به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، روز ششم خرداد ۱۳۲۱ نخستین روزنامه شماره روزنامه کیهان منتشر شد، این روزنامه که تقریبا ۱۶ سال پس از انتشار نخستین شماره اطلاعات به بازار تنک مطبوعات ایران راه یافت، بهزودی به رقیبی جدی برای اطلاعات بدل شد، و هردو در رقابتی تنگاتنگ نبض خبر ایران را دستکم تا سالهای نخست پیروزی انقلاب با قدرت در دست گرفتند. به بهانه سالگرد تولد «کیهان» در ادامه گوشهای از خاطرات مصطفی مصباحزاده بنیانگذار این روزنامه را که در گفتگو با برنامه تاریخ شفاهی بنیاد مطالعات ایران در مرداد ۶۹ در پاریس بیان کرده، میخوانیم:
من در عمرم فکری که نمیکردم این بود که من یک روزی روزنامهنگار بشوم، روزنامهنویس بشوم، به دو دلیل: یکی اینکه در مقدمه برای شما گفتم که من یک کسی هستم بدخط و از خط خودم خوشم نمیآمد و بنابراین من کمتر چیز مینوشتم که از این خط خودم را نبینم، بنابراین من نویسنده نبودم و هیچوقت هم فکر نمیکردم که نویسنده بشوم یا روزنامهنگار. روزنامهنگار یعنی کسی که در یک اداره روزنامه هست ولی اجبارا نویسندگی نمیکند، ولی من هیچکدام اینها را داوطلب نبودم و بعد، به اضافه من باید برای شما بگویم که من حتی روزنامهخوان هم نبودم، در همان زمان هم یک عدهای تحصیلکردهها مرتب در فرانسه بودند یک دو تا روزنامه فرانسه میخواندند یا انگلیس بودند، روزنامه انگلیسی میخواندند یا ایران آمده بودند، این روزنامه اطلاعات را، بالاخره با مطالعه مطبوعات سر و کار داشتند، من اصلا با مطالعه مطبوعات سر و کار نداشتم و کسی نبودم که این را دوست داشته باشم و درنتیجه طبیعی بود که...
و بالاتر بگویم من اصلا یک چاپخانه را بازدید نکرده بودم که اصلا یک چاپ یعنی چی؟ چگونه یک کاغذ یکهو سیاه میشود و سفید میشود، اصلا یک کتاب چاپ بشود، من توی چاپخانه نرفته بودم تماشا کنم که ببینم کتاب چگونه چاپ میشود. اینقدر من از این دنیای روزنامهنگاری به دور بودم و شما تعجب میکنید که چطور یک همچین کسی یک مرتبه سر توی روزنامه درآورده است. جریان کار روزنامهنویسی من بدین شکل شد، وقتی که سوم شهریور شد، اولا یک مقدمهای برای شما بگویم، به خاطرتان هست در آغاز صحبتم گفتم که ما فارسی هستیم، پدرم با قوامالملک کار میکرد و من و فرزندان قوامالملک با هم به بیروت رفتیم و بعد هم آنها رفتند به انگلیس من آمدم به فرانسه و تحصیلاتمان را با هم کرده بودیم و من با فرزندان قوامالملک خیلی دوست بودم و همسن بودیم، همبازی بودیم، همدرس بودیم، وقتی که این را هم به خاطر داشته باشید، یادتان بیاید که یکی از پسرهای قوامالملک که علی قوام بود فوت کرده البته این اولین شوهر والاحضرت اشرف بود بنابراین من به عنوان یک دوست همیشه میرفتم به دیدن علی قوام، والاحضرت اشرف هم آنجا میدیدم و مرا میشناختند یعنی در محیط دربار مرا میشناختند و ولیعهد آن زمان هم مرا میشناخت، رضاشاه هم به مناسبتی مرا میشناخت که آن را هم حالا برای شما خواهم گفت، و داستانی دارم با خود اعلیحضرت فقید، رضاشاه.
من به طور معمول هر هفته هر دو هفته یک دیدنی از علی قوام میکردم، یکی دو ساعت پیش او بودم تلفن با هم صحبت میکردیم، دوست بودیم، وقتی که این اتفاق سوم شهریور افتاد من مثل همیشه رفتم به دیدن علی قوام... اوایل مهر... بعد یک روزی که بعد از استعفای رضاشاه و به سلطنت رسیدن محمدرضاشاه به دیدن علی قوام رفتم، وقتی که وارد دفترش شدم سلام و علیک کردیم دیدم توی مود خوبی نیست، روحیه خوبی ندارد، گفتم: «چرا اوقاتت تلخ است؟ چرا ناراحتی؟» گفت: «امروز که با اعلیحضرت سر ناهار بودیم (البته پادشاه جوان را میگفت)اعلیحضرت خیلی ناراحت بود و پرسیدم که چرا ناراحت هستید شکایت از روزنامهها کردند که به پدرش و خانوادهاش و شاپورها و اینها انتقاد میکردند و بد میگفتند.» من بدون مقدمه چون خود من یکی از کسانی بودم که خیلی به رضاشاه معتقد بودم، در دوران او تحصیل کرده بودم در دوران او در همین فرانسه ما افتخار میکردیم که یک مملکتی داریم که یک رضاشاهی دارد آنجا سلطنت میکند، همینطور که ترکها به آتاتورک افتخار میکردند و یک غرور ملی در ما ایجاد شده بود، وقتی که به ایران آمدم به طریق اولی بیشتر این حس در من ایجاد شد، همینطور که صحبت میکرد من یک مرتبه نمیدانم به چه علت و به چه حسابی بدون مقدمه به او گفتم: «خوب اینکه کاری ندارد خوب ما ممکن است روزنامه درست کنیم و دفاع کنیم و به اینهایی که این حرفها را میزنند جواب بدهیم»... این تمام شد. بعد حالا فردای آن روز بود یا دو روز بعد، خیلی زود، علی قوام به من تلفن کرد که «بیا من کارت دارم.» من رفتم پیش علی قوام گفت: «تو آن روز که اینجا صحبت میکردیم و ناراحت بودی از روزنامهها و اوقاتت تلخ شد از اینکه شاه متاثر است و نگران و غمگین، من رفتم حضور اعلیحضرت به اعلیحضرت عرض کردم که مصباحزاده آمده بود پیش من وقتی من داستان را گفتم او خیلی ناراحت شد، خیلی متاثر شد، ضمنا گفت خوب اگر بخواهید ما روزنامه میدهیم و با اینها مبارزه میکنیم... وقتی که من این را به اعلیحضرت گفتم اعلیحضرت به من گفتند تو برو و پس باهاش صحبت بکن اگر این کار را بخواهد بکند تا به من کمک بکنم و این کار را بکنیم.» و شالوده و پایه ایجاد کیهان به این شکل شد که یک مذاکرهای من با علی قوام کردم، علی قوام به عرض شاه جوان رساند، شاه جوان جواب مثبت داد و آمادگی خودش را ابراز کرد برای کمک، در صورتی که ما بتوانیم چنین روزنامهای را بدهیم و از همان ساعت به اصطلاح فکر انتشار یک روزنامه نزد من پیدا شد، بدون هیچگونه مقدماتی، بدون هیچگونه بکگراندی، بدون هیچگونه سابقه مطبوعاتی، هیچ چیز با همین بیان و با همین دادن حکایت آن ملاقات و جوابی که آورده بود... حالا من هستم با بیاطلاعی کامل هم از این حرفه و اینکه حالا چه باید کرد.
من وقتی که به علی قوام آن روز اول گفتم که خوب ما هم روزنامه میدهیم، من یک مطلبی را در نظر داشتم برای این کار، یعنی بیفکر هم نبودم از لحاظ پیشنهادی که کرده بودم، که اگر یک وقت این مسئله جدی بشود من چکار بکنم و آن هم راهحلش را پیدا کرده بودم. مرحوم عبدالحرمن فرامرزی، این استاد من در دارالفنون بود، ادبیات فارسی درس میداد، خودش هم فارسی بود. بعد از دوستان پدر من هم بود، بعد هم سابقه مطبوعاتی داشت و مقاله مینوشت و در این رشته نهتنها بیاطلاع نبود، تجربه داشت. وقتی که برای بار دوم پیام شاه به من رسید که اگر این کار را بکنید او کمک خواهد کرد، من مسئله را با مرحوم عبدالرحمن فرامرزی به میان گذاشتم. عبدالرحمن فرامرزی هم یکی از طرفداران پروپاقرص رضاشاه بود، یعنی از کسانی بود که کارهای رضاشاه را خیلی بزرگ میدانست، لازم برای مملکت میدانست و از پیشرفتهایی که در زمان رضاشاه شده بود خیلی راضی بود و خوشوقت بود و واقعا میبالید به آنچه که بود. در آن وقتی [که] من جریان را برای عبدالرحمن فرامرزی به میان گذاشتم و او گفت خیلی خوب من آمادهام. وقتی او گفت خیلی خوب من آمادهام، من یک تکیهگاهی پیدا کردم برای کارم و فرامرزی و من دو تایی به اصطلاح کیهان را شروع کردیم و اسم کیهان را هم مرحوم فرامروزی پیشنهاد کرده و انتخاب کرد.
... وقتی به اصطلاح قبولی مرا برای چنین کاری به اعلیحضرت فقید گفتند قرار شد که من ملاقاتی با شاه بکنم و درباره این برنامه صحبت بکنیم. موقعی که من قرار شد شاه را ببینم، البته زمان خیلی سختی بود، مملکت از هم پاشیده بود، قشون خارجی مملکت را تصرف کرده بودند، تهران را قشون آمریکا و انگلیس و روسیه به اصطلاح محاصره کرده بودند، و درواقع مملکت بهکلی از هم پاشیده بود ولی برای من در آن موقع جالب این بود که من وقتی که رفتم شرفیاب بشوم با توجه به آنچه که زمان اعلیحضرت رضاشاه بود و در حول و حوش کاخ سلطنتی چقدر مراقبت و مواظبت بود و کمتر کسی بهراحتی میتوانست در اطراف کاخ رفت و آمد بکند، من توجه کردم که اصلا ماموران امنیتی، انتظامی، تقریبا نیست و وقتی که من در خیابان کاخ در همان خانه شخصی شاه، نه کاخ مرمر که بعد ساخته شد، شرفیاب شدم، یک سرباز دم در کاخ ایستاده بود و من تا وقتی که رفتم داخل کاخ و وارد سرسرا شدم یک سرباز دیگر را هم دیدم و دیگر غیر از این دو سرباز اصلا نیروی به اصطلاح امنیتی و حفاظتی برای کاخ و پادشاه و اینها دیگر اصلا من ندیدم... یک سرباز دم در ایستاده بود و یک سرباز هم قبل از اینکه وارد ساختمان بشوند، و الا دیگر حتی در محوطه خود کاخ هم، در باغش و گوشه و کنارش با اینکه خیلی توجه مرا این مسئله جلب کرده بود و نگاه میکردم هیچ چیز ندیدم.
... [این] در زمان نخستوزیر فروغی است، و وقتی که من رفتم داخل سرسرا آنجا مواجه شدم با دو سه نفر که به اصطلاح از پیشخدمتهای اعلیحضرت بودند و یک مامور به اصطلاح کاخ یا دولت، یک مقام نسبتا برجستهای را من آنجا ندیدم بعد یکی از همان پیشخدمتها مرا هدایت کرد از پلههای ساختمان از توی هول رفتم، پلهها را گرفتیم رفتیم بالا در آنجا یک اتاق کوچکی بود که مثل اینکه دفتر به اصطلاح بود آنجا من برای اولین بار شاه را دیدم، برای این میگویم اولین بار چون شاه که آن موقع و قبل ولیعهد بود اسم مرا شنیده بود و مرا میشناخت ولی ایشان را من زیارت نکرده بودم. وقتی که وارد شدم خیلی شاه تواضع کرد، خیلی محبت کرد، به عنوان... مثل یک پادشاه دموکرات با من به اصطلاح دست دادند، احوالپرسی کردند، بعد هم نشستند و به من اجازه نشستن دادند. سوالی که آن موقع تا من نشستم پیش ایشان، از ایشان کردم، قبل از اینکه وارد اصل مسئله بشویم، گفتم که «من تصور میکنم در این مدت کوتاه که اعلیحضرت تصدی امور مملکت را در دست گرفتید من اولین فردی هستم که از مردم و برای مردم و برای یک کار مردمی خدمت اعلیحضرت شرفیاب میشوم و این برای من یک افتخاری است که اولین کسی باشم از مردم ایران، از طبقه تحصیلکرده ایران که افتخار شرفیابی حضور اعلیحضرت راپیدا کرده باشم و میخواستم ببینم که اعلیحضرت هم این مسئله را تایید میفرمایید یا نه، یا قبل از من کسانی مثل من را اعلیحضرت پذیرفتید و ملاقات کردید؟» فرمودند: «همینطور که خودتان حدس زدید شما اول کسی هستید که هیچ سمت دولتی و مملکتی ندارید و به دیدار من آمدید و من خوشوقتم از اینکه برای یک کار مملکتی هم آمدید و صحبت میکنی. بعد آن روز حالا نمیدانم شاه کار داشت یا اینکه مناسب نبود، مذاکرهای که ما در ملاقات اول با اعلیحضرت کردیم راجع به وضع مملکت و پیشآمدی که شده بود و اینکه حالا باید چه کرد، روی این یک کمی صحبت کردیم بعد اعلیحضرت فرمودند که فردا مرا مفصلتر میبینند و قرار گذاشتند که مرا خارج از کاخ ببینند... و به من گفتند که «شما این زمین جلالیه را آشنا هستید؟» گفتم: «بله.» گفتند: «آنجا یک ساختمان خیلی کوچکی هست برای انجام مراسم رژه و اینها که پدرم و ما میرفتیم آنجا. آنجا را بلد هستید؟» گفتم: «بله.» گفتند: «قرار میگذاریم برای فردا ساعت ۷ بعدازظهر، ۸ بعدازظهر شب به اصطلاح. من شما را آنجا خواهم دید.» گفتم: «خیلی خوب.»
فردای آن روز من در ساعت معین رفتم آنجا با اتومبیلم پای آن ساختمان خیلی کوچکی بود ایستادم و پس از چند دقیقه اتومبیل اعلیحضرت آمد و ایستادند به من اشاره کردند و من سوار شدم و پهلوی خودشان... فقط خودشان بودند راننده هم نبود... بعد بنده سوار شدم اعلیحضرت راندند به طرف میدان ۲۴ اسفند [انقلاب کنونی] یعنی میدان مجسمه که آن وقت البته به آن شکل ساختمانها نبود بیابان بود و بعد پیچیدند به طرف جاده کرج وقتی که ما یک کیلومتر، دو کیلومتر داخل جاده کرج رفتیم ناگهان یک عده دهنفری، پانزدهنفری سرباز روسی با تفنگ آمدند جلوی اتومبیل، چون آنها که نمیدانستند داخل اتومبیل کیست و مثل اینکه نمیبایستی از آن راه میرفتیم خلاصه جلوی اتومبیل اعلیحضرت را گرفتند اعلیحضرت هم بدون اینکه رآکسیونی بکنند اتومبیل را برگرداند به طرف شهر، بعد آمدیم دومرتبه در کاخ خصوصیشان، همانجایی که روز پیش بودیم و آنجا پیاده شدند من هم در خدمتشان بودم و رفتیم در یک سالن بزرگتری در همان کاخ و آنجا نشستیم و صحبت ما شروع شد.
هیچ یادم نمیرود وقتی که ما اتومبیلمان را با برخورد با سرباز روسی، اعلیحضرت اتومبیلشان را برگرداندند فرمودند، این اولین جملهای بود که راجع به روزنامه کیهان، راجع به آینده مملکت، راجع به طرز فکر خود شاه خیال میکنم این اولین جملهای بود که ایشان گفتند در کمال آزادی، در کمال راحتی، و با تعصب بسیار شدید گفتند: «اگر من میخواهم یک روزنامهای درست بشود، اگر من میخواهم شما این کار را انجام بدهید اولین هدف ما این است که ما این نیروی خارجی را از مملکت بیرون کنیم.» این جملهای که اعلیحضرت گفتند مرا به طور کلی منقلب کرد برای اینکه چیزی بود که خودم به چشمم میدیدم، شاه مملکت در چند کیلومتری تهران آزادی عبور و مرور ندارد و خودش.
این گفته اعلیحضرت در من خیلی اثر عمیق گذاشت و وقتی که اعلیحضرت شروع کردند به صحبت کردن بعد در منزل، در کاخشان، اولین جملهای که گفتند باز اشاره کردند و آنچه را که یک ربع پیش نیم ساعت پیش توی اتومبیل گفته بودند که «من اگر بخواهم روزنامهای باشد، اگر بخواهم شما یک کاری بکنید یکی از هدفهای من این است که ایران را ما از تصرف قشون خارجی خارج بکنیم و ایران یک کشور مستقل و آزادی باشد. »خوب، این تنها راهنمایی بود که از لحاظ سیاسی شاه مرا کرد، یعنی من دیگر در آن جلسه صحبتی از اینکه محتوای این روزنامه چه باشد، از لحاظ سیاست خارجی، از لحاظ سیاست داخلی، از لحاظ روابطش با دولت و تمام مسائلی که در یک روزنامه مطرح میشود هیچ از این گفتوگویی نشد فقط ایشان مایل بود که مرا دیده باشد و بداند که من کی هستم و چی هستم و آشنایی پیدا کرده باشد و وعده کمک به ما بدهد که ما به دنبال روزنامه برویم. من هم با چند جمله در همان ملاقات آرزوی مردم ایران به بهشان گفتم، علاقه خود طبقه تحصیلکردهای که در زمان پدرشان تحصیلاتشان را تمام کرده بودند و برای آینده مملکت آماده خدمت بودند، آمادگی این طبقه را برای خدمتگزاری به عرضشان رساندم و همینجا آن ملاقات ما خاتمه پیدا کرد.
... بعدها که یک قدری بیشتر با هم به اصطلاح آشنا شدیم و گفتوگوهایی که میکردیم، دستوراتی که میدادند معلوم شد که در این خصوص ایشان یک نظر خاصی داشتند و آن نظر خاص این بود که به هیچ وجه مایل نبود که توجه پیدا بشود که این روزنامه که منتشر خواهد شد با کمک شاه و با اشاره ایشان و بستگی این روزنامه به ایشان باشد. به هیچ شکل نمیخواستند که خودشان را در آغاز سلطنتشان آلوده یک کاری بکنند که اولا نتیجه آن کار معلوم نبود و بعد هم ممکن است پیش خودشان فکر میکردند که بعد از آن تندرویهایی که زمان پدرشان شده بود گفته بشود که باز شاه جوان هم در امور مملکت دخالت میکنند و رعایت دموکراسی را نمیکنند با اینکه قسم خوردند و باید به اصطلاح راه روشنی که خودشان گفتند همان راه را بروند و اینکه ایشان با من یک هچنین قراری گذاشت بعدها تکرار شد ولی نه در همان محل...
... بعد هم گاهی مثلا توی همین کاخ والاحضرت اشرف میآمدند و من میرفتم آنجا میدیدمشان ولی به هیچ وجه هرچه جلوتر رفتیم معلوم بود که ایشان میخواهد این کار را بکند ولی دلش نمیخواهد که کسی از این جریان اطلاع داشته باشد که کیهان را ایشان در آن اثر دارد... شاه در عین حال که میخواست که یک خدمت میهنی و مملکتی بکند، میخواست در مقابل آن همه سر و صدا و آشوب و بینظمی و آنچه که در آن زمان در مملکت وجود داشت، میخواست اگر یک حرکت میهنی بکند این تعبیر به دخالت شاه در امور مملکت نکنند به آن صورت، مخصوصا با توجه به سابقهای که در زمان پدرش ایجاد شده بود...
۲۵۹
نظر شما