قمرالملوک وزیری: به دستور رضاخان صفحه مرا که مارش جمهوری خوانده بودم جمع کردند/ رئیس کمیسری تعهد گرفت که بدون حجاب در کوچه نروم و کنسرت ندهم

در آن موقع حکومت وقت با عارف مخالف بود و عمل من موجب شد که شب دوم توضیحی در این باره در حضور تماشاچیان بدهم و بگویم علت این‌که گلدان نیرالدوله به عارف تقدیم شد چه بوده است.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در سال‌هایی که مضمون یک ترانه می‌توانست سرنوشتی تازه برای خواننده‌اش رقم بزند، و تغییر پوشش روی صحنه معنایی فراتر از یک انتخاب هنری داشت، قمرالملوک وزیری (۱۳۳۸-۱۲۸۴) مسیر خود را با جسارت دنبال کرد. «آسیای جوان» به تاریخ ۱۵ شهریور ۱۳۲۹ روایتی را به نقل از او منتشر کرد؛ از صفحه «مارش جمهوری» که برایش دردسرساز شد تا احضارش به نظمیه برای التزام دادن به حجاب و برگزار نکردن کنسرت در سال‌های ۱۳۰۸ و ۱۳۰۹. آن‌چه می‌خوانید روایتی زنده از فراز و فرودهای زندگی هنری زنی است که نامش در تاریخ موسیقی ایران ماندگار شد:

چند سالی من در قزوین بودم و در خلال این مدت آوازه‌خوان معروفی شده بودم. مخالفت‌های شوهر و گرفتاری‌های محیط خرافاتی هیچ‌کدام نمی‌توانستند سد راه مقصود من شوند.

مدتی از اقامت من در قزوین گذشت کمتر کسی بود که مرا نشناسد. هرجا مجلسی برپا می‌شد اولین رقعه دعوت را برای من می‌فرستادند. نامه‌ها بود که از غالب نقاط ایران برایم می‌رسید و مرا نسبت به آینده امیدوار می‌کرد.

جوانکی از همدان مرتبا برایم کاغذ می‌نوشت و خود را از دوستداران آواز من معرفی می‌کرد. روزی در بین مراسلاتی که از تهران برایم رسیده بود چشمم به نامه مرتضی‌خان نی‌داود افتاد، نامه را گشودم نوشته بود که چند روز دیگر به قزوین می‌آید تا به اتفاق به همدان عزیمت کنیم و در آن‌جا در کنسرتی شرکت کنیم.

به مجرد ورود به قزوین خواستم به سراغ عارف شاعر عالی‌قدر ایران بروم ولی آن‌هایی که او را می‌شناختند مانع رفتن من نزد او شدند و بهانه‌شان این بود که عارف کسی را نمی‌پذیرد و کنج انزوا اختیار کرده و حتی شهرت داشت یکی از وزرای وقت دو سفری که به همدان کرده بود می‌خواست از عارف دیدنی نماید ولی عارف او را نپذیرفته.

باری من با این‌که در روز اول و دوم نتوانستم عارف را ملاقات کنم اما هنوز مایوس نشده بودم و در صدد پیدا کردن فرصت بودم. دو روز از وقت من در همدان گذشت، روز سوم یعنی صبحِ شبی که من کنسرت داشتم به منزل عارف رفتم و به هر ترتیبی بود او را ملاقات کردم.

من عارف را ندیده بودم و تنها اسما او را می‌شناختم اما با دیدن وی مهرش در دلم جای گرفت و فهمیدم که مرد بزرگ و آزادمنشی است و شاید کمتر مانند داشته باشد این‌جا بود که ارادتم به وی فزونی یافت.

قمرالملوک وزیری: به دستور رضاخان صفحه مرا که مارش جمهوری خوانده بودم جمع کردند/ رئیس کمیسری تعهد گرفت که بدون حجاب در کوچه نروم و کنسرت ندهم

از عارف دعوت کردم که در کنسرت من حاضر شود و او با کمال میل دعوت مرا پذیرفت و اوایل شب بود که عارف به مهمانخانه آمد و به اتفاق به محل کنسرت رفتیم.

کنسرتی که آن شب دادم مورد توجه حضار واقع شد و چندین گلدان نقره به من اهدا گردید، من‌جمله شاهزاده نیرالدوله [حاکم همدان] یک گفتمان بزرگ به من داد که من آن را تقدیم عارف کردم.

روز بعد شاهزاده نیرالدوله از من گله کرد که چرا گلدان اهدایی او را به عارف داده‌ام و من برای این‌که به نیرالدوله ثابت کنم که منظورم اهانت به او نبوده مجبور شدم در شب دوم نمایش توضیح دهم که تقدیم گلدان به عارف صرفا از لحاظ ارادتی بوده که به او داشته‌ام و گلدان اهدایی حاکم هم چون از سایر گلدان‌ها بزرگتر و زیباتر بود انتخاب شده بود. اما در آن موقع حکومت وقت با عارف مخالف بود و عمل من موجب شد که شب دوم توضیحی در این باره در حضور تماشاچیان بدهم و بگویم علت این‌که گلدان نیرالدوله به عارف تقدیم شد چه بوده است.

روز بعد که کنسرت خاتمه یافت به فکر افتادم جوانی را که از همدان برایم نامه می‌فرستاده و به آوازم اظهار علاقه می‌کرده ملاقات کنم. معلوم شد به علت این‌که یکی از صفحات مرا که «مارش جمهوری» را خوانده بودم نزدش یافته‌اند، او را به جرم جمهوری‌خواهی زندانی کرده‌اند. در آن موقع سردار سپه دستور داده بود صداهای جمهوری‌خواهی را خاموش کنند و صفحه مرا هم که مارش جمهوری خوانده بودم جمع کردند و هرکس آن صفحه را نگه می‌داشت تحت تعقیب قرار می‌دادند.

آن روزها هرکس بدون چادر بود به کمیسری جلب می‌شد

رژیم مملکت تغییر کرده بود و پس از یک بحران بزرگ دوره آرامش فرا ر سیده بود مردم هم علاقه‌ای به موسیقی نشان می‌دادند به من پیشنهاد می‌شد که بی‌چادر در نمایش موزیکال گراندهتل حاضر شوم و این یک تهور و جسارت بزرگی لازم داشت.

یک زن ضعیف بدون داشتن پشتیبانی می‌بایست برخلاف معتقدات مردم عرض اندام کند و بی‌حجاب در صحنه ظاهر شود. به نظر آن‌هایی که آن دور مرا به خاطر ندارند گفتار من عجیب می‌نماید اما آن‌ها که سنگسار کردن و قتل ماژور ایمبری قنسول آمریکا را به خاطر دارند می‌دانند چه می‌گویم.

تصمیم گرفتم با وجود تمام مخالفت‌ها شب نمایش بدون حجاب روی صحنه در مقابل هزارها جفت چشم متعجب اهالی تهران ظاهر شوم و پیه کشته شدن را به تن خود بمالم.

شب نمایش فرا رسید و بی‌حجاب روی سن ظاهر شدم و هیچ حادثه‌ای هم رخ نداد و حتی مورد حسن استقبال هم واقع شدم و این موضوع به من قوت قلبی بخشید و از آن به بعد گاه و بیگاه بی‌حجاب در نمایش‌ها شرکت می‌جستم و حدس می‌زنم که فکر برداشتن حجاب از همان موقع در شرف تکوین بود.

باری یک روز عصر که در منزل نشسته بودم صدای در به گوش رسید کلفتی داشتم که از مهاجرین قفقازیه بود، او دم در رفت و با قیافه وحشتناک مراجعت کرد و هراسان گفت: «خانم دو نفر آژدان آمده‌اند دم در و می‌گویند رئیس کمیسری شما را احضار کرده است.» من هم سخت هراسان شدم دم در رفتم و گفتم: «چه فرمایشی دارید؟» جواب دادند: «شما الساعه باید تا کمیسری بیایید.» هرچه اصرار کردم که شما بروید و من خواهم آمد صرف‌نظر نکردند و به خرج‌شان نرفت. بالاخره موافقت شد که من و کلفتم با یک درشکه علی‌حده [جداگانه] از جلو به کمیسری برویم و آن‌ها با درشکه دیگر از پشت سر بیایند؛ اما خدا می‌داند که چه اندازه ترسیده بودم. به خاطر داشتم که زمانی سرتیپ درگاهی [رئیس نظمیه] مرا احضار کرده بود و اندرز داده بود که از خواندن تصنیف معروف مارش جمهور و تصانیف مشابه آن خودداری کنم، من هم به عهد خود وفا کرده بودم دیگر برای چه مرا به کمیسری خواستند، عقلم نمی‌رسید. به هر حال با ترس و لرز فراوان به اتفاق کلفتم سوار درشکه شده به کمیسری رفتیم، در کمیسری پشت میز ریاست، صاحب‌منصبی نشسته بود و با تغیر گفت: «چکار دارید؟» گفتم: «شما احضار کرده‌اید.»

- کی هستی؟

- قمر!

آقای رئیس کمیسری دستور دادند که به اتاق دیگر برویم تا بیایند و به کار ما رسیدگی کنند.

من و کلفتم با ترس زیاد به اتاق مجاور رفتیم. اتاقی بود تاریک که هیچ روزنه‌ای به خارج نداشت، تختی چوبی و مندرس در بالای آن گذارده بودند و یک زیلوی کثیف به رویش افتاده بود، چند جلد کتاب و چند روزنامه و یک چراغ نفتی در طاقچه اتاق دیده می‌شد در زیر تخت چند بطری خالی مشروب و یک کوزه سفالی شکسته وجود داشت. این اتاق با این‌که مجاور اتاق آقای رئیس کمیسری بود چندان شباهتی با آن نداشت و به یک زندان بیشتر شبیه بود. استشمام هوای دم‌کرده آن با تاریکی مخوفی که حکمرانی می‌کرد مرا از حال طبیعی خارج کرد ولی به‌زحمت تعادل خود را حفظ کردم، بلاتکلیف در آن اتاق ایستادیم و منتظر تشریف آوردن رئیس کمیسری شدیم.

بیشتر از یک ساعت ما را در آن اتاق تاریک و کثیف معطل کردند تا سر و کله آقای رئیس کمیسری پیدا شد که با تبختر هرچه تمام‌تر به من و کلفتم که مثل مرغ‌های کز کرده به سه‌کنجی اتاق پناه برده بودیم آمرانه گفتند: «جلو بیایید!» من جلو رفتم، کلفتم به من چسبیده بود. در این‌جا یکی از آژدان‌هایی که در منزل آمده بود داخل اتاق شد و مرا معرفی کرد، مثل این‌که تازه آقای رئیس کمیسری ما را دیده و شناخته است فورا تغییر قیافه داد و جلو آمده تعارف کرد و گفت: «ببخشید من شما را نشناخته بودم.» آقای رئیس کمیسری یک برگی جلوی من گذاشت و گفت: «بخوانید و امضا کنید.»

گفتم: «سواد ندارم خود شما بخوانید.» رئیس کمیسری ناچار شد مطالب کاغذی را که در دست داشت بخواند. مضمون مطلب این بود که من متعهد شوم بدون حجاب در کوچه نروم، کنسرت ندهم و نیز بدون اجازه شهربانی صفحه پر نکنم. وقتی فهمیدم موضوع از این قرار است بی‌اختیار خنده‌ام گرفت و در عین حال عصبانی شدم. به رئیس کمیسری گفتم: «آقا مگر من جنایتی کرده‌ام که شما [به] وسیله مامورین غلاظ و شداد مرا به کمیسری جلب کردید، اگر فقط مطلب‌تان همین بود می‌خواستید به من پیغام دهید یا همین کاغذ را می‌فرستادید دم منزل من امضا می‌کردم.» مثل این‌که رئیس کمیسری هم از این اوقات تلخی من جا خورد فورا از در پوزش و عذرخواهی درآمد گفت: «خانم به خدا ما تقصیری نداریم، دستور حضرت اشرف رئیس [سرتیپ کوپال رئیس وقت نظمیه پس از درگاهی] تشکیلات است و الا به شما کمال ارادت را داریم.» گفتم: «خیلی خوب شما می‌توانید اجازه تشکیل کنسرت و پر کردن صفحه را به من ندهید زیرا این کارها زیر نظر نظمیه است، اما نمی‌توانید بگویید که بی‌حجاب به منزل دوستان و اقوام و آشنایانم نروم.» پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت: «خانم خیلی اشتباه کرده‌اید ما هر کار بخواهیم می‌کنیم و کسی نمی‌تواند حرفی بزند. بفرمایید این ورقه را امضا کنید.» ناگزیر ورقه را امضا کردم و از در کمیسری خارج شدم و به منزل رفتم و تصمیم گرفتم دیگر در مجالس مهمانی‌ها و جشن‌ها حاضر نشوم و در کنسرت‌ها شرکت نکنم.

یک شب‌نشینی به افتخار سرتیپ کوپال

چند روز بعد یکی از صاحب‌منصبان نظمیه که از نزدیکان سرتیپ کوپال [رئیس وقت نظمیه در ۱۳۰۹-۱۳۰۸] بود پیش من آمد و گفت: «امشب مهمانی مجللی در منزل آقای سرهنگ پاشاخان به افتخار حضرت اشرف [کوپال] برپاست و حضرت اشرف فرموده‌اند که از شما هم باید دعوت شود.» گفتم: «شما اشتباه می‌کنید در میهمانی‌هایی که حضرت اشرف کوپال دعوت دارند از من دعوت به عمل نمی‌آید.» گفت: «خیر مخصوصا خودشان فرمودند که از شما دعوت شود، اگر هم میل دارید می‌روم و کارتی از ایشان می‌آورم.» او رفت و پس از ساعتی کارتی آورد.

شب فرا رسید و خواه و ناخواه به منزل پاشاخان رفتم. مبشرالدوله پدر سرهنگ پاشاخان با احترام زیادی از من استقبال کرد. در گوشه‌ای از مجلس سرتیپ کوپال روی صندلی نشسته بود و چون مرا دید برخاست و جلو آمد و پس از احوال‌پرسی مختصری گفت: «خانم وزیری شما که با پیرمردها لطف دارید، چرا به من اظهار محبتی نمی‌کنید؟ خبر دارم که روزهای دوشنبه و چهارشنبه عده‌ای از رجال در منزل شما جمع می‌شوند، مرا هم بدان‌جا دعوت کنید آخر ما هم دل داریم.» گفتم: «قربان! معذرت می‌خواهم تا وقتی که جناب‌عالی رئیس نظمیه هستید از دعوت کردن شما معذورم.»

گفت: «چرا؟» گفتم: «برای این‌که دستور داده‌ای رئیس کمیسری مرا جلب کند و از من التزام بگیرد.» گفت: «نه، من هرگز چنین دستوری نداده‌ام» و ادیب‌السلطنه سمیعی را صدا کرد و گفت: «ببین قمر چه می‌گوید! من کِی چنین دستوری داده‌ام؟!» در اتاق دیگر از ادیب‌السلطنه گله کردم، قسم خورد و چندین مرتبه تاکید کرد که من به حیثیت شما علاقمندم.

آن شب در اطراف رفع حجاب صحبت‌ها شد و سرتیپ کوپال در اطراف اهمیت آرتیست‌ها و هنرمندان در کشورهای دیگر شرحی بیان داشت و بالاخره معلوم شد از همان موقع در فکر رفع حجاب بودند ولی می‌خواستند به صورتی عملی شود که مصادف با عکس‌العمل شدید نگردند و به همین جهت در اطراف کسانی که خود بی‌حجاب می‌آمدند تحقیقات کافی می‌کردند و با شرایط خاصی به آن‌ها اجازه خروج بدون چادر می‌دادند.

۲۵۹

کد خبر 2110360

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین