وقتی فتحاللهزاده گفت در نقل و انتقالات از تجربه شورایعالی امنیت ملی استفاده کرده و آنها ریگی را پایین آوردند و من هم خسرو حیدری را دیدم فکر بدی هم نیست. این شد که ما هم به پیروی از شوالیه و با کمک اعضای تاریکخانه آقای غرضی را ربودیم و آوردیمش آتلیه که از ایشان عکسی بیندازیم بلکه یک پولی هم ما درآورده باشیم. روی صندلی که نشست گفت عکس میخواهم چه کار. گفتیم لازم میشود. دوره بعدی شاید کلید دست شما باشد. گفت: کلید و شاه کلید به درد من نمیخورد. دو کلمه حرف کلیدی میخواستم بزنم که حرفم جا بیفتد. حرفم را هم زدم.
پرسیدم: جا افتاد؟ و ادامه دادم: با شما نبودم. حرف شما که جا افتاد حسابی. این باطری لامصب دوربین را میگویم. دوباره باطری شارژی گران شده. تورم گرفتارمان کرده. خب میفرمودید. گفت: من هم همین را میگویم. کسی صبح با پنج هزار تومان از خانه بیرون میآید ده دقیقه بعد دولت دویست تومان آن را از جیبش در میآورد. این دولت باید خجالت بکشد. خانم باجی گفت: آدمی که صبح با پنج هزار تومان از خانه بیاید بیرون باید خجالت بکشد. معلوم است سر کار نمیرود و میخواهد برود یللی تللی و سر کوچه زنجیر بچرخاند و الا با پنج هزار تومان نمیشود تا سر کوچه هم رفت. گفتم: ما را بگو که فکر میکردیم وقتی دخل و خرجمان جور نمیشود باید از روی زن و بچه مان خجالت بکشیم. بگو ما نیستیم که پول کم میآوریم. دولت از جیبمان پول بر میدارد.
گفت: همین دیگر. عقل شما نمیرسد این مفاهیم را در جامعه مطرح کنید. من که همان موقع هم گفتم دولت باید دستش را از جیب مردم بیرون بیاورد. شبح آقابزرگ گفت: دولت بالاخره باید این دست را یک جایی بگذارد خب! گفتم: من حاضرم دستش تو جیب ما باشد اما هوس نکند پایش را بگذارد روی شانه ما. دیگر توان به دوش کشیدن این وظیفه را ندارم. غرضی گفت: آباریکلا! اصلا این چه استدلالی است که مردم باید از هر دولتی حمایت کنند؟ در جامعه به جای اینکه دولت مکلف به انجام وظیفه باشد مردم مکلفند! روحانی و قالیباف و جلیلی و بقیه هیچ تفاوتی با هم ندارند. خانم باجی گفت: واقعا؟ من فکر میکردم یکی قفلها را با کلید باز میکند یکی با گاز انبر یکی با صبوری و مقاومت در را از رو میبرد و در خودش باز میشود.
عکس را که انداختیم آقای غرضی بلند شد، برود. دید شیشه پشتی آتلیه شکسته. گفت: اِ کی شیشهها را شکسته؟ خانواده ما هم موقع ثبتنام بدخلقی کردند، گفتند مطمئن باش مخالفانت میآیند شیشههای خانه را میشکنند اما هیچکس نیامد. خانم باجی پرسید: ناراحتید؟ غرضی گفت: اگر میآمدند و میشکستند شما میآمدید عکس میگرفتید، معروفتر میشدم.
خانم باجی گفت: گوش شیطان کر معروف که شدید حسابی. غرضی گفت: اما مظلوم نشدم. کاش مثل همان کسی که از اقواممان بود میشدم. در را بست و رفت. شبح آقابزرگ گفت: داستان افسر دیگر چیست؟ خانم باجی گفت: یکی از اقوامشان افسری بوده که برای خلاصی از بازخواستهای احتمالی بعد از کودتای 32، یک گلوله به پای خودش شلیک کرده. شبح آقابزرگ گفت: عجب. حالا میفهمم. خانم باجی فعلا مشغول توجیه آقابزرگ است که شقیقه را نباید به باقی امور ربط دهد. کو گوش شنوا ؟
6060
نظر شما