به گزارش خبرآنلاین، دو رمان پرفروش انتشارات البرز همچنان مخاطبان خود را حفظ کرده اند؛ «بوسه تقدیر» نوشته فریده شجاعی با 640 صفحه و همچنین رمان مشهور «بامداد خمار» فتانه حاج سید جوادی در 480 صفحه که اولی برای یازدهمین بار و دومی برای چهل و نهمین بار تجدید چاپ شده اند تا محبوبیت یک رمان عاطفی و اجتماعی بعد از سال ها همچنان حفظ شده باشد و همچنان هم مخاطب خود را داشته باشد.
داستان رمان «بوسه تقدیر» به این شرح است که نگین بهجوانى بهنام شهاب دل مىبندد و نامزد مىکند، اما فشار مالى و بیمارى پدر باعث مىشود که او، براى کمک بهپدر، از عشق و زندگىاش دست بکشد و با مردى ازدواج کند که دوستش ندارد...
در بخشی از رمان می خوانیم:
«با صدای مهماندار هواپیما از عالمی که در آن غرق بودم بیرون آمدم. مهماندار اعلام کرد که هواپیما هم اینک در فرودگاه بین المللی مهرآباد به زمین نشسته است. من که تشنه دیدن خاک وطنم بودم چشمانم را گشودم و بوی شهر را با تمام وجود استنشاق کردم.از پنجره هواپیما به بیرون نگاه کردم. حز سیاهی و چراغ های باند فرودگاه چیزی ندیدم. آسمان تیره و سیاه بود و هیچ ستاره ای در سیاهی ظلمانی آن کورسو نمیزد. احساس میکردم قلب من نیز به همان سیاهی آسمان بی ستاره شهرم است.
صبر کردم تا مسافرانی که هرکدام مشتاقی برای دیدار داشتند زودتر از من پیاده شوند سپس در حالی که کیف کوچک دستی ام را بر می داشتم با سستی از جا بلند شدم و به عنوان آخرین مسافر از در هواپیما بیرون آمدم. لحظه ای در پلکان هواپیما ایستادم و ریه هایم را از هوایی که سالها به آن عادت کرده و با آن بزرگ شده بودم پر کردم و با کشیدن نفس عمیقی پلکان را یکی یکی تا به آخر طی کردم و پا روی آسفالت خاکستری شهرم گذاشتم.
با اینکه فقط دو سال و نه ماه بود که از ایران دور بودم اما حس می کردم سالها از دیدن آن محروم بودم.
به هیچ یک از افراد خانواده ام ساعت ورودم را اطلاع نداده بودم و فقط گفته بودم ممکن است بیایم. این را میدانستم هم اکنون هیچ کس در محوطه منتظرم نیست و می بایست مسافت فرودگاه تا منزل را به تنهایی طی کنم.
از قسمت بار چمدان کوچک سفری ام را که داخل آن فقط چند دست لباس بود تحویل گرفتم و تازه به یاد آوردم که هیچ سوغاتی برای خانواده ام نخریده ام.نفس عمیقی کشیدم و با خود فکر کردم که مثلا چه سوغاتی باید برای آنان میآوردم. کوله بارو پر از درد غربت است آیا همین کافی نیست؟ اما به هر حال توقع خانواده ام را می دانستم و با اینکه شوقی برای دیدن کسی نداشتم اما دلم نمی خواست که فکر کنند که به یادشان نبودم و برای خریده هدیه خست به خرج داده ام. با وجودی که چمدانم سنگین نبود اما برای حمل آن دچار زحمت شده بودم و حس می کردم قدرتی برای بلند کردن آن ندارم.
...حوصله خرید و سلیقه به خرج دادن را نداشتم اما تنها چیری که به یاد داشتم فراموش نکردن خرید کادویی برای پسر عموی پزشکم نیما بود گویی فراموش نکردن کاده برای نیما از همان نوجوانی در ذهن من مانده بود. هر وقت که می خواستم کادویی بخرم به یاد او می افتادم. از بین تمام سوغاتها تنها چیزی که خودم آن را انتخاب کردم کادوی نیما بود و آن فندکی سربی رنگ به شکل تفنگ بود که از لوله آن آتش بیرون می زد و بعد از خاموش شدن آهنگی به شکل مارش حمله می زد. با وجودی که می دانستم نیما هیچ گاه سیگار نمی کشد اما نمی دانم چرا برای او فندک انتخاب کردم شاید دانستن اینکه او به لوازم لوکس و فانتزی علاقه زیادی دارد و همچنین زیبایی فندک مرا ترغیب به خرید آن نمود.»
بنابراین گزارش، داستان «بامداد خمار» درباره عشق دخترى از طبقه مرفه به نجارى از طبقه محروم و مخالفت خانواده اوست؛ سرگذشت عشق پرشور و شتابزده دختری پانزده ساله به نام مجبوبه از طبقه متمول و نسبتا اشرافی اوایل سلطنت رضا شاه، نسبت به جوانی تهیدست از طبقه پایین اجتماع است. عشقی خام که دختر جوان را بر آن میدارد تا به رغم مخالفت اطرافیان و با رد عواطف عاشقانه و پیشنهاد ازدواج پسر عمویش _ منصور _ و با قبول محرومیت از پدر و مادر طی مراسمی ساده به عقد رحیم شاگرد دکان نجاری سرگذر، در آید. آشیانه عشق محبوبه که به مدد پدرش بصیر الملک در خانهای کوچک و محقر جایگزین میشود به مرور زمان به شکنجهگاهی جهنمی مبدل میگردد. دختر جوان در زندگی جدید که با زندگی مرفه و بیغم و رنج گذشته فرق بسیار دارد و با حشر و نشر با مادر رحیم که زنی بی سواد و طماع و دسیسهگر است و شوهری که به تدریج جاذبه خویش را از دست میدهد و تحت تأثیر ناپختگی و جهالت خویش و نیز پارهای از خصوصیات حاکم بر طبقه خود چهرهای خشن و مغایر با تصورات نخستین دختر نشان میدهد گرفتار برزخی از عشق و نفرت میشود. در این میان وجود الماس پسر کوچک آن دو و نیز شراره های کم سوی عشق در حال احتضار، یگانه رشتهای است که این پیوند نامتجانس را دوام میبخشد و لحظاتی از شادی و سعادت گذرا را به زن هدیه میکند.
محبوبه آن زمان که از جاذبههای صوری مرد رها میشود و آماج آزار و ضرب و شتم او قرار میگیرد و به عمق اشتباه جوانی خود پی میبرد از به دنیا آوردن فرزندی دیگر سرباز میزند و با توسل به شیوهای خطرناک جنین خود را میاندازد و بر اثر عواقب سوء آن برای همیشه نازا باقی میماند. الماس خردسال نیز پس از چندی بر اثر غفلت مادر رحیم در حوض خانه همسایه غرق میشود و محبوبه از شدت افسردگی در بستر بیماری میافتد. رحیم که به زودی غم از دست دادن فرزند را به فراموشی میسپارد به خیانتهای خویش ادامه میدهد و تلاش دارد تا با اغوای محبوبه خانه و دکان جهیزیه او را به تملک خویش درآورد. ولی این بار محبوبه به قیمت خرد شدن در زیر ضربات سنگین رحیم و پس از کشمکش تن به تن با مادر او موفق میشود خود را از آن زندان رها سازد و به آغوش خانواده پدری و زندگی آرام و بی دغدغه سابق بازگردد.
منصور که در مدت 8 سال دوری محبوبه از محفل خانوادگی دو همسر اختیار کرده و دارای فرزندانی است و کماکان خاطره عشق محبوبه را در دل دارد به اصرار همسر خویش _ نیمتاج _ که زنی متدین و دارای کمالات و ادیب اما آبله روست. محبوبه را به ازدواج خویش در میآورد! بدین سان مثلث عشق محبوبه منصور و نیمتاج شکل میگیرد که در آن هر سه قهرمان تلاش دارند تا آلام و رنجها و احساسات پرشور خویش را از دیگران پنهان نگاه دارند. محبوبه مالامال از حسادتی زنانه و در آرزوی داشتن فرزندی از منصور، نیمتاج در حسرت زیبایی محبوبه و هراس از دست دادن همسر و فرزندان و منصور درگیر روابطی دوگانه از یک سو عشق سوزان به محبوبه و از سوی دیگر تکلیف وجدانی نسبت به نیمتاج و در موقعیتی مغایر با اعتقادات قلبی و افکار روشنفکرانه خویش. آنان به زندگی غیر متعارف و به ظاهر مسالمتآمیز خویش ادامه میدهند تا عاقبت این تنش پنهان میان سه قهرمان با توسل محبوبه به ایمان و تسلیم او به سرنوشت به آرامی میگراید. سرانجام پس از سالها با مرگ نمیتاج و منصور این مثلث از هم میپاشد و محبوبه با فرزندان منصور تنها میماند.
ساکنان تهران برای این دو رمان کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. باقی هموطنان نیز با پرداخت هزینه پستی می توانند این کتاب را تلفنی سفارش بدهند.
6060
نظر شما