چگونه دختران شعیب نبی (ع) سرنوشت حضرت موسی (ع) را تغییر دادند؟

از چاه آب مدین تا پیوندی الهی؛ داستان دیدار موسی (ع) با دختران شعیب (ع)، آغاز ماجرایی شد که او را از چوپانی به پیامبری رساند. این روایت، گواهی است بر تقدیر الهی و نقش زنان در تاریخ انبیا.

به گزارش پایگاه فکر و فرهنگ مبلغ، کتاب «زن در قرآن» به قلم علی دوانی به بیان داستان‌های برخی بانوان پرداخته و چهره گروهی از زنان خوب و بد را در قرآن نمایان می‌‏‌سازد و پندی آموزنده برای شناختن زن از دیدگاه اسلام و قرآن و خودسازی زنان مسلمان بر اساس خواست خدا و پیغمبر(ص) می‌‏باشد که در شماره‌های مختلف تقدیم شما خوبان می شود.

دختران شعیب پیغمبر (ع )

بنار روایت حوزه، مادر موسی تحت مراقبت «آسیه » زن فرعون و در کاخ پرشکوه و مجلل او، موسی را شیر می داد و می پرورانید، بدون اینکه فرعون و آسیه بدانند، این دایه مهربان، کسی جز مادر طفل شیرخوار نیست ! مادر و خواهر موسی که در ظاهر پرستار پسر خوانده آسیه و فرعون یعنی «موسی » بودند، آزادانه به کاخ خدای خدایان (فرعون ) آمد و رفت داشتند و از فرزند و برادر خود مراقبت به عمل می آوردند.

این یک نمونه بارز قدرت نمائی خداست که قرآن مجید بازگو می کند.

بدینگونه موسی رشد کرد تا به سن هجده سالگی رسید. در این هنگام که قوای فکری و نیروی بدنیش تحکیم یافته بود، خداوند جهان، علم و حکمت به وی آموخت. در یکی از شبها موسی وارد شهر شد و دید که یکی از ماءمورین مخصوص فرعون با مردی از پیروان او گلاویز شده است و می خواهد او را به قتل رساند.

مرد گرفتار از موسی مدد خواست. موسی هم نزدیک آمد و مشتی به سر تجاوزگر کوفت و همین باعث هلاکت او شد!

موسی نمی خواست شخص ‍ مزبور را به قتل رساند ولی ضرب دست وی باعث شد که متجاوز با یک مشت از پای در آید. موسی که وضع را چنین دید گفت: نزاعی که بین این دو تن به وقوع پیوست کار شیطان بود. آری شیطان همیشه در صدد است بندگان خدا را گمراه کند.

سپس از اینکه مرد تجاوزگر به وسیله او کشته شد، ناراحت گردید چون او نمی خواست دخالت وی باعث شود که قتلی رخ دهد. خبر قتل ماءمور دولت، توسط موسی در اندک زمانی در همه شهر انعکاس یافت و به گوش ‍ عالی و دانی رسید.

فرعون هم از موضوع آگاه شده جلسه ای تشکیل دادند تا ببینند چه تصمیمی درباره موسی بگیرند. نتیجه مذاکرات جلسه این بود که باید موسی را به انتقام قتل ماءمور مخصوص، اعدام کرد.

درست در همین هنگام مرد نمونه شهر یعنی «مؤ من آل فرعون » از انتهای شهر که قصر فرعون در آنجا واقع بود با شتاب خود را به آن نقطه شهر رسانید و موسی را ملاقات کرد و به وی گفت: ای موسی ! بزرگان قوم توطئه کرده اند تا تو را به قتل رسانند. باید به سرعت از شهر خارج شوی. این پند را از من بشنو که خیرخواه توام.

موسی هم در حالی که بیمناک بود و اطراف خود را می پایید تا مبادا او را تعقیب کنند و دستگیر سازند، از پایتخت فرعون خارج شد، در حالی که می گفت: خدایا! مرا از شرّ ستمگران نجات بده. مدت هشت شبانه روز راه پیمود تا از صحرای سینا گذشت و به حومه شهر «مَدْیَن » رسید که از شهرهای فلسطین بود. همینکه به مقابل «مَدْیَن »رسید گفت: امید است پروردگارم مرا به جایی اطمینان بخش رهنمون گردد.

آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز پای پر آبله وادی پیمان من است

سرزمین آن روز فلسطین، مسکن اعراب کنعانی بود. بیشتر مردم آن سامان بت می پرستیدند. پیامبری در میان آنان مبعوث شده بود که به وی «شُعَیب » می گفتند. شعیب پیغمبر که در آن اوقات پیر و فرتوت بود در شهر مدین می زیست. او هم مانند قوم عرب بود.

وقتی حضرت موسی به سر چاه آبی در بیرون شهر مدین رسید دید که مردمی گرد آمده و گوسفندان خود را آب می دهند. موسی لحظه ای در آنجا ایستاد و به اطراف نگاه کرد. در سمت پایین چاه و اجتماع چوپانان و گله ها، دید که دو زن با وقار، گوسفندان خود را گرد می آورند تا پراکنده نشوند. موسی جلو آمد و از آنان پرسید چرا شما نمی آیید گوسفندانتان را آب دهید؟

گفتند: ما گوسفندان خود را آب نمی دهیم و صبر می کنیم تا آنگاه که چوپانان، گوسفندان خود را آب بدهند و از سر چاه بروند. پدر ما پیری بزرگسال است و چون پسری ندارد ما دختران او شبانی گوسفندانش را به عهده گرفته ایم.

آنان دختران شعیب پیغمبر بودند و تربیت یافته خاندانی بزرگ. موسی که حسن ضعیف نوازی در سرشت وی آمیخته بود، از دختران شعیب پرسید: آیا اجازه می دهید من به نمایندگی شما گوسفندانتان را جلو ببرم و نوبت گرفته، آب بدهم ؟

دختران شعیب از بیم اینکه مبادا چوپانان از مرد و زن بگویند که این جوان ناشناس چه نسبتی با آنان دارد و برایشان حرفی درآورند، رضایت ندادند. موسی پرسید: آیا غیر از اینجا چاه آبی یا چشمه دیگری وجودندارد؟ دختران شعیب گفتند: چرا، نزدیک آن درخت چاهی است که سنگ عظیمی بر روی آن نهاده اند تا اگر روزی نیاز به آن پیدا شد، مردم شهر اجتماع کرده سنگ را بردارند و از آب آن استفاده کنند.

موسی پیش رفت و نام خدا را بر زبان آورد و سنگ سنگین را یک تنه از سر چاه برداشت و گوسفندان دختران شعیب را آب داد.

او گوسفندان آنان را آب داد، سپس زیر درختی رفت که در آن نزدیکی بود و به استراحت پرداخت. در آن هنگام به فکر تنهایی و غربت و خستگی و گرسنگی خود افتاد که در آن نقطه دور دست و میان مردمی ناشناس راه به جایی نمی برد و هیچکس را نمی شناسد. از این رو با خدا به راز و نیاز پرداخت و گفت: پروردگارا! من نسبت به هر چیز نیکویی که برایم بفرستی نیازمند هستم.

دختران شعیب به خانه بازگشتند و ماجرای برخورد با موسی را برای او نقل کردند و توضیح دادند که جوانی نجیب و غیرتمند است و هم اکنون در زیر درخت نزدیک فلان چاه آرمیده شعیب به دختر بزرگش «صفورا» گفت:

برگرد و او را دعوت کن تا به خانه ما بیاید ولی تذکر داد که اگر خواب بود صبر کند تا بیدار شود. به وی نزدیک نشود و از فاصله ای پیام او را به وی ابلاغ کند.

دختر شعیب به همان نقطه که موسی آرمیده بود آمد و دید که او بیدار است و از آنجا که راه به جایی نمی برد گویی چشم به راه نشسته است. صفورا در حالی که با حجب و حیا گام بر می داشت و جلو می آمد به موسی گفت: پدرم تو را فرا می خواند تا مزد سیراب کردن گوسفندانمان را به تو بدهد. موسی از این پیشنهاد بموقع خوشحال شد و حسن استقبال کرد. به همین جهت دردم برخاست و راه خانه شعیب را پیش گرفت.

در میان راه صفورا به عنوان راهنما از پیش می رفت و موسی به دنبال او به راه افتاده بود. باد سختی می وزید و گهگاه پیراهن بلند صفورا را پس و پیش ‍ می کرد. موسی که تماشای این منظره برایش ناگوار بود. به صفورا گفت: صبر کن، من از جلو می روم و تو از دنبال من بیا ولی چون من نمی دانم از کدام راه باید رفت، وقتی به سر دوراهی یا سه راهی رسیدیم تو از پشت سر، ریگی به جلو پرتاب کن تا من بدانم از کدام راه بروم. بدینگونه موسی و صفورا به خانه شعیب رسیدند و به خانه در آمدند.

وقتی موسی به حضور شعیب رسید و سرگذشت خود را برای او نقل کرد، شعیب گفت نترس که با رسیدن به این شهر از شرّ ستمگران نجات یافتی.

در این هنگام صفورا رو به پدر کرد و گفت پدر! او را نزد خود نگاهدار و به کار بگمار؛ زیرا بهترین کسی که ممکن است به کار گماری باید دارای دو صفت ممتاز باشد: هم از لحاظ بدنی نیرومند و هم در عمل امین باشد.

صفورا که از لحظه دیدن موسی او را به این دو صفت ممتاز شناخته بود، خواست به پدر بگوید چون پسر ندارد که شبانی گوسفندان او را عهده دار شود ناچار باید از این فرصت استفاده کند و موسی، جوان نیرومند و امین را نزد خود نگاهدارد تا هم در سایه قدرت بدنی وی گوسفندانش را شبانی کند و هم از بودن او در خانه ایمن باشد.

شعیب خطاب به موسی گفت: من می خواهم یکی از این دو دخترم را به همسری تو در آورم به این کابین که هشت سال برای من کار کنی. اگر پس از انقضای مدت، اضافه هم کار کردی ناشی از محبت تو است. نمی خواهم برتو سخت بگیرم. به خواست خدا خواهی دید که من از شایستگانم.

موسی گفت: بسیار خوب ! پس این قراردادی است بین من و شما که هر کدام از این مدت را به انجام رساندم (هشت سال یا بیشتر) در انتخاب آن آزاد باشم، تحمیلی بر من نباشد و شما آن را قبول کنید. من هم خدا را گواه می گیرم که به وعده خود عمل کنم.

با این قرارداد، موسی با دختر بزرگتر یعنی صفورا ازدواج کرد. همان دختری را که در میان بیابان تنها دیده بود و چون برای خدا و حفظ احترام نوامیس مردم، دندان روی جگر گذاشت اینک او را متعلق به خود می بیند و می تواند به طور مشروع و با وجدانی آسوده در کنار او باشد. گویی «حافظ» این شعر را از زبان موسی در این مورد گفته است:

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند

مهریه دختر شعیب هشت سال چوپانی موسی برای او بود ولی چون شعیب انتظار داشت دامادش بیشتر با وی باشد، موسی هم دو سال بیشتر نزد وی ماند:

و چون موسی مدت ده سال را به پایان آورد از شعیب اجازه گرفت با همسرش به مصر باز گردد و مادر و خواهر و برادرش را دیدار کند؛ زیرا سخت در اندیشه آنان بود و می خواست آنان را ببیند و از نگرانی بیرون آورد. می خواست مادرش گمشده خود را به آن سن و سال و به صورت داماد شعیب پیغمبر ببیند.

شعیب هم به موسی اجازه داد که برای دیدار مادر و کسانش و تجدید عهد با آنان راهی مصر گردد. صفورا آبستن بود. در میان راه که از قسمت جنوبی صحرای سینا می گذشتند، احساس کرد که می خواهد وضع حمل کند. هر لحظه وضع او وخیم تر می شد. شبی تاریک و سرد بود. در تاریکی شب و هوای سرد، صفورا می لرزید و به خود می پیچید. درست در همین هنگام، موسی آتشی از جانب کوه طور (واقع در انتهای صحرای سینا نزدیک خلیج عقبه و منطقه کنونی شِرم الشیخ ) دید. به تصور اینکه راه نزدیک است و در آنجا کسی آتشی روشن کرده است یا آبادی هست، به زن و کسانش گفت شما در اینجا درنگ کنید که من از دور آتشی می بینم، بروم شاید خبری برای شما بیاورم یا پاره آتشی برگیرم، باشد که با آن خود را گرم کنید.

فاصله میان نقطه ای که زن و کسان موسی توقف داشتند تا بلندی کوه طور، سیصد میل بوده است ولی موسی با دعوت الهی و به طور ناخودآگاه در اندک مدتی به آنجا رسید و همینکه به آتش نزدیک شد دید که در آن نقطه مقدس و ایمن و پربرکت از درختی که بر افروخته شده بود، او را صدا می زنند که: «ای موسی ! آتش نیست، منم، من خدای جهانیان، پاپوشت را در آور که بر نقطه مقدسی قرار داری.

بدینگونه موسی بن عمران که فرعون برای جلوگیری از ولادت او ۳۶۰ زن از دودمان یعقوب را شکم درید و جنین پسر آنان را کشت تا مبادا کسی که به ظلم و بیداد وی پایان می دهد، یکی از آنان باشد، پس از آن همه حوادث و ماجراها، در بلندی کوه طور به مقام رهبری خلق منصوب شد و ماءمور گردید که به مصر مراجعت کند و به کمک برادرش فرعون و قوم گمراه او را به حق و حقیقت هدایت نماید.

به گفته حافظ:

شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد

که چند سال به جان خدمت شعیب کند

و چه نیکو سروده است شادروان عبدالحسین آیتی، نویسنده کتاب مشهور و خواندنی «کشف الحِیَل »

شبی تاریک تر از جان فرعون

رهی باریکتر زاحسان فرعون

هوا زانفاس قِبطی سردتر بود

رخ بانو زسِبطی زردتر بود

که ناگه آتش دیرینه دوست

زسینا شعله زد بر سینه دوست

ندا آمد که ای همصحبت ما

ببین درنار نور طلعت ما

اگر سرد است تن گرمی زما جو

خشونت کن رها نرمی ز ما جو

بِکَن نعلین یعنی مهر اولاد

گزین مهر مهین ربِّ ایجاد

که گردد مهر فرزندان فراموش

نگردد نار مهر دوست خاموش

کد خبر 2103350

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار