زینب کاظمخواه: احمد بیگدلی داستاننویسی است که از یک شهر کوچک در اصفهان پایش به دنیای ادبیات داستانی باز شده است. داستاننویسی که سالها برای خودش مینوشت و بعد از اینکه جایزه کتاب سال را چند سال پیش برد، یکباره سیل کتابهایش بودند که منتشر شدند. حالا از خدا نود سال عمر میخواهد تا بتواند داستانهایی که میخواهد بنویسد، داستاننویسی که هنوز بعد از این همه نوشتن نتوانسته داستان آرمانیاش را بنویسد.
او به خبرآنلاین آمد تا درباره وضعیت ادبیات داستانی و همچنین درباره خلق داستانهایش حرف بزند.
شما در این چند سال در جایزههای ادبی زیادی داور بودهاید، به تبع این داوری آثار زیادی را هم خواندهاید، برآوردتان از ادبیات داستانی این چند سال چگونه است؟
اولا گزینش داستان در یک مجموعه بسیار اهمیت دارد و نویسنده باید با وسواس بیشتری داستانهایش را انتخاب و در مجموعهاش جای دهد. در ضمن واقعیتی هست که نویسنده از بین داستانهایی که دارد باید تعدادی را گزینش کند و بهترین آنها را در یک مجموعه جای دهد. نویسندگانی هستند که به تعداد یک مجموعه داستان نوشتهاند و بیشتر از آن ندارند، اگر ناشر بگوید داستانهایی را اضافه کن چیزی ندارند، به نظرم این برای داستاننویس یک عقب گرد و اشتباه است، دوم این که گاهی چهار یا پنج مجموعه داستان را میخواندم و به نظر میرسید همه را یکی نوشته است و گویی هر چهار یا پنج نویسنده از روی دست یک نفر نوشتهاند و هر کسی با توجه به ظرفیتها و استعدادهای بالقوهاش، یک داستان مینویسد.
بنابراین یکی از مشکلات عمده شباهتهای عجیبی است که بین مجموعه داستانها وجود داشت و به نظر میرسید که این شباهتها به نازل بودن داستانها کمک میکند. علت بزرگاش این است که وقتی قلم به دست میگیریم دلواپس و دل نگران این هستیم که سرنوشت این داستانها چه خواهد شد، آیا مجوز میدهند یا نه؟ آیا ناشر این مجموعه داستان را منتشر میکند و آیا با موفقیت مواجه خواهد شد؟
این دلواپسیها باعث شده که سطح مجموعه داستانهای کوتاه ما پایین بیاید. به نظر میآید همه زیر یک خط مستقیم و زیر یک پل قرار میگیرند، پلی که بالایش ادبیات داستانی جهان با شتاب در حال حرکت است و اینها زیر این پل شانه به شانه همدیگر ایستادهاند و از روی دست یکدیگر نگاه میکنند. نکته دیگر که اصلا خوب نیست این است که شکاف زیادی بین داستاننویسان ساکن تهران و شهرستان دیده میشود. در تهران معمولا - از تک و توک داستاننویسان توانمند که بگذریم - همه از یک پنجره به جهان داستانی نگاه میکنند، با یک گلدان و گل آپارتمانی به جهان داستانی مینگرند در حالی که باید این پنجره را وسعت داد. جایی خواندم که دارند داستانها را تقسیمبندی میکنند داستانهای آپارتمانی، داستانهای تلفنی و... من چنین چیزی در ادبیات داستانی جهان ندیدهام.
اولا گزینش داستان در یک مجموعه بسیار اهمیت دارد و نویسنده باید با وسواس بیشتری داستانهایش را انتخاب و در مجموعهاش جای دهد. در ضمن واقعیتی هست که نویسنده از بین داستانهایی که دارد باید تعدادی را گزینش کند و بهترین آنها را در یک مجموعه جای دهد. نویسندگانی هستند که به تعداد یک مجموعه داستان نوشتهاند و بیشتر از آن ندارند، اگر ناشر بگوید داستانهایی را اضافه کن چیزی ندارند، به نظرم این برای داستاننویس یک عقب گرد و اشتباه است، دوم این که گاهی چهار یا پنج مجموعه داستان را میخواندم و به نظر میرسید همه را یکی نوشته است و گویی هر چهار یا پنج نویسنده از روی دست یک نفر نوشتهاند و هر کسی با توجه به ظرفیتها و استعدادهای بالقوهاش، یک داستان مینویسد.
بنابراین یکی از مشکلات عمده شباهتهای عجیبی است که بین مجموعه داستانها وجود داشت و به نظر میرسید که این شباهتها به نازل بودن داستانها کمک میکند. علت بزرگاش این است که وقتی قلم به دست میگیریم دلواپس و دل نگران این هستیم که سرنوشت این داستانها چه خواهد شد، آیا مجوز میدهند یا نه؟ آیا ناشر این مجموعه داستان را منتشر میکند و آیا با موفقیت مواجه خواهد شد؟
این دلواپسیها باعث شده که سطح مجموعه داستانهای کوتاه ما پایین بیاید. به نظر میآید همه زیر یک خط مستقیم و زیر یک پل قرار میگیرند، پلی که بالایش ادبیات داستانی جهان با شتاب در حال حرکت است و اینها زیر این پل شانه به شانه همدیگر ایستادهاند و از روی دست یکدیگر نگاه میکنند. نکته دیگر که اصلا خوب نیست این است که شکاف زیادی بین داستاننویسان ساکن تهران و شهرستان دیده میشود. در تهران معمولا - از تک و توک داستاننویسان توانمند که بگذریم - همه از یک پنجره به جهان داستانی نگاه میکنند، با یک گلدان و گل آپارتمانی به جهان داستانی مینگرند در حالی که باید این پنجره را وسعت داد. جایی خواندم که دارند داستانها را تقسیمبندی میکنند داستانهای آپارتمانی، داستانهای تلفنی و... من چنین چیزی در ادبیات داستانی جهان ندیدهام.

وضعیت رمان در این میان چگونه بوده است؟
در بخش رمان رمانهای خوب رمانهایی بودهاند که به سی یا چهل سال قبل برگشتهاند، یعنی زمان وقوع داستانهایی که محوریت رمان را دارد به پنجاه سال قبل بر میگردد و نویسنده دلنگرانی ندارد که حالا ممکن است که با داستان او چه برخوردی کنند چرا که به مسایل سیاسی امروز نپرداخته و به گذشته سفر کرده است. به نظرم رمانهایی که زمان حال را رها کرده و به چهل سال قبل پرداختهاند موفقتر بودهاند؛ زیرا دست و بالشان بازتر بوده است و دلنگرانی نداشتند که احیانا با ممیزی برخورد میکنند.
رمانهایی که در حال هوای معاصر نوشته شدهاند در حاشیه هستند و هیچوقت در متن جامعه نیستند. این نکته بسایر مهم است که پشت ادبیات داستانی نیروی قوی و منسجمی و حاوی غریزهای آمیخته با تخیل باشد. تا زمانی که جوشش خلاقیت فراهم نشود اثر موفق نخواهد بود. برای ایجاد آن جوشش خلاقیت نویسنده احتیاج دارد در پس هر فصل رمان مقداری صبر کند، فکر کند، بازنگری وبازخوانی کند و بازنویسی کند، اما وقتی به بحث رمان میرسیم داستانهایی که برای چهل یا پنجاه سال پیش هستند موفقتر هستند.
داستانهایی که وقایعشان بعد از انقلاب اتفاق افتاده همه با دلواپسی نوشته شدهاند و دلواپسیهای نویسنده دامنگیر قهرمانان داستانها شده است. برای اینکه نویسنده میترسد با ممیزی برخورد کند، همین دلیل باعث شده اکثر رمانهای ما از داستانهای کوتاه کیفتشان پایینتر باشد، داستانهای کوتاه چون قدری تعزلی هستند و به شعر نزدیکاند، در آن جوشش ناگهانی اتفاق میافتد و پاکیزه و خالصترهستند، اما رمان اینطور نیست و نویسنده باید روی شخصیتپردازی و خلق فضا و توالی حوادث کار کند و انسجامی قویتر لازم دارد، به این دلیل رمانهای ما اکثرا ناموفق هستند.
در بخش رمان رمانهای خوب رمانهایی بودهاند که به سی یا چهل سال قبل برگشتهاند، یعنی زمان وقوع داستانهایی که محوریت رمان را دارد به پنجاه سال قبل بر میگردد و نویسنده دلنگرانی ندارد که حالا ممکن است که با داستان او چه برخوردی کنند چرا که به مسایل سیاسی امروز نپرداخته و به گذشته سفر کرده است. به نظرم رمانهایی که زمان حال را رها کرده و به چهل سال قبل پرداختهاند موفقتر بودهاند؛ زیرا دست و بالشان بازتر بوده است و دلنگرانی نداشتند که احیانا با ممیزی برخورد میکنند.
رمانهایی که در حال هوای معاصر نوشته شدهاند در حاشیه هستند و هیچوقت در متن جامعه نیستند. این نکته بسایر مهم است که پشت ادبیات داستانی نیروی قوی و منسجمی و حاوی غریزهای آمیخته با تخیل باشد. تا زمانی که جوشش خلاقیت فراهم نشود اثر موفق نخواهد بود. برای ایجاد آن جوشش خلاقیت نویسنده احتیاج دارد در پس هر فصل رمان مقداری صبر کند، فکر کند، بازنگری وبازخوانی کند و بازنویسی کند، اما وقتی به بحث رمان میرسیم داستانهایی که برای چهل یا پنجاه سال پیش هستند موفقتر هستند.
داستانهایی که وقایعشان بعد از انقلاب اتفاق افتاده همه با دلواپسی نوشته شدهاند و دلواپسیهای نویسنده دامنگیر قهرمانان داستانها شده است. برای اینکه نویسنده میترسد با ممیزی برخورد کند، همین دلیل باعث شده اکثر رمانهای ما از داستانهای کوتاه کیفتشان پایینتر باشد، داستانهای کوتاه چون قدری تعزلی هستند و به شعر نزدیکاند، در آن جوشش ناگهانی اتفاق میافتد و پاکیزه و خالصترهستند، اما رمان اینطور نیست و نویسنده باید روی شخصیتپردازی و خلق فضا و توالی حوادث کار کند و انسجامی قویتر لازم دارد، به این دلیل رمانهای ما اکثرا ناموفق هستند.
محتوای داستانهای چطور بوده است گفتید که بیشتر داستانها از دریچه یک پنجره و گلدان به جهان نگاه میکنند این حرف به معنای این است که بیشتر داستانهای نسل جدید آپارتمانی هستند آیا نسل امروز فضا برای تجربه فضاهای تازه ندارند؟
دقیقا همین طور است. آنها باید پنجرهشان را عوض کنند و از پنجرههای دیگر به جهان بنگرند و پنجرهای را انتخاب کنند که به خلقیات و روحیات آنها نزدیکتر و سازگارتر است، پشت آن پنجره بایستند نه دم دستترین پنجره را انتخاب کنند. اکثر تک داستانهای معاصری که من در مسابقات داستانی خواندهام دچار معضل عظیمی هستند؛ نویسندگاناش سوژه ندارند. همنیگوی میگوید «من هرگز به دنبال موضوع نبودم، این موضوع بوده که سراغ من آمده است.» اما اکثر داستاننویسانی که برای جشنوارهها داستان مینویسند سوژه ندارند.
دقیقا همین طور است. آنها باید پنجرهشان را عوض کنند و از پنجرههای دیگر به جهان بنگرند و پنجرهای را انتخاب کنند که به خلقیات و روحیات آنها نزدیکتر و سازگارتر است، پشت آن پنجره بایستند نه دم دستترین پنجره را انتخاب کنند. اکثر تک داستانهای معاصری که من در مسابقات داستانی خواندهام دچار معضل عظیمی هستند؛ نویسندگاناش سوژه ندارند. همنیگوی میگوید «من هرگز به دنبال موضوع نبودم، این موضوع بوده که سراغ من آمده است.» اما اکثر داستاننویسانی که برای جشنوارهها داستان مینویسند سوژه ندارند.
همانطور که میدانیم یک تیپ داستاننویسانی داریم که برای جشنوارهها مینویسند، این دسته میدانند که داوران این جشنوارهها در چه حال و هوایی هستند و مطابق خواست آنها داستانشان را مینویسند. این داستاننویسان با متر و گونیا و پرگار حساب کتاب میکنند و داستانی مینویسند. این داستان خلاقیت ندارد، تکنیک در آن دیده نمیشود و چون میدانند که داوران این جشنوارهها با تکنیک موافق نیستند و داستان مطابق سلیقه آنها مینویسند.
داستاننویسانی از این دست با سر به سوی این هدف نامعلوم حرکت میکنند. معتقدم اینها هرگز داستاننویس نمیشوند، چون داستان سفارشی نوشتن هیچ وقت نمیتواند از خلاقیت پنهانی نویسندهاش سرچشمه بگیرد و اتفاقی بیفتد که فروید و مارکز از آن حرف میزنند. پس یک عده از نویسندگان تک داستانها ما جشنوارهای هستند که ما اینها را کنار میگذاریم، میماند عدهای دیگر که یا در کارگاههای داستاننویسی با آنها برخورد کردهام یا در مجلات ادبی داستانهایشان را میخوانم و میبنیم که نویسنده تلاش زیادی کرده و دست و بالش بازتر است.
البته این که گفتم پروسهای است که جنبه عام دارد و نمیتوانم بگویم که قاعده شده است و همه این طور هستند. عدهای تنها این طور هستند که این عده غالب بر عدهای دیگر که موضوع ندارند هستند. این عده دنبال موضوع میدوند و پیدا نمیکنند و در نهایت به دم دستیترین موضوعها میپردازند، دلیلاش این است که کتاب نمیخوانند. کتابی که در این مملکت تیراژش 1100 تاست باید در ظرف یک هفته فروش برود نه این که شش ماه تا یک سال در کتابفروشیها بماند. چرا میماند؟ در مملکتی که بیش از چهار هزار داستاننویس از دل کارگاههای داستاننویسی بیرون آمدهاند ولی 1100 نسخه در کتابفروشی میماند عجیب نیست؟ اینها کجا هستند و چرا نمیخوانند؟ باز هم تاکید میکنم که منظورم همه نیست. متاسفانه اکثر نویسندگانی از این دست کتاب نمیخوانند و اهل کتاب نیستند، اگر اهل کتاب باشند و کرم کتاب داشته باشند، حتما موضوع سراغشان میآید؛ این موضوع از در، پنجره از کیفی که سر شانهشان آویزان کردهاند بیرون میآید. این موضوع هر طور شده خود را به جان نویسنده میاندازد تا جرات نکند قدم دیگری بردارد تا بنشیند پشت میزش و و ننویسد دست از سرش برنمیدارد.
داستاننویسانی از این دست با سر به سوی این هدف نامعلوم حرکت میکنند. معتقدم اینها هرگز داستاننویس نمیشوند، چون داستان سفارشی نوشتن هیچ وقت نمیتواند از خلاقیت پنهانی نویسندهاش سرچشمه بگیرد و اتفاقی بیفتد که فروید و مارکز از آن حرف میزنند. پس یک عده از نویسندگان تک داستانها ما جشنوارهای هستند که ما اینها را کنار میگذاریم، میماند عدهای دیگر که یا در کارگاههای داستاننویسی با آنها برخورد کردهام یا در مجلات ادبی داستانهایشان را میخوانم و میبنیم که نویسنده تلاش زیادی کرده و دست و بالش بازتر است.
البته این که گفتم پروسهای است که جنبه عام دارد و نمیتوانم بگویم که قاعده شده است و همه این طور هستند. عدهای تنها این طور هستند که این عده غالب بر عدهای دیگر که موضوع ندارند هستند. این عده دنبال موضوع میدوند و پیدا نمیکنند و در نهایت به دم دستیترین موضوعها میپردازند، دلیلاش این است که کتاب نمیخوانند. کتابی که در این مملکت تیراژش 1100 تاست باید در ظرف یک هفته فروش برود نه این که شش ماه تا یک سال در کتابفروشیها بماند. چرا میماند؟ در مملکتی که بیش از چهار هزار داستاننویس از دل کارگاههای داستاننویسی بیرون آمدهاند ولی 1100 نسخه در کتابفروشی میماند عجیب نیست؟ اینها کجا هستند و چرا نمیخوانند؟ باز هم تاکید میکنم که منظورم همه نیست. متاسفانه اکثر نویسندگانی از این دست کتاب نمیخوانند و اهل کتاب نیستند، اگر اهل کتاب باشند و کرم کتاب داشته باشند، حتما موضوع سراغشان میآید؛ این موضوع از در، پنجره از کیفی که سر شانهشان آویزان کردهاند بیرون میآید. این موضوع هر طور شده خود را به جان نویسنده میاندازد تا جرات نکند قدم دیگری بردارد تا بنشیند پشت میزش و و ننویسد دست از سرش برنمیدارد.
در میان داستانهایی که میخوانید گرایش نویسندگان جوان به تکنیک و فرم چقدر بوده است؟
خوشبختانه در چهار یا پنج سال اخیر متوجه شدهام که در میان بچههای نسل جوان - که چشم امیدم به آنهاست که داستانهای آرمانی که من هنوز نتوانستهام بنویسم بنویسند و از آن لذت ببرم- رگههایی از تکنیک و فرم را میبینم. در تک داستانهای اکثریت نسل جوان تکنیک دارد شکل میگیرد و صناعت داستاننویسی دارد به عنوان وظیفه برایشان معنا مییابد. نظم در نوشتن و نگران هر کلمه بودن برای بچههای امروز خیلی اهمیت مییابد.
بنابراین من نمیتوانم بگویم فلان نویسنده بسیار خوب است، فقط میتوانم بگویم فلان کتاب خوب است یا تک داستان فلانی در مجموعهاش بسیار خوب است. چیزی که مرا نگران میکند این است که در یک مجموعه یک داستان خوب است و بقیه برای این که مجموعه را پر کند آمده است. آقای مندنیپور حرف خوبی میزد میگفت که «ما نویسندهها بچههای کور و کچل هم داریم حالا شازده هم داریم، ولی به هر حال کور و کچلهایمان را هم دوست داریم.»
به نظرم نویسنده باید این فرصت را به خودش بدهد که دستی به سر و روی فرزندان کور و کچلش بکشد و آنها را به شازده تبدیل کند. نسل جوان ما بسیار خوب است، اما اشکال کار شتابی است که دچارش شده است و میخواهد زود به مقصود برسد. داستاننویسی از مقولاتی است که نمیشود زود به مقصود رسید. میشود نقاشی را با کلاس رفتن یاد گرفت داستان هم میشود ولی جوهر و خلاقیت چیزی نیست که با کلاس رفتن یاد گرفت.
این در وجود همه هست باید کشفاش کرد و کتاب خواند. من تیراژ کتاب را مثال زدم 1100 تاست که باید یک هفته تمام شود نه یک سال. ما باید کتاب بخوانیم به خصوص ترجمه، زیرا داستاننویسی مال ما نیست از آن طرف آمده است ما باید در جریان ادبیات معاصر دنیا قرار بگیریم و بدانیم که آنها چکار میکنند. بورخس در مصاحبهای گفته است «من هر چه آموختهام از عطار و مولانا است» ای عجب این که مال ماست. او در کتابهای ما چه پیدا کرده که من پیدا نکردهام؟ او از آمریکای لاتین چه کشف کرده است که توانسته بورخس شود ولی من دم دستم چیزی پیدا نکردهام؟ این یعنی من با ادبیات سرزمین خودم آشنایی ندارم ما «منطقالطیر» و «مثنوی معنوی» نمیخوانیم و سوادمان کم است.
خوشبختانه در چهار یا پنج سال اخیر متوجه شدهام که در میان بچههای نسل جوان - که چشم امیدم به آنهاست که داستانهای آرمانی که من هنوز نتوانستهام بنویسم بنویسند و از آن لذت ببرم- رگههایی از تکنیک و فرم را میبینم. در تک داستانهای اکثریت نسل جوان تکنیک دارد شکل میگیرد و صناعت داستاننویسی دارد به عنوان وظیفه برایشان معنا مییابد. نظم در نوشتن و نگران هر کلمه بودن برای بچههای امروز خیلی اهمیت مییابد.
بنابراین من نمیتوانم بگویم فلان نویسنده بسیار خوب است، فقط میتوانم بگویم فلان کتاب خوب است یا تک داستان فلانی در مجموعهاش بسیار خوب است. چیزی که مرا نگران میکند این است که در یک مجموعه یک داستان خوب است و بقیه برای این که مجموعه را پر کند آمده است. آقای مندنیپور حرف خوبی میزد میگفت که «ما نویسندهها بچههای کور و کچل هم داریم حالا شازده هم داریم، ولی به هر حال کور و کچلهایمان را هم دوست داریم.»
به نظرم نویسنده باید این فرصت را به خودش بدهد که دستی به سر و روی فرزندان کور و کچلش بکشد و آنها را به شازده تبدیل کند. نسل جوان ما بسیار خوب است، اما اشکال کار شتابی است که دچارش شده است و میخواهد زود به مقصود برسد. داستاننویسی از مقولاتی است که نمیشود زود به مقصود رسید. میشود نقاشی را با کلاس رفتن یاد گرفت داستان هم میشود ولی جوهر و خلاقیت چیزی نیست که با کلاس رفتن یاد گرفت.
این در وجود همه هست باید کشفاش کرد و کتاب خواند. من تیراژ کتاب را مثال زدم 1100 تاست که باید یک هفته تمام شود نه یک سال. ما باید کتاب بخوانیم به خصوص ترجمه، زیرا داستاننویسی مال ما نیست از آن طرف آمده است ما باید در جریان ادبیات معاصر دنیا قرار بگیریم و بدانیم که آنها چکار میکنند. بورخس در مصاحبهای گفته است «من هر چه آموختهام از عطار و مولانا است» ای عجب این که مال ماست. او در کتابهای ما چه پیدا کرده که من پیدا نکردهام؟ او از آمریکای لاتین چه کشف کرده است که توانسته بورخس شود ولی من دم دستم چیزی پیدا نکردهام؟ این یعنی من با ادبیات سرزمین خودم آشنایی ندارم ما «منطقالطیر» و «مثنوی معنوی» نمیخوانیم و سوادمان کم است.
شما به سوژه اشاره کردید که نویسندگان امروز ما کم دارند، شما خودتان چطور سوژهیتان را پیدا میکنید و از چه چیزهایی سوژه میگیرید؟
برای اینکه این سئوال را جواب دهم بد نیست به خاطرهای اشاره کنم. کتاب «آنای باغ سیب»ام را برای داستاننویسی که ژورنالیست خوبی هم هست فرستادم، توقع داشتم این دوست کتاب را بخواند و در حد و حدود این مجموعه مطلبی ولی او کتاب را داد دست یکی دیگر تا بخواند. به نظر میرسید که آن شخص اصلا با ادبیات داستانی آشنایی نداشت و مینویسد احمد بیگدلی سخت تحت تاثیر بورخس قرار گرفته است بیآنکه بتواند از طنز او برخوردار شود. بعد سه خط پایینتر مینویسد که احمد بیگدلی در دوران جمالزاده به سر میبرد.
چطور چنین چیزی ممکن است؟ اگر من تحت تاثیر بورخس هستم چطور میتوانم در دوران جمالزاده به سر ببرم؟ این نشان میدهد که او نقد نوشتن بلد نیست و داستانهای مرا نخوانده و چند تایش را انتخاب کرده و خوانده است. این برخورد خیلی بد است، اما من چطور سوژههایم را مییابم؟ واقعیت این است که من کتاب زیاد میخوانم و دیگر این که بدون خواندن نمیتوانم بنویسم. من باید یک بن مایه همیشگی داشته باشم و استخر تخیل من باید پر از آب باشد، نمیتوانم یک ذرهاش را خالی بگذارم. اگر این طور باشد وحشت میکنم و میترسم. دوم این که وقتی داستانی را میخوانم در کنارش داستان خودم را مینویسم.
البته من یک خوششانسی بزرگ نسبت به نویسندگان ساکن تهران دارم و آن این است که من در شهرستان زندگی میکنم و جای دنجی دارم، سر و صدا و آلودگی نیست. شاید گاهگاهی اتوبوس شرکت واحد جلوی خانه ما بیاید و مسافرانش را پیاده یا سوار کند. موسیقی دم دستم هست و موقعیت خوبی برای نوشتن دارم، این نعمتی است که من دارم. برای همین داستان از در و پنجره، از لای یک کتاب دیگر سراغم میآید و با فراغت مینویسم، اما بچههای دیگر نویسنده تهران فرصت ندارند باید بدوند تا به زندگی برسند و شب خسته و رفته لپ تاپشان را باز کنند و یا قلم و کاغذشان را بردارند و بنویسند. البته سخت است و اگر یک داستاننویس تهرانی داستان ایدهال مرا بنویسد که از خواندنش لذت ببرم شاهکار خلق کرده است.
بعضی از دوستان میگویند تو در یزدانشهر در اتاقت نشستهای این فضاهای عجیب و غریب از کجا میآیند؟ یک واقعیت هست که من هر جا میروم با چشمانم دو رو برم را میخورم. همین طور که راه میروم و غذا میخورم و تا وقتی بخوابم به داستان فکر میکنم. یک بار دخترم آمد به اتاقم پرسید چکار میکنی؟ گفتم که دارم به داستانی که ننوشتهام فکر میکنم و همین جمله باعث شد که من داستان «آوای نهنگ» را بنویسم. بنابراین میخوانم و دور و برم را با دقت نگاه میکنم و به موسیقی گوش میکنم و داستانهایم را چند بار مینویسم، هر بار که مینویسم نیروی تخیل من خلاقتر میشود و کمکم میکند. بنابراین برای پیدا کردن به موضوع خیلی به زحمت نمیافتم.
برای اینکه این سئوال را جواب دهم بد نیست به خاطرهای اشاره کنم. کتاب «آنای باغ سیب»ام را برای داستاننویسی که ژورنالیست خوبی هم هست فرستادم، توقع داشتم این دوست کتاب را بخواند و در حد و حدود این مجموعه مطلبی ولی او کتاب را داد دست یکی دیگر تا بخواند. به نظر میرسید که آن شخص اصلا با ادبیات داستانی آشنایی نداشت و مینویسد احمد بیگدلی سخت تحت تاثیر بورخس قرار گرفته است بیآنکه بتواند از طنز او برخوردار شود. بعد سه خط پایینتر مینویسد که احمد بیگدلی در دوران جمالزاده به سر میبرد.
چطور چنین چیزی ممکن است؟ اگر من تحت تاثیر بورخس هستم چطور میتوانم در دوران جمالزاده به سر ببرم؟ این نشان میدهد که او نقد نوشتن بلد نیست و داستانهای مرا نخوانده و چند تایش را انتخاب کرده و خوانده است. این برخورد خیلی بد است، اما من چطور سوژههایم را مییابم؟ واقعیت این است که من کتاب زیاد میخوانم و دیگر این که بدون خواندن نمیتوانم بنویسم. من باید یک بن مایه همیشگی داشته باشم و استخر تخیل من باید پر از آب باشد، نمیتوانم یک ذرهاش را خالی بگذارم. اگر این طور باشد وحشت میکنم و میترسم. دوم این که وقتی داستانی را میخوانم در کنارش داستان خودم را مینویسم.
البته من یک خوششانسی بزرگ نسبت به نویسندگان ساکن تهران دارم و آن این است که من در شهرستان زندگی میکنم و جای دنجی دارم، سر و صدا و آلودگی نیست. شاید گاهگاهی اتوبوس شرکت واحد جلوی خانه ما بیاید و مسافرانش را پیاده یا سوار کند. موسیقی دم دستم هست و موقعیت خوبی برای نوشتن دارم، این نعمتی است که من دارم. برای همین داستان از در و پنجره، از لای یک کتاب دیگر سراغم میآید و با فراغت مینویسم، اما بچههای دیگر نویسنده تهران فرصت ندارند باید بدوند تا به زندگی برسند و شب خسته و رفته لپ تاپشان را باز کنند و یا قلم و کاغذشان را بردارند و بنویسند. البته سخت است و اگر یک داستاننویس تهرانی داستان ایدهال مرا بنویسد که از خواندنش لذت ببرم شاهکار خلق کرده است.
بعضی از دوستان میگویند تو در یزدانشهر در اتاقت نشستهای این فضاهای عجیب و غریب از کجا میآیند؟ یک واقعیت هست که من هر جا میروم با چشمانم دو رو برم را میخورم. همین طور که راه میروم و غذا میخورم و تا وقتی بخوابم به داستان فکر میکنم. یک بار دخترم آمد به اتاقم پرسید چکار میکنی؟ گفتم که دارم به داستانی که ننوشتهام فکر میکنم و همین جمله باعث شد که من داستان «آوای نهنگ» را بنویسم. بنابراین میخوانم و دور و برم را با دقت نگاه میکنم و به موسیقی گوش میکنم و داستانهایم را چند بار مینویسم، هر بار که مینویسم نیروی تخیل من خلاقتر میشود و کمکم میکند. بنابراین برای پیدا کردن به موضوع خیلی به زحمت نمیافتم.

گفتید که «آوای نهنگ» از یک جمله برای شما شروع شد به طور کلی داستان چطور برای شما شروع میشود با یک جمله با یک تصویر یا یک اتفاق؟
مارکز میگوید: «اگر ته داستانم را پیدا نکنم داستانم را شروع نمیکنم.» من کلیتی از داستان را در ذهنم میسازم، اول، وسط و آخرش را دارم، میماند آن جمله اول که برای همه نویسندهها مشکل ساز است، آن جمله اول باید بیاید. «من قاب عکسی هستم آویخته از تنها دیوار بازمانده خانهای در کوی ذوالفقاری آبادان». میخواستم داستانی درباره سینما رکس آبادان بنویسم که این قاب عکس، عکس یکی از کسانی بود که در سینما رکس سوخته بود. این جمله باید بیاید تا من بتوانم بقیهاش را بنویسم. چندین بار این را مینویسم تا جمله بعدی بیاید و باز مینویسم جملههای بعدی میآیند و میشوند نصف صفحه و دیگر میرود تا آخر.
واقعه سینما رکس در ذهن من ترسیم شده است و کوی ذوالفقاری آبادان را میشناسم و همه چیز را به وضوح میبینم. اگر نتوانم ببینم نمیتوانم برای خوانندهام تصویر کنم. برای من اول تصویر است و بعد جملهاش میآید، آن جمله باید برای من بیاید. کتاب میخوانم، راه میروم، موسیقی گوش میکنم و کنار باغچه راه میروم، گاهی اوقات با خانوادهام مشورت میکنم میگویم چنین داستانی دارم و نمیدانم چطور باید شروع کنم. بعد میآید امکان ندارد نیاید؛ زیرا من آبستن این داستان هستم و وقت زایمانش حتما فرا میرسد. آن جمله که آمد کلیدی میشود که در اتاق تاریکی را روی من باز میکند و من میتوانم کورمال کورمال دستم را به چلچراغ برسانم و روشناش کنم بعد اتاق کاملا با تمام جزییات برای من روشن میشود.
مارکز میگوید: «اگر ته داستانم را پیدا نکنم داستانم را شروع نمیکنم.» من کلیتی از داستان را در ذهنم میسازم، اول، وسط و آخرش را دارم، میماند آن جمله اول که برای همه نویسندهها مشکل ساز است، آن جمله اول باید بیاید. «من قاب عکسی هستم آویخته از تنها دیوار بازمانده خانهای در کوی ذوالفقاری آبادان». میخواستم داستانی درباره سینما رکس آبادان بنویسم که این قاب عکس، عکس یکی از کسانی بود که در سینما رکس سوخته بود. این جمله باید بیاید تا من بتوانم بقیهاش را بنویسم. چندین بار این را مینویسم تا جمله بعدی بیاید و باز مینویسم جملههای بعدی میآیند و میشوند نصف صفحه و دیگر میرود تا آخر.
واقعه سینما رکس در ذهن من ترسیم شده است و کوی ذوالفقاری آبادان را میشناسم و همه چیز را به وضوح میبینم. اگر نتوانم ببینم نمیتوانم برای خوانندهام تصویر کنم. برای من اول تصویر است و بعد جملهاش میآید، آن جمله باید برای من بیاید. کتاب میخوانم، راه میروم، موسیقی گوش میکنم و کنار باغچه راه میروم، گاهی اوقات با خانوادهام مشورت میکنم میگویم چنین داستانی دارم و نمیدانم چطور باید شروع کنم. بعد میآید امکان ندارد نیاید؛ زیرا من آبستن این داستان هستم و وقت زایمانش حتما فرا میرسد. آن جمله که آمد کلیدی میشود که در اتاق تاریکی را روی من باز میکند و من میتوانم کورمال کورمال دستم را به چلچراغ برسانم و روشناش کنم بعد اتاق کاملا با تمام جزییات برای من روشن میشود.
در میان داستانهایی که نوشتهاید شخصیتی بود که دوستاش نداشته باشید و یا آن طوری که میخواستید در نیامده باشد؟
بله. بعضی اوقات خسته میشوم از بس که مینویسم و تکرار میکنم، بعد میبینم که این آدم اصلا خوب نشده است. آرام از کنارش رد میشوم و میگویم عیبی ندارد بگذار خواننده نقطه ضعف مرا ببیند. بعدها داستان را میخوانم میبینم که میشود جایی از آن را تغییر داد.
بله. بعضی اوقات خسته میشوم از بس که مینویسم و تکرار میکنم، بعد میبینم که این آدم اصلا خوب نشده است. آرام از کنارش رد میشوم و میگویم عیبی ندارد بگذار خواننده نقطه ضعف مرا ببیند. بعدها داستان را میخوانم میبینم که میشود جایی از آن را تغییر داد.
اگر منتشر شد که نمیشود عوضاش کرد. اصلا اتفاق افتاده که داستانی را منتشر کرده باشید ولی دوستش نداشتید؟
دقیقا این اتفاق افتاده است. من اخیرا مجموعه داستانی نوشتم به نام «مگر چراغی بسوزد» که تعدادی از این داستانها در مجموعهای دیگر چاپ شده بود که برد چندانی نداشت و حرام شدند. آن داستانها را بازنویسی کردم و در این مجموعه تازه جای دادم.
دقیقا این اتفاق افتاده است. من اخیرا مجموعه داستانی نوشتم به نام «مگر چراغی بسوزد» که تعدادی از این داستانها در مجموعهای دیگر چاپ شده بود که برد چندانی نداشت و حرام شدند. آن داستانها را بازنویسی کردم و در این مجموعه تازه جای دادم.
کدام یک از داستانهایی که نوشتهاید برایتان دوست داشتنیتر است؟
من همه داستانهایم را دوست دارم؛ حتی کور و کچلهایش را هم خیلی دوست دارم، ولی «پری چل گیس» را که در «آوای نهنگ» چاپ شده خیلی دوست دارم. داستانهای «هاینریش اولر» و «مارتا» را هم دوست دارم، احساس غریبی به این دو دارم، مارتا را محال ممکن است که بخوانم و بغض نکنم، احساس غریبی میکنم انگار دردمندی آنها ناشی از دردمندی من است و یا دردمندی من به آنها منتقل شده است و یک جورهایی به لحاظ عوامل درونی با هم اشتراک داریم.
من همه داستانهایم را دوست دارم؛ حتی کور و کچلهایش را هم خیلی دوست دارم، ولی «پری چل گیس» را که در «آوای نهنگ» چاپ شده خیلی دوست دارم. داستانهای «هاینریش اولر» و «مارتا» را هم دوست دارم، احساس غریبی به این دو دارم، مارتا را محال ممکن است که بخوانم و بغض نکنم، احساس غریبی میکنم انگار دردمندی آنها ناشی از دردمندی من است و یا دردمندی من به آنها منتقل شده است و یک جورهایی به لحاظ عوامل درونی با هم اشتراک داریم.
چرا پری چل گیس را اینقدر دوست دارید؟
خیلی شخصی است برایم. بچه بودم از روستای آبا و اجدادیام رودخانه زایندهرود میگذشت، جایی خم رودخانه بود که خیلی گود بود، قبل از اینکه سد زاینده رود را بزنند یک صخره آنجا بود. روزی خواهرم به من گفت که یک پری دیدم که اینجا نشسته بود و موهایش را شانه میکرد، این که میگویم تا وقتی که پری چل گیس را نوشتم چهل و پنج سال از آن گذشته بود. همیشه این تصویر در ذهنم بود، هر وقت به ده میرفتم به آنجا هم میرفتم ببینم که من هم میتوانم پری را ببینم. بعدها که سد زدند گودی از بین رفت و صخره هم دیگر نبود، ولی این تصویر همیشه با من بود تا در پری چل گیس متولد شد و من این داستان را خیلی دوست دارم.
خیلی شخصی است برایم. بچه بودم از روستای آبا و اجدادیام رودخانه زایندهرود میگذشت، جایی خم رودخانه بود که خیلی گود بود، قبل از اینکه سد زاینده رود را بزنند یک صخره آنجا بود. روزی خواهرم به من گفت که یک پری دیدم که اینجا نشسته بود و موهایش را شانه میکرد، این که میگویم تا وقتی که پری چل گیس را نوشتم چهل و پنج سال از آن گذشته بود. همیشه این تصویر در ذهنم بود، هر وقت به ده میرفتم به آنجا هم میرفتم ببینم که من هم میتوانم پری را ببینم. بعدها که سد زدند گودی از بین رفت و صخره هم دیگر نبود، ولی این تصویر همیشه با من بود تا در پری چل گیس متولد شد و من این داستان را خیلی دوست دارم.
عادتهای نویسندگیتان چیست؟
من با رواننویس مینویسم و رواننویسم باید حتما باید آبی سیر باشد و حتما پشت میزم مینشینم و مینویسم. حتما باید موسیقی بدون کلام گوش کنم، آن هم قطعات موسیقی خارجی، اسمهایش را هم نمیدانم. کاغذم باید آچار باشد و حتما باید خط کشی کنم و زیر دستم باید شصت یا هفتاد صفحه کاغذ باشد چون که باید سطح دستم بالا باشد. هر صفحهای که مینویسم اگر غلط داشته باشد با لاک غلط گیر درستاش میکنم، معمولا چرک نویسهایم را نگه میدارم.
بیشتر صبحها مینویسم تا یازده ونیم. اگر داستانم راه افتاده باشد بعد از نهار هم ادامه آن را مینویسم. فردا صبح که بیدار میشوم میدانم که یک کار ناتمام روی میزم هست که باید تمامش کنم، اگر اینطور نباشد آن روز را تلف شده احساس میکنم، زیرا 66 سالم است و دوست دارم از باقی مانده عمرم حداکثر استفاده را داشته باشم. حتما کارم را بعد از تمام شدن تایپ میکنم، با صدای بلند برای خودم میخوانم، بعد در جمع خانواده میخوانم؛ زیرا وقتی داستانت را برای عدهای میخوانی متوجه میشوی چه اشکالاتی دارد، بعد میدهم به دختر بزرگم بخواند و اگر او بگوید خوب است برای من تمام شده است.
من با رواننویس مینویسم و رواننویسم باید حتما باید آبی سیر باشد و حتما پشت میزم مینشینم و مینویسم. حتما باید موسیقی بدون کلام گوش کنم، آن هم قطعات موسیقی خارجی، اسمهایش را هم نمیدانم. کاغذم باید آچار باشد و حتما باید خط کشی کنم و زیر دستم باید شصت یا هفتاد صفحه کاغذ باشد چون که باید سطح دستم بالا باشد. هر صفحهای که مینویسم اگر غلط داشته باشد با لاک غلط گیر درستاش میکنم، معمولا چرک نویسهایم را نگه میدارم.
بیشتر صبحها مینویسم تا یازده ونیم. اگر داستانم راه افتاده باشد بعد از نهار هم ادامه آن را مینویسم. فردا صبح که بیدار میشوم میدانم که یک کار ناتمام روی میزم هست که باید تمامش کنم، اگر اینطور نباشد آن روز را تلف شده احساس میکنم، زیرا 66 سالم است و دوست دارم از باقی مانده عمرم حداکثر استفاده را داشته باشم. حتما کارم را بعد از تمام شدن تایپ میکنم، با صدای بلند برای خودم میخوانم، بعد در جمع خانواده میخوانم؛ زیرا وقتی داستانت را برای عدهای میخوانی متوجه میشوی چه اشکالاتی دارد، بعد میدهم به دختر بزرگم بخواند و اگر او بگوید خوب است برای من تمام شده است.
من از نوشتن لذت میبرم، گاهی ممکن است که صفحهای را بنویسم بارها و بارها زیرا از آن لذت میبرم. اگر داستانام را نیمه کاره بدهم برای تایپ دیگر نمیتوانم بقیه آن را بنویسم.
58244
نظر شما