنداز روی خودت که هی با کرباسچی عوضی نگیرنت.
مرد: نمیشه، یه دفه «بانیفیلم» انداختم رو خودم، لاتای محل میخواستن باهام عمل منافی عفت بکنن، نگو عکس یه بازیگر روش بوده.
یه دفه «آفتابیزد» انداختم روی خودم اومدن روی دست بلندم کردن، فهمیدم عکس خاتمی روش بوده. یه دفهم«کیهان» انداختم روی خودم، اومدن کتکم زدن. تصویر آدم خاصی هم توش نبودا. ولی زدنم.
نظر شما