بيترديد براي بسياري از دانشجويان روانشناسي دشوار است كه با قواعد پژوهشي رشته خود، نسبتي بين عناصر زنده و پوياي طبيعت با ويژگيهاي روانشناختي آدميان پيدا كنند.اما روانشناس نامدار معاصر، اريك فروم، نه با استناد به نظريه عمومي سيستمها و يا از منظر اكولوژي حيات، بلكه با تحليلي روانكاوانه، ارتباط اين دوپديده هستي – طبيعت و انسان- را بيان كرده است. او در كتاب " دل آدمي" در فصلي با عنوان "عشق به مرگ و عشق به زندگي" مينويسد: هسته اختلالهاي شديد رواني و جوهر شر راستين ، گرايش مرگ پرستي است. شخصي كه داراي جهتگيري مرگپرستي است، به وسيله هر آنچه زنده نيست، هرآنچه مرده است: جسد، تباهي و زوال، مدفوع و كثافت مجذوب و مسحور ميشود. مرگپرستان مردماني هستند كه دوستدارند درباره بيماري، تدفين و مرگ گفتگو كنند آنها دقيقا زماني جان ميگيرند كه بتوانند از مرگ سخن بگويند. نمونه بارز سنخ مرگپرست محض، هيتلر است. او مفتون تخريب بود، و بوي مرگ را خوش ميداشت . هرچند شايد در سالهاي كاميابياش چنين به نظر ميرسيد كه او تنها درصدد نابودي كساني بود كه دشمن خويش ميپنداشت. اما سرانجام روزهاي غروب خدايان، عيان ساخت كه ژرفترين خشنودي او در مشاهده مطلق و كامل نهفته بود، يعني نابودي مردمان آلمان، اطرافيانش و خودش. گزارشي هرچند تاييد نشده از جنگ جهاني اول معقول به نظر ميآيد: سربازي هيلتر را درحال جزبه و نشئه ديد كه به جسد فاسدي خيره شده و اشتياقي به دور شدن از آن نداشت! ويژگي مرگپرست، گرايش او به زور است يعني قابليت تبديل يك انسان به جسد ... مرگپرست به هرآنچه از رشد بيبهره است و به هرآنچه ماشيني است عشق ميورزد. سائق و آرزوي عاشق مرگ آن است كه زنده را به مرده تبديل كند و با نگرش ماشيني به حيات بنگرد. گويي همه انسانهاي زنده شئ هستند.
"ماروين زونيس" در كتاب شكست شاهانه – كه تحليلي است روانكاوانه از شخصيت محمدرضا پهلوي- او را بيمار خودشيفتهاي توصيف ميكند كه احساس عميق بيكفايتي، ناامني رواني و بدبيني خود را با تكبر، تحقير، اعتقاد به حمايتي فوقانساني و تلاش مداوم براي ويژه بودن و مخصوصا نرينه بودن در چشم ديگران به نمايش ميگذارد.
زونيس با استناد به بررسيهايي كه هينز كوهوت از خيالات پرواز بيماران خودشيفته كرده است، فريفتگي و اشتياق زياد شاه را به پرواز ، ارتفاع و تماشاي قله بلند البرز، و نه كوهنوردي، را نشانهاي از خودشيفتگي او ميداند و مطلب زير را شاهدي بر مدعاي خود ميداند:
"هنگامي كه درآمد نفت ايران در سال 1353 به يك باره افزايش يافت. نخستين شركت خارجي كه شاه سعي كرد آن را بخرد، پانآمريكنايرويز بود. اما پس از مذاكرات مفصل، به شاه جواب منفي داده شد. واكنش او به طور غيرمعمول صريح وافشاگرانه بود. او گفت احساس ميكند كه با او مانند ميكروبي رفتار شده است كه به يك چيز زيبا و معصوم حمله كرده است ! معادل قراردادن خود با ميكروب، بازتاب نوعي مجازات فقدان اعتماد به نفس بود و معادل شمردن يان امريكن با چيزي زيبا و معصوم گواهي بر اين نكته است كه هواپيما و پرواز تا چه اندازه براي او اهميت داشته است." (ص 24 و 25)
اما در ديدگاه فرام- هرچند در يك تحليل ژرف همسو و هماهنگ با نظر كوهوت است- گرايش شاه به پديدههاي هستي گرايشي مرگپرستانه است. او زيبايي و لطافت را نه در گل، بلكه در آهن سرد و زمخت ميديد و در واكنش به سرخوردگي از تملك مادهاي بيجان، خويش را ميكروبي منفور توصيف كرد « ويقول الكافر ياليتني كنت ترابا!»
نگرش ماشيني به موجودات زنده و شئ پنداشتن انسانها، جوهر ذاتي استعمار از نوع مدرن آن است. « امهسزر» بيدارگر نستوه آفريقايي، در طليعه كتاب « گفتاري در باب استعمار » ميگويد: استعمار يعني تبديل كردن انسان به شئ! چه زورمدار مرگآفرين با گونهگوني انديشهها و عواطف ميستيزد و برخلاف نگاه بلند حكمت متعاليه كه هر فرد را نوع مستقلي ميداند با هويت پيچيده و ويژه، تلاش ميكند انسانها را به اشيايي تبديل كند كه همچون عروسكهاي كوكي، همزمان و هماهنگ با حركت دستي به سويي ميروند، به يك موضوع ميخندند و بر حادثهاي واحد اشك ميريزند! استعمارگر تنها زماني با يك چيز، يك گل يا يك شخص رابطه برقرار ميكند كه از آن او باشد. او به تسلط عشق ميورزد و در عمل تسلط، زندگي و شادابي را ميكشد.
البته فرام با آنكه برخلاف فرويد، نظامها و روابط اجتماعي را در شكلگيري شخصيت و رفتار انسانها مؤثر ميداند، اما مانند همه روانشناسان زمينه اصلي جهتگيريهاي فرد را در خانواده و پيوندهاي والدين و كودكان نشان ميدهد.
« مادري كه همواره به بيماريها، شكستها و پيشگوييهاي تاريك براي آينده كودك توجه ميكند، تحتتأثير هيچ تعبير خوشايندي قرار نميگيرد، به شادي كودك پاسخ نميدهد و چيزهاي تازهاي را كه در او رشد و پرورش مييابد مشاهده نميكند، به ظاهر زيان آشكاري به كودك نميرساند، اما ممكن است گرماي حيات و ايمان فرزند خويش را به تدريج از بين ببرد و سرانجام او را با جهتگيري مرگپرستانه بيالايد.»
فراموش نكنيم چرخه حيات، پيوند، تولد و رشد است، همانگونه كه چرخه مرگ، جدايي، سكون و تباهي است. حيات را كه تنها با نيروهاي سازنده، عشق، انگيزش و پيوند گرم تأثيرگذار است ميتوان در مظاهر زنده مانند لبخند يك كودك، پرواز يك پرنده و بازشدن يك غنچه ديد و تجربه كرد. شوريده حالان سرمست زندگي، چشم در چشم سپيدهدم ميدوزند و در انتظار آمدن پيامبر زيبايي و طراوت زمزمه ميكنند:
نرمنرمك ميرسد اينك بهار،
خوش به حال روزگار،
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههاي نيمه باز
خوش به حال دختر ميخك كه ميخندد به ناز
و تن خود را به خنكاي نسيم صبا ميسپارند، تا با تنفس عميق زندگي، حقيقت كلام رسول والاييها را بهتر درك كنند:
گفت پيغمبر ز سرماي بهار تن مپوشانيد ياران زينهار
زانك با جان شما آن ميكند كان بهاران با درختان ميكند
نشانههاي شخصيت مردهپرست را ميتوان در سطح خرد با اعمالي همچون افكندن نهالي سرسبز، خشكاندن پرندهاي نوبال، بستن راه بر جويباري كوچك و به خشم آمدن از زمزمه مرغي آوازخوان ديد و در سطح كلان در توليد انبوه اشياء و مصرف فراوان كالاي بيجان مشاهده كرد.
به گفته فرام: امروزه برداشت ما از زندگي به طرز فزايندهاي مكانيستي شده است، هدف اصلي ما توليد اشياء است و در اين فرايند بتپرستانه اشياء، خويشتن را نيز به كالا بدل كردهايم. همهچيز به چشم عدد و رقم ديده ميشوند. چه شئ باشد چه موجودي زنده! مردمان به ابزار ماشيني بيش از موجودات زنده عشق ميورزند. نگرش به انسان امري مجرد و ذهني است. توجهي كه نسبت به آدميان ابراز ميشود در خود اشياء و خواص مشتركشان و قواعد آماري رفتار جمعي است و نه در يك فرد زنده. همه اينها با نقش روشهاي ايران سالاري دست به دست هم ميدهند. در مراكز غولپيكر توليد، شهركهاي غولپيكر و كشورهاي غولپيكر آدميان به سان اشياء اداره ميشوند و از قوانين اشياء پيروي ميكنند. اما هدف از حقيقت آدمي اين نبوده است كه يك شئ باشد، آدمي چنانچه به شئ بدل شود نابود ميگردد و پيش از آنكه نابود شود نوميد ميگردد و بر آن ميشود كه همه حيات را بكشد. در جامعه مصرفي امروزه، افراد بيشماري هستند كه به اتومبيلهاي گرانبهاي خود و به دستگاههاي الكترونيكي پيشرفته خويش بيش از طبيعت علاقه دارند!
اينك در سرزمين نوروز و در چشمانداز البرز و الوند، كم نيستند نوجواناني كه به جاي جست و خيز كردن در مرغزارها، به گيمنتها ميروند و ساعتها غرق بزنبزن آدمهاي رايانهاي ميشوند، كم نيستند جواناني كه به جاي آشتي با لالههاي وحشي كوهساران، در دالانهاي دنياي مجازي شبكهها ميگردند و خيره شدن به صفحه مانيتور و يا حتي شنيدن صداي افرادي با هويتهاي گمگشته را بر نگرش به سنجاقكي زيبا و گوش سپردن به ترنم جويباري خوشآهنگ ترجيح ميدهند.
بياييد به زندگي عشق بورزيم و براي رشد و شادابي و سلامت خود همچون سهراب باشيم كه ميگفت:
من صداي نفس باغچه را ميشنوم،
چكچك چلچله از سقف بهار ،
من به آغاز زمين نزديكم
نبض گلها را ميگيرم
آشنا هستم با سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت
هركجا برگي هست شور من مي شكفد
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيما است
فكر بوييدن گل در كرهاي ديگر
...
و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ، اين همه سبز
لب دريا برويم
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت را در آب
كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ
كار ما شايد اين است
كه در افسون گل سرخ شناور باشيم
در به روي پشه و نور و گياه و حشره باز كنيم
نظر شما