ابراهیم افشار

«کیان»، یک باشگاه اصیل طهرانی بود. باشگاهی محترم که با شناسنامه پنج مرد افسانه‌ای فوتبال ایران پیوند خورده است. یک‌مربی استعداد‌پرور و گنج‌یاب به نام علی الهی که در سال‌های آخر عمرش لام تا کام سخن نگفت. یک سرپرست روزنامه‌نویس به نام صدری میرعمادی که آبروی لیلی‌های جهان بود و یک مربی محجوب ملی‌پوش که تمام عمرش را به پای گیسوان نقره مادرش تباه کرد. و صد‌البته دو‌ستاره افسانه‌ای فوتبال ایران که یکی‌ش سلطان شد و دیگری تانک. اولی شناسنامه پرسپولیس شد و دومی را سیاست از فوتبال قاپید!
این مطلب پنج‌ضلعی ادای احترام به باشگاه کیان است که در دهه سی چشم و چراغ فوتبال تهران بود.
پیرمرد بهشتی، فرشته‌ای بود برای خودش. دل‌گنده و عاشق‌پیشه و صد‌البته هم یک‌شبه قدیس کور و کر و شل و افلیج!
من در روزهای آخر عمرش دیدم. سال‌ها نامه نوشتیم برای هم. منزوی بود و اهل فقر. زمانه داشت منگنه‌اش می‌کرد. اندوه سوگ جوانمرگی پسر تحصیلکرده‌اش را قاطی فقیر‌پیشگی‌اش کرده بود اما این‌ها مهم نبود. مهم این بود که آن مرد سلطان‌پرور، حالا داشت در خانه دخترش، یا می‌گریست و یا عبادت می‌کرد. اهل توکل بود اما هر وقت نگاهش می‌افتاد به زنش، همین‌طوری چشم‌هایش باران‌پروری می‌کرد.
حالا همان سالار رسانه‌های عصر قجری که در باشگاه کیان طهران، نابغه می‌پروراند در تنهایی‌اش غرقه گشته بود و تنها کسی که بهش سر می‌زد منصورخان بود. خود منصورخان را کسی در این فوتبال کشف نکرد چه برسد به مر‌بی‌اش –همین مربی افلیج و بی‌پناه‌اش. خود منصورخان را کسی کشف نکرد که سوای فوتبال ملی و رعنایی و وارستگی،‌ زندگی‌اش را فدای مادر کرده بود و تا پیرانه‌‌سری، نشستن زیر سایه مادر را به همه ماه عسل‌های جهان ترجیح داده بود. «کیان» می‌توانست آرمانشهر فوتبال ما باشد. یکی مثل صدری بالای سر بچه‌ها بود که وقتی برای عمل جراحی رفت آلمان، پول طبیب و دارویش را داد به 12 تا پیراهن راه‌راه که ستاره‌های پاپتی‌اش بپوشند و حظ دنیا را ببرند. بگو دیگر افسانه‌هایی در حد صدری و منصورخان کجا پیدا می‌شوند؟ حالا از من بپرس که محصول این کیان کیست؟ دو ستاره بی‌بدیل تاریخ فوتبال ایران، ابتدا در همین باشگاه چهره کردند. دو ستاره عجیب و غریب که یکی‌ش بعدها سلطان شد و دیگری خانه‌خراب تئوری‌های سیاسی و آرمانگرایی.
آن زمان‌ها بچه‌های تیر دو‌قلو و صابون‌پزخونه و پشت انبار گندم، برای اثبات چابکی خود از دو راه استفاده می‌کردند. یکی کش رفتن هندوانه از پشت وانت در حال حرکت و پریدن به پایین با هندوانه سالم و دیگری، تیزی زدن در حال دویدن،‌ به دو‌لنگ حموم چسبیده به هم بود که اولی را پاره کند ولی به دومی خال نیاندازد.
بچه‌های تیر دوقلو و صابون‌پزخونه و پشت انبار گندم، با هندونه و تیزی و کتونی تخت سبز دنیایی داشتند برای خودشان. دنیایی شیرین و دلچسب که با هیچ‌چیز نمی‌شد تاخت‌اش زد و از دل همین دو رقابت داغ، نوابغی یکه‌بزن و توپچی بیرون جستند که تا دنیا، دنیاست، تاریخ از آنها سخن خواهد گفت، یکی از بچه‌های پشت انبار گندم که بعدها ستاره فوتبال شد یک پسرک قلمبه و «توپر» بود که با بچه‌ها شرط می‌بست و جفت‌پا می‌پرد پشت وانت هندوانه و همچون ژیمناستی قابل، با دو‌تا هندوانه در دست، دوباره جفت‌پا از پشت وانت در حال حرکت، سالم می‌پرید رو آسفالت و به گنده‌باقالی‌هایی که هنگام پریدن از پشت وانت با هندوانه به زمین می‌خوردند، علامت نشان می‌داد! ولی مشکل این بود که شب وقتی اهالی محل به پدرش-که خسته و کوفته و با دست‌هایی پینه بسته از عملگی برمی‌گشت چغلی‌اش را می‌کردند «مش‌آراز» دو‌تا کشیده می‌زد تو گوش بچه گرد و قلمبه‌اش و پسرک انگار که آش کشک خاله را خورده، چشم‌هایش پر از غرور و حیرانی می‌شد؛ چک ‌مش‌آراز گل است -هر کی نخورد خل است!
بچه‌های پشت انبار گندم، با بچه‌های تیر دو‌قلو و صابون‌پز‌خونه، کل‌کل داشتند ولی لذت آن هندوانه‌های قرمز، وقتی با فقر و عتاب پدری مواجه می‌شد به تلخی می‌زد.
خانه‌ مش‌آراز دو، سه کوچه پایین‌تر از میدون خراسون بود و پسر مش‌آراز می‌آمد و می‌ایستاد کنار زمین تمرین بچه‌های کیان و ‌آنها را با حسرت نگاه می‌کرد. یک روز آقای الهی مربی کیان به او گفت که چرا نمی‌آیی تو پسر؟ پسرک گرد و قلمبه گفت که «آقا منو بازی نمی‌دن». آقای الهی دستش را گرفت و کشید و آورد تو و وقتی منصورخان بازی او را پسندید بردش توی تیم دوم باشگاه کیان (البرز) و یکی از آن پیراهن‌های راه‌راه خوش‌قواره‌ای را که عمو‌صدری از خارج آورده بود داد دستش و اجازه‌اش را از «مش‌آراز» گرفت و چون که می‌دانست دست پدرش تنگ است از جیب خودش 35‌تومان پول توجیبی گذاشت توی جیبش و به اولین سفر تیمی‌اش برد. بچه صابون‌پزخونه هنوز 18سالش نشده بود که به تیم ملی دعوت شد. بچه صابون‌پزخونه، بچه کوچه بود. کوچه‌های تنگ، کوچه‌های مهربانی، کوچه‌هایی که همیشه بوی قورمه‌سبزی سوخته می‌دادند. برای بچه مش‌آراز، دنیا تازه آغاز شده بود. وقتی تمرینات فوتبال‌اش تمام می‌شد دو راه بیشتر نداشت‌، یا می‌رفت استخر شنا‌ی امجدیه و می‌پرید توی آب و با بچه‌های واترپلو کل‌کل می‌کرد و یا می‌پرید توی سالن ژیمناستیک و با بچه‌های ژیمناستیک، آفتاب مهتاب می‌رفت. همین واترپلو و ژیمناستیک و چابکی‌های هندوانه‌دزدی‌های شرورانه و دلپذیر بود که عضلاتش را ساخت. بچه گرد و قلمبه و توپر «مش‌آراز» برای خودش چنان بدن عضلانی ساخت که لنگه‌اش تو تاریخ نیامده است. در تاریخ فوتبال ایران او تنها بازیکنی بود که در هر ده پست میدان فوتبال (غیر از گلری) بازی کرد و در هر ده پست،‌ توی تیم منتخب هفته جا گرفت! شوت‌های آدم‌کش، تنه‌های غول‌برانداز، پرش‌های وحشتناکی که با آن بدن قلمبه و کوتاهش، روی سر «سرطلایی»ها توپ می‌زد، بازی بدون توپ‌، ‌سرعت عجیب و غریب و دفاع هوشمندانه، از او چهره‌ای استثنایی ساخته بود که به‌ش‌ گفتند «تانک»! (اولین بار این لقب را آقای بهمنش بهش داد).
و همان پسرک هندونه‌دزد، به حدی مشهور و محبوب شد که عروسک مدرسه‌ای‌های میدون خراسون و تیر‌دوقلو و انبار گندم و صابون‌پزخونه، عکس پسر مش‌آراز را چسباندند پشت کلاسورهایشان و هر وقت که به محله آمد، ریختند روی سرش که امضا بگیرند و پسر «مش‌آراز» همان امضای معروف تخم‌مرغی شکل‌اش را کشید روی دفتر و دستک بچه محل‌هایش و مش‌آراز نفهمید که دنیا روی کاکل پسرش می‌چرخد.
میدون خراسون البته همان زمان‌ها قهرمان دیگری هم داشت که پا به پای پسر مش‌آراز رشد می‌کرد. پسر مش‌احمد کله‌پز هم برای خودش توی کوچه غریبون کیا و بیایی داشت. کلاه سوم دبیرستان بود که در تیم کیان پیدایش شد و علی الهی (مربی کیان) دستش را گرفت و برد سمت چمن‌های ابدیت یعنی در اصل این عباس‌آقا داداش علی الهی بود که با پسر زاغ‌ مش‌احمد، رفیق بود و یک روز که زاغی 15‌ساله را در زمین شماره سه نشان داداش‌اش داد آقای الهی گفت عجب جواهری است فوتبالش.
آن روزها علی سر هر کاری می‌رفت جیم می‌شد و باز برمی‌گشت سمت فوتبال برد‌وباختی توی کوچه. اولین کارش طلاسازی بود و نشاندن نگین روی انگشتر طلا، اما فوتبال نمی‌گذاشت او جواهر‌ساز شود! توی بازی‌های معروف به جام «کاپی»! بازی شعاع و کیان، آقای الهی اولین بار به علی گفته بود «لخت شو برو توی زمین» علی گفته بود «‌نه ‌آقا من با شلوار بازی می‌کنم»!‌آن روزها منصورخان کاپیتان کیان بود. نیمه اول را شعاع 0-1 برده بود که در نیمه دوم علی الهی به علی زاغی گفت برو تو. وقتی داود توپ را به علی رساند و این بچه زاغ، توپ را با یک «بذار-بکش» وارد دروازه حریف کرد، علی الهی 20‌تومان بهش دستخوش داد. علی نفهمید با آن 20 تومان، ‌تا خانه‌شان چه شکلی دوید. مامان نصرت و مش احمد داشتند تو حیاط چایی می‌خوردند که دردونه نصرت، 20‌تومان را گذاشت روی میز و خون چشم‌های مش‌احمد را گرفت! مامان نصرت داد زده بود که‌ «یالله بدو برو پول رو به صاحبش برگردون» علی قسم خورده بود که صاحبش خودمم بابا!
مش احمد رفته بود سراغ علی الهی که آقا مگه تو فوتبال، پول پخش می‌کنند که علی امروز تو جیب‌هایش پول قلمبه بود؟ آقای الهی گفته بود آره بابا، خودم بهش دستخوش دادم و دیگر قلب‌ مامان نصرت و مش‌احمد آرام گرفته بود «‌بچه‌مون دشت اولش بوده خب.»
هر‌چه پسر گرد و قلبمه مش‌آراز و عادله خانم، عاشق پریدن از پشت وانت هندونه بود‌، بچه مامان نصرت و مش‌احمد عاشق گاری‌سواری و «هسته‌بازی» بود. توی هسته‌بازی هم بدفرم اوستا کار بود.
نشان به آن نشان که یک‌روز وقتی همه هسته‌های بچه محل‌ها را برده بود، دیده بود سرمایه‌اش شده پونصد تا هسته! اما شب وقتی مامان نصرت، همه هسته را ریخت توی کوچه، علی تا صبح گریه کرد. فردا دوباره با چند‌تا هسته که سرمایه اولیه‌اش بود. پانصد تا هسته از بچه‌های کوچه غریبون برده بود!
طعم شلاق «علی‌شاه» گاریچی برتن علی زاغی و مزه فحش‌های هندونه‌فروش وانتی در دل بچه مش‌آراز یک‌عمر ماند و خواهد ماند. نگاه نکن که پسر مامان‌نصرت، حالا میان اشراف‌زاده‌های ییلاقات لواسون قصر دارد یا بچه مش‌آراز، توی ناف پاریس برای خاطرات صابون‌پز‌خونه، زاری می‌کند. نگاه نکن صدری میرعمادی مرده است. نگاه نکن به اینکه منصورخان، دستش نمک نداشت و وقتی مربی پرسپولیس شد از همین شاگرد ناخلفش ضربه عاطفی خورد. نگاه نکن به اینکه ‌آقای الهی، اصلا معلوم نشد چه شکلی دق کرد و چرا دیگر هرگز درباره نابغه «هسته‌باز»، لام تا کام حرف نزد؟ در این خاموشی و روزه سکوت او، کتاب‌ها حرف نهفته بود. علی‌آقا الهی به گردن این فوتبال حق داشت. دو تا اسطوره تحویل این فوتبال داد ولی کسی نفهمید که او سال‌های آخر عمرش را چه جوری گذراند. فقط این را فهمیدیم که با خود عهد بست که دیگر درباره شاگرد چشم‌زاغش حرف نزند و نزد. من از آخر و عاقبت مامان عادله و مش آراز خبر ندارم اما مامان نصرت عاقبت به‌خیر شد.همان مامان نصرتی که علی وقتی توی کیان گل کرد و جفت پایش را در یک کفش کرد که «یالله من کتونی سفید تخت سبز می‌خواهم» به مش‌احمد سپرد که این بچه، یک هفته است توی خونه اعتصاب غذا کرده برای کفش تخت سبز. همان مامان نصرتی که وقتی آقای بهمنش برای اولین بار در گزارش رادیویی‌اش از آتیه «پسر چشم‌سبز کتونی‌سفید» گفت غرور مادرانه توی چشم‌های مامان‌نصرت درخشید.همان مامان نصرتی که طعم کتلت‌هایش هنوز بعد از چهل سال زیر دندان حشمت خان و بچه‌های دهه پنجاهی تیم ملی مانده است که وقتی تیم به مسافرت خارجی می‌رفت و علی کتلت‌های نصرت خانوم را توی طیاره بین بچه‌ها پخش می‌کرد دیگر کسی لب به غذای هواپیما نمی‌زد. همان مامان نصرتی که وقتی گفت دوست ندارد عکس عروسی بچه‌اش توی مجله‌ها چاپ شود علی آقا بلوفی به ابوالفضل زد که آن شب تا صبح، آن خبرنگار و عکاس‌ سمج، تمام تالارهای عروسی طهران و خانه فک و فامیل‌های سلطون را وجب به وجب گشتند اما عروس و دوماد یک چیکه آب شده بودند و رفته بودند زیر خاک!
صبح وقتی ابوالفضل و عکاس‌باشی‌اش دست خالی به تحریریه برگشتند کارد می‌زدی خون‌شان در‌نمی‌آمد!
سال 43 درست در هنگامی که شش شاهینی، تیم ملی را تحریم کردند آقا فکری شش جوان درست و حسابی را جایگزین‌شان کرد که پسر گرد و قلمبه مش‌آراز هم داخل آنها بود. آسمان المپیک توکیو، هنوز خاطرات سر‌داری او را به یاد دارد. اما لذیذترین خاطره بچه‌های تیر‌دوقلو و صابون‌پزخونه و انبار گندم، متعلق به زمانی است که بچه محل‌شان دروازه صهیونیست‌ها را باز کرد. آخرین روز اردیبهشت 47 بود و تقریبا یک‌سال از جنگ شش روزه اعراب و رژیم صهیونیستی گذشته بود که بغض امجدیه ترکید و با پاس حسین‌آقا فرزامی، پسر «مش‌آراز» از نیمه‌های زمین، شلیکی کرد که ویسوکر (دروازه‌بان معروف صهیونیست‌ها) را به چمن خوردن(!) وا داشت.
-«با اره بریدند سر موشه دایان را ‌... عجب ختنه‌سورونی ‌...عجب ختنه‌سورونی...!!»
پسر زاغی کوچه غریبون در بازی‌های دسته‌جمعی گل یا پوچ، توی قهوه‌خانه‌های میدون خراسون، ‌چشم می‌دوخت به چشم بیست و چند یار حریف و ناگهان چشم سبزش در چشم مردی که گل به دستش بود توقف می‌کرد.
همه می‌گفتند عجب هوشی دارد پسر کله‌پز.
پسر زاغی کوچه غریبون، ماشین همبازی‌اش را توی تیم کیان می‌گرفت که برود باهاش چرخی بزند. یارو نه نمی‌گفت. هنوز دست به فرمونش تعریف نداشت که ناگهان بنزین ماشین تموم شده بود. علی صندوق عقب را وا‌کرده و یک دبه چهار لیتری را توی باک ماشین خالی کرده بود. اتول راه افتاده بود. علی آمده بود ماشین را تحویل صاحبش بدهد که یارو گفته بود بنزین کم نیاوردی؟ علی گفته بود: نه بابا، اون دبه چهار لیتری را ریختم توش! صاحب ماشین با چشم‌های ورقلمبیده گفته بود:
-«بابا، اون که آب بود!»
مرتضی موشی می‌گوید: اگه علی ساربونه می‌دونه شتر رو کجا بخوابونه. اگه علی شوفر باشه ‌آش رشته هم می‌ریزه تو باک و تا قبرس می‌ره! آن روزها گذشت و یک روز نادر لطیفی، در خانه مش‌احمد را زد و به علی گفت که اومدم با حقوق ماهانه صد تومن ببرمت پیکان. علی می‌گوید: صد تومن؟ مگه می‌شه؟ صدددددد تومن‌ن‌ن‌؟!‌‌
 (آن زمان‌ها صد‌تومان پول کلانی بود) پیکان داشت می‌رفت سفر دور اروپا که رفتند هم اول آلمان از کارگران کمپانی بنز آلمان، چهار‌تا گل خوردند رفتند ایتالیا از یک تیم زاغارت آنجا هفت‌گل خوردند. رفتند لندن، از دو تیم اسکل لندنی هم 7‌تا 7‌تا خوردند و یک دل سیر خندیدند و برگشتند تهران که یک شب همایون و برومند رفتند در خانه مش‌احمد و چک سفید آقای عبده را گذاشتند جلوی پسر مامان‌نصرت‌. علی بی‌حرف پیش، امضا کرد و فرداش کتونی سفید تخت‌سبزش را ورداشت و رفت زمین اکباتان و الان 43‌سال است که پیراهن قرمز را چسبانده روی پوستش و از خودش جدا نمی‌کند.
روزگار بازی‌های زیادی دارد. در اوج خروسخونی این دو ستاره میدون خراسون بود که علی رفت سمت فوتبال و توپ و پول و شهرت و ساحل آرامش و پسر مش‌‌آراز هم کشیده شد سمت سیاست و رفت زندون و از زندون که در‌اومد توی امجدیه دوتایی یک «فوتبال والیبالی» زدند که تا دنیا دنیاست دیوارهای امجدیه باید دهان وا کنند و از آن روزها بگویند. پسر مش‌آراز که در حبس تکیده شده بود، بازی اول را باخت اما باز رفت افتاد بدنسازی و یک‌هفته بعد آمد و انتقامش را گرفت.
هر‌چی پسر مش‌احمد سمت پول و شهرت رفت پسر مش‌‌آراز رفت سراغ آرمان‌هایش. توی همان روزها که او داشت در کنار بغاز استامبول ترانه احمد کایارا گوش می‌داد و پرواز پرندگان دریایی را می‌نگریست و تلخی غربت، نم اشکی به صورتش نشانده بود، علی آقا داشت کل شناسنامه باشگاه پرسپولیس‌اش را پشت یک وانت حمل می‌کرد و شده بود مالک‌الرقاب و سلطان سرخپوش‌ها. در همان روزها که پسر مش‌آراز در گمرک فرش پاریس، یک تنه یک کامیون فرش را خالی می‌کرد روی دوشش، پسر مش‌احمد هم داشت پرسپولیس‌اش را یک‌تنه روی دوشش حمل می‌کرد و سلطان پاپتی‌ها می‌شد.
از همان روزها بود که علی الهی، در خانه‌اش را به روی همه بسته بود و منصورخان داشت عین پلک چشمش از مادرش مواظبت می‌کرد و صدری میرعمادی داشت با بیماری‌های عجیب و غریبش که ناشنوایی و افلیجی و لالی و نیمه کوری فقط یک گوشه آن بود با چندرغاز حقوق بازنشستگی و در تنهایی و رنجوری مطلق‌اش، قصه زندگی‌اش را بریده بریده روی کاغذ می‌آورد. پنج مرد تاریخ‌ساز فوتبال ایران هر کدام در گوشه‌ای از این دنیای اسکل‌پرور شب‌شان را صبح می‌کردند. چهار تن از آنها دردی عمیق در چشم‌هایشان بود اما بچه کوچه غریبون، فقط و فقط داشت با پرسپولیس‌اش حال می‌کرد و صد‌البته نام مامان نصرت از دهانش نمی‌افتاد. بچه‌های کیان هر کدام در گوشه‌ای از دنیا پلاس بودند. هر کدام با دردی و آرمانی و کرشمه‌ای:
-«فوتبال، اکثریتی را ذلیل می‌کند تا اقلیتی را خوشبخت سازد»
به گمانم جاهای دیگر نیز چنین است!
 
منبع: مجله تماشاگر
کد خبر 267250

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =