۰ نفر
۱۵ فروردین ۱۳۹۴ - ۱۴:۱۳
معمای سوء قصد به مردی عجیب در بندر مه آلود

رمان «بندرگاه مه آلود» نوشته ژرژ سیمنون با محوریت شخصیت داستانی سربازرس مگره، به عنوان پنجاهمین کتاب از مجموعه پلیسی «نقاب»، با ترجمه عباس آگاهی، توسط انتشارات جهان کتاب منتشر شد.

به گزارش خبرآنلاین، «بندرگاه مه آلود» درباره مردی عجیب است که در یک محله شلوغ در پاریس دستگیر شده است. او به نحو دیوانه واری وسط خیابان و بین اتوبوس‌ها و تاکسی‌ها، در رفت و آمد بوده است. وقتی به زبان فرانسوی از او پرس و جو می کنند، جوابی نمی شنوند. هفت یا هشت زبان دیگر هم امتحان می شود و همه بی نتیجه است. مرد به زبان ناشنوایان هم واکنشی نشان نمی دهد. مرد عجیب، پنجاه ساله به نظر می‌رسد. کت و شلوار و پیراهن و کفش هایش نو هستند و اوراق هویتی به همراه ندارد. تنها در یکی از جیب هایش پنج هزار فرانک پیدا کرده اند. او هیچ اعتراضی نمی کرد و جنب و جوشی از خود نشان نمی داد. پنج روز تمام در مرکز پلیس آگاهی از صبح تا شب، لبخندزنان و با مهربانی به دیگران نگاه کرد. گاهی تلاش می کرد چیزی را به یاد بیاورد ولی به زودی مایوس می‌شد. زیر کلاه گیسی که مرد به سر داشت، آثار زخم گلوله ای دیده می شد که به نحو ماهرانه‌ای جراحی شده بود. معمایی پیچیده در میان بود: آثار یک سوء قصد مهلک، سپس هفته ها مداوای دشوار، و بعد رها شدن در خیابان، با لباس‌های نو و پولی نسبتا زیاد در جیب!

سرانجام چاپ عکس مرد در روزنامه ها، باعث فاش شدن هویتش می شود: ایو ژوریس، ناخدای باسابقه کشتیرانی تجاری و رئیس بندر کوچک اویسترهام در نورماندی. او از شش هفته پیش ناپدید شده بود. معمای این مرد که زمان کوتاهی پس از بازگرداندنش به اویسترهام بار دیگر هدف سوءقصد قرار گرفت و به قتل رسید، پای سربازرس مگره را به ماجرایی عجیب کشاند؛ در بندری کوچک و همواره مه گرفته، با جامعه ای بسته و انسان هایی مردم گریز، و دریانوردانی خشن، کم حرف و پنهان کار!

سربازرس مگره شخصیت اصلی این رمان‌ حالا در"بندرگاه مه‌آلود" به دنبال کشف معمای سوقصد به جان رئیس سابق بندرگاه است.

«گربه در خانه، میراث، گنجه خوراکی ها، کشتی «سن - میشل»، نتردام - دِ - دون، سقوط در پلکان، رهبر ارکستر، تحقیق شهردار، توطئه سکوت، سه مردِ داخل کشتی، سطح کم عمق له واش - نوار، نامه ناتمام و...» عناوین فصول این رمان خواندنی است.

در قسمتهایی از این رمان می‌خوانیم:

«صاحب هتل دروغ نگفته بود، ولی دست کم خبر را به گونه ای اغراق آمیز بیان کرده بود: آقای گرانمزون بستری نشده بود. وقتی مگره بعد از فرستادن لوکا برای مراقبت از کشتی لای روب، به طرف ویلای سبک نورماندی روانه شد، در پشت پنجره اصلی سایه ای را، در حالتی شبیه بیماری که باید در اتاق بماند، تشخیص داد.

خطوط چهره دیده نمی شد، ولی مسلما خود شهردار بود. دورتر، در داخل اتاق، مردی سرپا ایستاده بود و چیز بیشتری از او قابل شناسایی نبود.

در لحظه ای که مگره زنگ زد، در داخل خانه رفت و آمدی بیشتر از آن چه برای آمدن و بازکردن در ضروری بود، صورت گرفت. زن خدمتکار سرانجام ظاهر شد؛ خدمتکاری بود نه جوان و نه پیر با قیافه ای نسبتا تلخ و زننده. او می بایست نسبت به همه ملاقات کنندگان تحقیری فوق العاده احساس می کرد، زیرا حاضر نش لب از لب بگشاید.

بعد از باز شدن در، زن چند پله ای را که به هال ورودی راه داشت پشت سر گذاشت و زحمت بستن لنگه در را به مگره واگذار کرد. سپس به دری که دارای دو لنگه بود ضربه زد، کنار رفت و سربازرس وارد دفتر کار شهردار شد...»

*

«مِگره ابروها را در هم کشید. از جا بلند شد ... دستش را به جیبی برد که تپانچه‌اش در آن بود و از پله‌های نردبانِ تقریباً عمودی بالا رفت. دریچه دقیقاً عرض ضروری برای عبور یک نفر را داشت و سربازرس از حد متوسط مردم چهارشانه‌تر و هیکل‌دارتر بود. او حتی فرصت این‌که مقاومتی بکند پیدا نکرد! تازه سرش را بیرون آورده بود که نوار پارچه‌ای روی دهانش قرار گرفت و به پشت گردنش گره شد. این کار افراد روی عرشه، یعنی سلستن و یک نفر دیگر، بود.

در همین احوال، در پایین، تپانچه‌اش را از دست راستش بیرون آوردند و مچ هایش را، در پشت سر، به هم بستند. او ضربه محکمی با پا به عقب زد. فکر کرد به چیزی، به صورتی، آسیب رسانده است. ولی لحظه‌ای بعد، رشته سیمی به دور ساق پاهایش بسته شد. صدای لویی بلند شد: «بکش بالا! ...» این از همه دشوارتر بود. مِگره سنگین بود. از پایین فشار می‌آوردند و از بالا او را می‌کشیدند. باران چون آبشار فرو می‌ریخت. باد با قدرتی باورنکردنی به داخل تنگه می‌پیچید.

او تصور کرد که چهار شبح را تشخیص می‌دهد. ولی فانوس بالای دکل را خاموش کرده بودند و عبور از فضای گرم و روشن کابین به ظلمت یخ زده بیرون حواسش را مختل می‌کرد...
«یک ... دو ... هوپ!»
او را مانند کیسه‌ای تاب می‌دادند. احساس کرد که در هوا بلندش کردند و او را به روی سنگ‌های خیس اسکله انداختند.

گران لویی نیز قدم به روی اسکله گذاشت. به هریک از رشته‌هایی که به دست و پایش بسته بودند دقیق شد و اطمینان یافت که محکم هستند. در لحظه‌ای، سربازرس صورت محکوم قدیمی به زندان با اعمال شاقه را کنار صورت خود دید و احساس کرد که او کارها را با قیافه‌ای ماتم‌زده‌ انجام می‌دهد. انگار مجبور به انجام دردآورترین بیگاری‌ها شده باشد. او گفت: «بایستی به خواهرم بگید...»

چه چیزی را باید بگوید؟ خود او هم نمی‌دانست. از روی کشتی صدای قدم‌هایی شتاب‌زده، قژقژ‌ها و دستوراتی که آهسته داده می‌شد، به گوش رسید. بادبان‌های مثلثی‌شکل جلوی کشتی باز شده بود. بادبان بزرگ آهسته در طول دکل بالا می‌رفت.
«بایستی بهش بگید، آره، که یه روز همدیگه رو می‌بینیم... و شاید شما هم ..»

 

این کتاب با ۲۰۰ صفحه، شمارگان هزار و ۱۰۰ نسخه و قیمت ۱۰ هزار تومان منتشر شده است.


6060

 

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 407288

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
7 + 1 =