به پدرم زنگ زد... نه! فکر کنم در همان خیابان کوچک و اصلی شهر او را دیده بود. معلممان را میگویم. همان مرد عجیب با پالتوی بلند سرمهای رنگ که روزهای آفتابی و بارانی به تن داشت و گویی مونساش شده بود! آقای دوستی! پسر شما استعداد عجیبی در بازی دارد. پدرم با تعجب میپرسد: « پسر من؟!» او هم با همان لحن قاطع میگوید: « بله. پسر شما.»
پدر و مادرم همیشه در اندیشه دکتر یا مهندس شدن بچه هایشان بودند. حرف معلم، آب سردی بر رویاهای پدر در آن شهر کوچک ساحلی بود.
شبها که با صدای قورباغههای مرداب کوچک پشت خانهمان به خواب میرفتم در فکر آن هنرپیشه سینما بودم که میخواست سینه خیز و بدون هیچ سر و صدایی از مرداب بگذرد اما مگر صدای قورباغهها میگذاشت!
پدرم در حالی که جلوی آینه موهایش را شانه میکرد، گفت: «معلمت میگفت استعداد عجیبی در اَدا در آوردن داری!» گفتم پدر جان، هنرپیشگی نه اَدا در آوردن!
خندید وادامه داد: من نمیدانم پرده سینما با توچه کرده است که هر جا تو را میبینند در حال شکلک در آوردن و فلان و بهمان هنرپیشههایی!
به چشمانش خیره شدم، سرش را جلوتر آورد و به چشمانم لبخند زد و گفت: «میخواهی برای من «جان وین» بشوی؟ دوست داری برایت یک اسب و تپانچه تگزاسی بخرم تا لب ساحل بروی و اَدای جان وین را درآوری؟ میخواهی؟»
حرفی نزدم. اما در ذهن ساده پدرم هنرپیشگی و سینما در جان وین و اسب و تپانچه اش خلاصه میشد!
حرف هایش را جدی گرفته بودم و دوست داشتم با اسبم لب ساحل، اَدای جان وین را درآورم. ذهن کوچکم باور کرده بود که پدر به استعدادم ایمان دارد.
اما در همه آن سالها پدرم در ذهنش به من میخندید چرا که هنرپیشگی را تنها اَدا درآوردن میدانست و نه هیچ چیز دیگر! اما سینما همیشه ملکه ذهنم باقی ماند...
نظر شما