بهتاش صناعی‌ها کارگردان «احتمال باران اسیدی»: فیلم باید حداقل در ۵۰ سینما اکران می‌شد

بهتاش صناعی‌ها، کارگردان فیلم «احتمال باران اسیدی»‌ می‌گوید فیلمش پیش از هر چیز درباره «تنهایی» و شرایطی است که آدم‌های تنها در آن گرفتار می‌شوند.

کتایون کیخسروی: «احتمال باران اسیدی» با بازی شمس لنگرودی، چهره‌ای که او را پیش از این با شعرهایش می‌شناختیم توانست موفقیت‌های خوبی کسب کند. فیلمی که به گفته کارگردان جوانش یک سال درگیر نوعی سوءتفاهم شد و در صف اکران ماند. با این حال، این فیلم حالا در گروه هنر و تجربه اکران شده و توانسته چه در زمان نمایشش در جشنواره فیلم فجر و چه حالا توجه منتقدان را به خود جلب کند.

فیلمی درباره «تنهایی» و انواع و اقسام آن. بهتاش صناعی‌ها به کافه خبر آمد تا از «احتمال باران اسیدی» و مسائل شکل گرفته پیرامون آن سخن بگوید: 

 

به نظرمن انتخاب شمسلنگرودی، انتخاب جسورانهای بود، بیشتر از این لحاظ که مخاطب هیچ سابقه تصویری از ایشان نداشت با این حال توانست با او ارتباط برقرار کند. چرا او را انتخاب کردید؟

علت انتخاب اقای شمس همین موردی بود که شما اشاره کردید. میخواستم کسی این رل را بازی کند که خیلی تصویر شناخته شده و از پیش قضاوت شدهای نزد مخاطب نداشته باشد و مخاطب با یک تصویر جدید مواجه شود و شخصیت به مرور و بدون هیچ پیشزمینه ذهنی، برای مخاطب تعریفشود.

 در سینمای ایران گاهی اصطلاحا یکtype casting اتفاق میافتد که بازیگرهای خاص، رل های مشابهی بازی میکنند و با خودشان یک آورده دارند. تصویری پررنگ از خودشان در ذهن دارند که مرتبآ ان را تکرار می کنند که این اتفاق میتوانست برای رل منوچهر و برای فیلم ما مضر باشد، برای همین بود که من برای فیلمم دنبال چهره نبودم.

 البته در طول پیش تولید با چهرههای زیادی مذاکره و صحبت کردم، فیلم نامه را خواندند، حتی دورخوانی کردیم ولی از یک جایی به این تصمیم رسیدم که سه بازیگرم، بازیگر چهرهی سینما نباشند و این برگ برنده فیلم ماست

کارکترها در فیلم خیلی باورپذیرند. به این دلیل که شخصیتها قالبی نبودند من در طول کار المانهایی به شخصیتها اضافه میکردم و مخاطب را به کارکتر نزدیک می کردم این باعث شد که مخاطب در طول قصه کمکم به کارکترها نزدیک شود و آنها را کشف کند. این به مرور کشف کردن شخصیتها، باعث میشود که مخاطب با فیلم همراه شود.

چطور این انتخاب به شمس لنگرودی رسید؟

این پیشنهاد آقای پرتوی بود. از وقتی که تصمیم گرفتم از چهره استفاده نکنم، انتخابهای ما خیلی محدود شد و حتی در یک مقطعی خود آقای پرتوی، گزینه ما برای ایفای نقش منوچهر بود ولی یک شب آقای پرتوی به من زنگ زد که من جایی به مهمانی رفتهام و منوچهر را دیدم.

از او پرسیدم : چه کسی؟ که پاسخ داد: شمس لنگرودی

من همان موقع در کامپیوتر دوباره عکسهای شمس لنگرودی را نگاه کردم که چهرهاش دوباره به ذهنم بیاید، دیدم فیزیک صورتش شاید حداقل به این رل بخورد، بعدآ که قرار گذاشتیم و صحبت کردیم و جلوتر رفتیم، به این نتیجه رسیدم که ایشان بیشتر به درد این رل میخورد.

ایشان در دوران جوانی سابقه تئاتر و تحصیل در مکتب آناهیتا را داشتند. ایشان هم وقتی که فیلمنامه را خواندند، کار را بسیار دوست داشتند و تحلیل خوبی از نقش داشتند که البته این طبیعی است چون ایشان خودشان نویسنده و شاعر هستند. شخصیتپردازی و درام را به خوبی میشناسند.

وقتی دیدم که فیلمنامه را دوست دارند و با شخصیت همذاتپنداری دارند، خیالم راحتتر شد و بعدا در دورخوانی دیدم که ایشان مرتب دارند بر روی شخصیت منوچهر کار میکنند و هر روز چیز جدیدی به این شخصیت اضافه میکنند و آوردهای با خودشان برای نقش دارند که این برای من خیلی جذاب بود. به مرور بعد از چند نوبت دورخوانی، مطمئن شدم که ما بهترین منوچهر را انتخاب کرده ایم.

برای نشان دادن ریتم کند و تکراری زندگی منوچهر صحنه های مناسبی انتخاب کرده بودید این انتخاب چگونه شکل گرفت؟

تنها چیزی که من به دنبالش بودم، این بود که در پرده نخست، قبل از راه افتادن منوچهر به سمت تهران، این رخوت به گونهای باشد که واقعآدر مخاطب نفوذ کند به صورتی که مخاطب این رخوت را در درون خودش احساس کند.

 البته بخش اول ۷-۸ دقیقه کوتاهتر شده است که در جشنواره همین بخش هم طولانیتر بود. هدفی که من دنبال میکردم این بود که به لحاظ فرم و داستان جایی که منوچهر سفرش را شروع کرده و همه چیز را رها میکند، مخاطب هم با او همه چیز را رها کند و نفس تازهای بکشد. برای اینکه این اتفاق بیفتد، بخش نخست که در تنهایی و رخوتش بود، واقعا روی مخاطب تاثیر میکرد و با منوچهر و تنهایی او همذاتپنداری میکرد به همین دلیل ما فاکتورها و گونههای مختلفی از این تنهایی و رخوت را تعریف کردیم. در جریان شکل گرفتن فیلمنامه، تمام فضاهایی که یک آدم تنها میتواند تجربه کند، روی کاغذ میآوردیم. از آنجا که هم من و هم مریم سالها تنها در داخل و خارج از ایران زندگی کردهایم  و این تاثیر را خودمان با گوشت و پوست استخوانمان لمس کرده بودیم.

به خاطر همین تم اولین فیلمتان تنهایی بود؟

بله دقیقا. یکی از آن چیزهایی بود که هر دو تجربه کرده بودیم، من بیشتر درایران و مریم بیشتر در خارج از ایران و هر کدام تجربیاتمان را به روی  کاغذ آوردیم.

مریم خاطرهای را برای من تعریفکرد که در آن سالهای تنهایی در سوئد که سنش هم کم بوده، صدای مهمانی خانههای همسایه برایش خوشایند بوده و او را از تنهایی در میآورده است و او همیشه پنجره را باز میگذاشته که صدای مهمانها به داخل خانهاش بیاید.

این یک مفهوم عمیق و پیچیدهای از تنهایی است که اگر تو نمیتوانی خودت را از تنهایی نجات بدهی، با صدای شادی دیگران شاید بتوانی شاد شوی.

اینها را ما جزییات تعریف کردیم که چه امکانهایی میتوانیم داشته باشیم و از بین آن امکانها حالاتی را انتخاب کردیم که گویا باشد مثلا یک آدمی را انتخاب کردیم که هر روز با وجود بازنشستگی سرکار می رود و با وجود اینکه به او میگویند سرکار نیاید باز هم می رود.

 آدمی که هر روز میرود و یک نان میخرد، در صورتی که میتواند ۵ نان برای ۵ روزش بخرد یا نشستن و صبحانه خوردن با تماشای عکس جوانی خودش و مادرش.

این حرکات تکراری نشانههایی از تکرار و رخوت است. ما همه را در این بخش گذاشتیم که سفر قهرمان ما تاثیرگذار باشد.

به نظرم تلاش کردید که قصه قابل پیشبینی نباشد اما از اول مخاطب میتوانست حدس بزند که زندگی یکنواخت منوچهر در اثر یک اتفاق دستخوش تغییر شود ولی با آوردن قصههای فرعی این پیشامد را به عقب انداختید. این برداشت درستی است؟ 

ما میخواستیم ماجرا خیلی فیلم غیرمنطقی جلوه نکند. وقتی یک آدم ۳۰-۴۰ سال تنهایی زندگی کرده، نمیتواند با یک تجربه چند روزه مسیر زندگیاش به کلی عوض شود.

این تجربه ممکن است درسهایی به او بدهد که در ادامه راه زندگیاش تغییراتی بدهد اما به هر حال آدمی که اینهمه سال یکجور زندگی کرده است، نمی تواند ناگهانی عوض شود.

 این بیشتر در حکم یک تجربه است و به واقعیت نزدیکتر است و باورپذیری اش هم بیشتر است.

قصههایی که گاهی در سینمای دنیا می بینیم که به صورت ناگهانی هزاران پیچ و خم میخورد، برای مخاطب عامتر است اما برای مخاطب هوشمند هر چه کمتر به او بدهی بیشتر برایش ارزش دارد و هر چه مینیمالتر و ساده تر حرف بزنی، تاثیرگذاریاش بیشتر است و از آنجا که ما قصد داشتیم فضای مینیمالو تاثیرگذاری داشته باشیم و اینکه مفهوم تنهایی در زندگی انسان خود یک مفهوم مینیمال است، کمپوزیسیونی که به ذهن میآید یک کمپوزیسیون مینیمال است. ممکن است لانگشاتی ببینید از آدمی که ایستاده است. اولین و آخرین پلان فیلم  این را ویژگی دارد.

 خود به خود وقتی که این تعریف مینیمال وسط میآید، خودش را در قصه هم بسط میدهد.

فیلمنامه مینیمال هم باید خیلی شاخ و برگ و اتفاقات آنچنانی و پرفراز و نشیب نداشته باشد و در واقع بیشتر خرده داستانهای تاثیرگذاری را داشته باشد و شخصیتها بیشتر داستان را پیش ببرند و فیلمنامه شخصیت محور باشد تا قصه محور

وقتی قرار باشد همه این ویژگیها در فیلمنامه اعمال شود، به این نتیجه میرسیم که شخصیتهایی خلق شود که خود آنها انقدر جذاب باشند که معاشرتهایشان و خرده داستانهایشان مخاطب را جذب کند و نیاز نباشد که خیلی قصهای پرفراز و نشیب، تعریف کنیم.



اگرچه منوچهر برای پیدا کردن دوستش به تهران میآید اما شرایط باعث میشود که زندگی جدیدی را تجربه کند اما قرار گرفتن در این شرایط و نشان دادن آن قطعا برای شما به عنوان کارگردان با محدودیتهایی مواجه است اینطور نیست؟

قطعا. مخصوصا برای چنین قصهای که به شدت راه داشت که بازتر به آن پرداخته شود.

 برای ما یک انتخاب سخت بود چون می دانستیم به سراغ فیلمنامهای میرویم که خواهی نخواهی بخش عمدهای از محدودیتهایش جلوی دست و بال ما را میگیرد اما ترجیح دادیم به دل ماجرا بزنیم و بر اساس محدودیتهایی که در کشور ما  و فضای سینمای ما وجود دارد، عرصههای جدیدی را ایجاد کنیم  ومن به جرات میگویم که قبل از این فیلم خیلی از این عرصهها قبلا در سینمای ایران اتفاق نیفتاده بود که بخش عمدهای از آن مرهون سعه صدر و جسارتی است که در برخی از مسئولان سینمایی ما وجود دارد و تلاش میکنند پای فیلمهای خوب بایستند حتی اگر نقد میکنند و حتی جاهایی پایشان را کمی فراتر از خط قرمزها میگذارند، به نتیجه کلی یک اثر فکر میکنند

حتما اگر در این فیلم بیشتر آزادی عمل میداشتیم و دستمان در پرداختن به بعضی موضوعات بازتر بود، به عنوان نویسنده و کارگردان کار خوشحالتر می بودم. مطمئنا مریم هم همین حس را دارد.

 از فیلم یک حرف کلی و یک نتیجه کلی برای مخاطب حاصل می شود. هیچ چیزی برای یک دستگاه نظارتی و برای یک مدیر تصمیمگیر مهمتر از آن نیست که تاثیر کلی و نتیجه نهایی که قرار است یک فیلم روی مخاطب داشته باشد را درک کند و بفهمد.

فیلم ما جزو معدود فیلمهایی بود که در جشنواره فجر سال گذشته به شدت داشت فضای امید، پشت هم بودن و برقراری رابطههای سالم را تعریف می کرد و این برخلاف خیلی از فیلمها بود که در حال غر زدن و از درد حرف زدن بودند.

فیلم ما میگوید اگر تو پول نداری و اگر بیکس و بیپشتوانه هستی، باز میتوانی دوستیهای خوب داشته باشی، حامی باشی و حامی داشته باشی و لحظههای شاد برای خودت فراهم کنی

هر آدمی میتواند تغییر ایجاد کند، اگر احساس افسردگی و انزوا و رخوت میکند، قرار نیست زندگی تا ابد به همین شکل باقی بماند و تغییر چیز خوبیست.

 این حرفها، حرفها مهمی برای جامعه امروز ماست، جامعهای که دچار رخوت و افسردگی و رکود است و تغییر دادنش امر دشواری شده است. همین مسائل به عنوان آفت روحیهی جامعهی ما را به خطر میاندازد و فیلم ما داشت تمام این راه حلها را ارائه میداد اما یک سال با فیلم ما برخورد سلیقهای شد و این بخش دیده نشد و نقاط قوت و نویدهایی که فیلم به جامعه میدهد، دیده نشد و شاید به همین دلیل سرنوشت ما در حال حاضر در گروه هنر و تجربه است.

اگر کسی متوجه تاثیر این فیلم می شد آن را حداقل در 20 سینما اکران می کرد ولی کسی ندید و به جای آن یک مسئله  حاشیهای  مثل هم جنسگرایی به موضوعی تبدیل شد که  موضوع اصلی فیلم ما نیست و این تاسف دارد که حرفهای مثبت و اثرات مثبت را که یک فیلم میتواند در جامعه داشته باشد نبینیم و به یک مسئله حاشیه ای بپردازیم.

این مسئله در فیلم یک ایهام است که آدمهای مختلف ممکن است برداشتهای متفاوتی از آن داشته باشند. نویسنده و کارگردان که مسئول همه آن برداشتها نیست و طبیعی است در یک اثر هنری، افراد برداشتهای متفاوتی داشته باشند و نویسنده ممکن است آن برداشت مدنظرش نباشد البته شاید هم هر ۵۰ برداشت ممکن، مدنظرش باشد اما نویسنده هیچوقت دست روی یک نقطه خاص نمیگذارد که منظور من چنین چیزی بوده است.

 این خاصیت کار هنری و نقطه قوت یک فیلم است که در آن ایهام باشد. این در مورد شعر و داستان هم مصداق دارد، همانطور که ما حافظ میخوانیم و از آن برداشتهای متفاوت میکنیم، برداشتهای مذهبی و عشق زمینی و عشق عرفانی از شعر حافظ وجود دارد بنابراین این ویژگی شعر حافظ است.

 وقتی کسی برداشت متفاوت از فیلم ما دارد، این ویژگی فیلم ماست و این تنها یک برداشت است که نباید به پتکی تبدیل شود که بر سر ما و فیلم ما زده شود و فیلم به حاشیه رانده شود و بعد از یک سال فقط در گروه هنر و تجربه اکران شود.

 اگر از مخاطبان محدودی که در این مدت فیلم را دیدهاند، رایگیری شود، من به شما قول میدهم که بخش عمدهای می گویند بعد از دیدن این فیلم، حال ما خوب شد. به جرات میتوانم بگویم ۸۰ درصد از فیلمهای سینمای ایران حال مخاطب را خوب نمیکند.

در فیلم ما امید و دوستی و رفاقت هست، چیزهایی که الان در جامعه ما نیست. مگر الان در جامعه ما به غیر از حسادت و غیبت چیز دیگری هست؟

بیمعرفتی جای معرفت را گرفته است. فیلم ما از معرفت و ارزشهای انسانی حرف میزند که چطور آدمهای ناامید میتوانند به هم امید بدهند و برای هم نقش حمایتگر داشته باشند. یکی میتواند رل پدر دیگری را بازی کند و آن هم میتواند رل دخترش را بازی کند

شوخی نیست در جامعهای که تنهایی و بی پشتوانگی رواج دارد، کسی بیاید و یک تعریفی ارائه بدهد که حتی اگر خانواده نداری و خانواده از هم پاشیده داری، میتوانی با دو آدمنسلهای متفاوت از خودت، یک خانواده درست کنی. اینها حرفهای مهمی است که نمیخواهیم آنها را بشنویم.

شما احتمال باران اسیدی را یک فیلم مدرن میدانید یا کلاسیک؟

این فیلم بخش کلاسیکش این است که به یک شکل کلاسیک روایت میشود و درامش یک درام ارسطویی است و کاملا در آن سفر قهرمان میبینیم که در عطف نخست فیلم اتفاق میافتد

با این تعاریف همه چیز کلاسیک پیش میرود ولی در واقع آن چیزی که  باعث میشود فیلمنامهمان با اینکه در یک چارچوب کلاسیک قرار دارد، به یک فیلممدرن تبدیل شود، شیوه روایت فیلم بعد از سفر قهرمان و شخصیتپردازیها و خرده داستانهای فیلم است.

همان فضای مینیمالی که در بازیها، روابط،شخصیتپردازی ایجاد کردیم، باعث شد از سینمای کلیشه و تکراری فاصله بگیریم. البته اینکه چقدر موفق بودهایم نمیدانم. به نظر من این فیلمنامه مخلوطی از چارچوب کلاسیک و پرداخت مدرن است.

در مورد پایانبندی فیلم صحبت کنیم. برخلاف فیلمهایی که خیلی مد شده و پایان باز دارند، فیلم پایان خوبی داشت و تکلیف مخاطب با فیلم روشن بود. راجع به این پایانبندی صحبت کنیم. فیلم با مفهوم مینمالی از تنهایی شروع شد و یا همین مفهموم نیز تمام شد؟

من می خواستم بگویم  که از تنهایی فرار کردن خیلی هم راحت نیست. شاید تو آخر به همان فضای اولیهات برگردی. البته فقط بحث تنهایی نیست، بحث بیپشتوانگی انسان امروز است. این برای من حرف مهمتری از تنهایی است که بیپشتوانگی انسان معاصر را در دنیای معاصر نشان دهم و برای نمایش این بیپشتوانگی، لازم است که این را نشان دهیم که انسان نهایتآ بیپشتوانه خواهد ماند. کمابیش همه ما این تجربه را داشتهایم و این حال بیپشتوانگی هر از گاهی به سراغ ما میآید و اینطور نیست که ما را رها کند.

ممکن است در مقاطعی از زندگی به خاطر روابط یا اتفاقاتی خیلی مشغول شویم ولی باز دوباره در مقطعی از زندگی در تنهایی فرو خواهیم رفت و این در واقع یک نمودار سینوسی است که همواره جریان دارد.

چیزی که ما به عنوان نویسنده های فیلمنامه به دنبالش بودیم این بود که ما یک سفر ادیسهوار برای قهرمانمان بنویسیم. قهرمان ما همه چیز را تجربه میکند و در نهایت دوباره به آن نقطه اول برمیگردد و انگار در یک دور تسلسلی قرار دارد که تعریف آن همان بیپشتوانگی است و در واقع کاشت باران که در فیلمنامه گذاشته بودیم  یک انتخاب سمبلیک برای اسم فیلم بود، یعنی آدمی که همواره در انتظار باران است و همواره چتر دستش میگیرد، با از سر گذراندن تجاربی که داشته باعث میشود تا باز به شکل سمبلیک وقتی در انتهای فیلم باران میبارد و آن را تجربه می کند، دیگر چترش را بازنکند. انگار که تصمیم گرفته تا به شکل دیگری به استقبال باران برود و به خودش ثابت کند که یک تغییری کرده است اما این تغییر در کل ممکن است بزرگ به نظر نرسد.

 ۵۸۵۸

کد خبر 486924

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین