فیلم "عشق" ساخته میشائیل هانکه با صحنه ای شروع می شود که چند نفر در بسته خانه ای را به زحمت باز می کنند و در آن با جنازه پیرزنی روبرو می شوند که معلوم است مدتها از مرگش می گذرد و دیگر فرسوده شده اما گلهای کوچکی که در اطراف جنازه بر روی تخت پخش شده، هنوز تازه است.
فیلم جدید هانکه روایتی آرام، لطیف و تغزلی درباره جاودانگی عشق است که فقط وقتی می توانیم از آن حرف بزنیم که ببینیم رابطه عاشقانه یک زوج در طول زمان دوام آورده و بعد از یک عمر زندگی در کنار هم چیزی از شکوه و زیبایی آن کم نشده است.
وقتی که آدمها به انتهای زندگیشان نزدیک شده اند و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند، جز همان دوست داشتن دیگری که بزرگترین سرمایه آدم در پیری است اما خود پیری و عوارض آن می تواند به بزرگترین دشمن این گنجینه کمیاب تبدیل شود و آن را نابود کند.
از این رو هانکه به سراغ زن و مرد پیری می رود که مدتهاست به حضور یکدیگر در زندگی مشترکشان عادت کرده اند و به ثبات و آرامشی در برنامه روزمره شان دست یافته اند که همه چیز تکراری و قابل پیش بینی به نظر می رسد و دیگر هیچ چیزی نمی تواند آنها را شگفت زده کند و به هیجان آورد جز مرگ!
پس همانطور که از دوران پیری انتظار می رود، با روایت ساکن و ملالت بار از زندگی روزمره ای روبرو هستیم که هیچ حادثه مهم یا بزرگی در آن اتفاق نمی افتد و غافلگیری یا پیچش حیرت انگیزی در مسیر حرکت داستان پیش نمی آید و تغییر و تحول تکان دهنده ای در شخصیتها رخ نمی دهد.
تنها بحرانی که می تواند چنین روایتی را تکان دهد و زیر و رو کند، بیماری و مرگ یکی از آنهاست که هانکه عامدانه مدام لحظه مرگ را به تعویق و تاخیر می اندازد و تنش و تضادهای ناشی از بیماری را به لایه های زیرین داستان انتقال می دهد و با نماهای طولانی، ریتم کند و کشدار و لحن آرام و یکنواخت بر نمایش دقیق جزئیات روند طاقت فرسا و دردناک مراقبت روزانه مرد از زن تاکید می کند تا در دل چنین رویکردی دوران پیری و بیماری و از کار افتادگی را به یک تجربه عاشقانه، پیوند دوباره و تجدید عهدی میان زوج فیلم تبدیل کند.
بیماری و ناتوانی زن رابطه زوج پیر داستان را از حالت عادی و تکراری درمی آورد و توجه آنها را به هم جلب می کند و فرصتی در اختیارشان قرار می دهد تا بیشتر از گذشته خاطرات و رویاهایشان را با هم شریک شوند و دوباره لذت با هم بودن را کشف کنند.
درواقع هر چقدر زن زمینگیرتر می شود و برای ادامه زندگی به کمک مرد نیاز بیشتری پیدا می کند، وضعیتی پیش می آید که رابطه نزدیک تری میانشان برقرار می شود و فاصله ای که بخاطر کهولت سن و عادت به یکدیگر پیش آمده، کنار می رود و به همدلی و همزبانی بیشتری دست می یابند.
لحظه ای که مرد سرش را بر بالش روی صورت زن فشار می دهد تا او را خفه می کند، اوج نزدیکی آن دوست که آنها را به آخرین لذت از بودن با هم می رساند و زوجی را به ما نشان می دهد که بر عوارض پیری که می تواند بی رحمانه لحظات باشکوه زندگی مشترکشان را به یغما ببرد، غالب می شوند و مرگ را به سپر محافظی برای مراقبت از عشق شان تبدیل می کنند.
تازه آنجاست که بحران انباشته شده و تنش های فروخورده همچون زمین لرزه ای سهمگین و هولناک فوران می کند و رعشه های ناشی از آن را می توان در لرزش شانه های مرد و تکان خوردن بدن زن در حال جان دادن دید که پشت آن همه سکوت و خویشتن داری و آرامش پنهان شده بود.
پس بیماری زن به آزمونی بزرگ برای وفاداری، دلبستگی و ایثار در زندگی مشترک زوج پیر داستان تبدیل می شود و روند نیاز، عجز و استیصال ناشی از پیری و بیماری این فرصت را در اختیار آنها می گذارد تا دوباره عاشق هم شوند و به این اطمینان برسند که در جوانی شان دیگری را درست انتخاب کرده اند.
در چنین فرایندی است که صحنه پایانی فیلم که مرد و زن را در کنار هم در حال انجام کارهای همیشگی شان نشان می دهد، فقط یک رویا نیست. بلکه ادامه همان زندگی عاشقانه شان پس از مرگ در جهانی دیگر است که فقط نصیب کسانی می شود که عمرشان را وقف دوست داشتن یکدیگر کرده اند.
حالا می توان به معنای آن خانه مهر و موم شده در ابتدای فیلم پی برد که عشق را همچون گنجینه ای دست نیافتنی و ابدی در خود نگه داشته و حفظ کرده بود. بعد آدم دلش می خواهد کسی را که برای زن و مرد فیلم هانکه دعا کرده بود که به پای هم پیر شوند، بیابد و از او بخواهد برای ما هم دعا کند.
نظر شما