به گزارش پایگاه فکر و فرهنگ مبلغ، خاطرهای از زندگی شهید مدافعحرم حسن قاسمیدانا، بهروایت مادر این شهید تقدیم شما فرهیختگان می شود.
حسن درآمد خوبی داشت.
بهش میگفتم: تو چرا پسانداز نمیکنی؟
میگفت: جایی که لازمه پسانداز میکنم.
چندتا دختر یتیم رو به سرپرستی گرفته بود.
چند ماه قبل از شهادتش هم یه روز آمد خونه و گفت: سند ماشینو میخوام.
گفتم: میخوای چیکار؟
گفت: لازم دارم.
ماشین رو برد و فروخت.
گفتم: چرا فروختیش؟
گفت: لازم بود.
من هم که معمولا خیلی سؤال نمیکردم، دیگه چیزی نگفتم.
بعد از شهادتش یکی از دوستاش آمد و گفت:
«همسر من باردار بود و هزینهی بیمارستان هم زیاد.
خیلی به این در و اون در زدم که بتوانم وامی تهیه کنم، اما نشد.
از دوستانم کمک خواستم، اما باز هم کار به جایی نبردم.
یه روز به نیتِ دردُ دل به حسن گفتم: نزدیک زایمان همسرمه و به مشکل مالی برخوردم.
حسن سوئیچ ماشینش رو بهم داد و گفت: همین الان ماشین رو بفروش و هزینه کن.
گفتم: من دارم باهات دردُ دل میکنم و اصلا توقعی ندارم.
و سوئیچ رو برگردوندم.
اما حسن خودش رفت و ماشینش رو فروخت و پولش رو آورد بهم داد.»
بنده خدا میگفت: من میخوام پولی که شهید بهم داده بود رو به ما برگردونم.
منم گفتم: شهید خودش این پول رو به شما هدیه داده، پس منم این پول رو پس نمیگیرم.
منبع: کتاب «زندگی به سبک شهدا» بهروایت مادر شهید
نظر شما