غزلستیزی نوگرایان در سالهای پس از به کرسی نشستن نظرات نیما، حاصلی نداشت مگر به جنگ تاریخ رفتن و این جنگ نافرجام در نهایت به عوض شدن ذائقه عمومی انجامید و بدل شد به یکی از عوامل به محاق رفتن شعر نو در گردش روزگار و اُفت شمارگان و باقی بلایا که در سه دهه اخیر براین شیوه شاعری رفت.
اگر در ابتدای کار و تهاجم کلاسیکگویان به شعر نو، این ستیز منطقی مینمود [به هر حال در هیچ جنگی حلوا پخش نمیشود!] در دهه چهل، صرفا اقدامی تلافیجویانه بود برای جبران ستمی که بر نیما رفت [تا آن حد که در کنگره نویسندگان سال 25، پشت تریبون مورد تهاجم فیزیکی و ضرب و شتم قرار گرفت!] تلافی البته یک وجه قضیه بود و وجه دیگر برمیگشت به ذات هنر مدرن که ذاتی استبدادی و در پی حذف هنر پیش از خود بود.
خُب،آش آن قدر شور شد که شاعر«پری کوچک غمگین» که با شعر کلاسیک آغاز کرده بود و از شیفتگان ادبیات کلاسیک و عاشقان شعر ابتهاج بود، در مصاحبهای گفت کل ادبیات پیش از نیما را اگر خلاصه کنیم شاید دو سه غزل از حافظ و چند رباعی از خیام شعر باشد! و بامداد که با شعر کلاسیک و تقلید از غزلهای دکترحمیدی شیرازی به عرصه شعر قدم نهاده بود و خود، شعر کلاسیک را نیکو میسرود و لااقل یک غزلاش بعدها مبدأ غزل نو در دهه 50 قرار گرفت [برف نو برف نو!سلام سلام! / بنشین! خوش نشستهای بر بام / پاکی آوردی ای امید سپید / همه آلودگیست این ایام / راه شومیست می زند مطرب / تلخواریست می چکد در جام / اشکواریست می کشد لبخند / ننگواریست می تراشد نام / مرغ شادی به دامگاه آمد / به زمانی که برگسیخته دام / ره به هموار، جای دشت افتاد / ای دریغا که برنیاید گام / کام ما حاصل آن زمان آمد / که طمع برگرفتهایم از کام / خام سوزیم الغرض بدرود / تو فرود آی برف تازه سلام!] کمر به قتل غزل و شعر کلاسیک بست و در هر مصاحبهای گوشهای زد به سعدی و کنایهای به فردوسی- در باب شاعر نبودنشان - و شگفتا که در خلوت از خوانش هر روزه شعرهای این دو شاعر هرگز باز نایستاد و شعر سپیدش بیش و پیش از آن که مدیون نوگرایان فرانسوی [الوآر و آراگون]، اسپانیایی [لورکا و خیمنز] یا روس [مایاکوفسکی و یسنین] باشد خون ارزشهای موسیقایی شعر حکیم طوس و زبانمحوری و سهل و ممتنع بودن شعر شیخ اجل را بر گردن داشت و چه از لحاظ مضمونسازی و چه از لحاظ ارزش قوافی و چه از نظر «تغزلگرایی چند ساحتی»، ادامه منطقی غزل بود! [سالها قبل در مقالهای با نام «گفتمان کتمان» به این گفتمان نسلی اشاره کردم مخصوصاً در شعر همین شاعر گرانقدر که اگر نبود و نمیسرود شعر فارسی به واقع چیزی کم میداشت.]
جهان ایرانی که با انقلاب 57 دچار دگرگونی شد رابطه نسلها منقطع شد و سنتگرایان، چون دیهیم را از«مدرنشوکتان» باز پس گرفتند قرعه شعر هم به کلاه شعبدهای دیگر افتاد! با این همه، حاصل نه بازگشت ادبی شد نه شعر ایدئولوژیک بلکه غزل بدل شد به تداوم آن چه که پدرام و منزوی و بهمنی و رجبزاده در دهه 50 بنیان نهاده بودند و فزونی «قدر» گرفت البته با «خطی ز سرعت و از آتش» و البته با «دشت ارژن» و البته با «یک دریچه آزادی»در دهه 60. [ که مشهورترین منتقد ادبی این سرزمین، گرچه در پیشگاهاش سر تعظیم فرود آورد اما به این دلیل که تحولی بعد از نیماست آن را بیرون تاریخ ادب پارسی و برخلاف مسیر طبیعیاش ارزیابی کرد!]
اکنون آن ستیز هنوز برجاست و آنان که به قبله پیشینیان خود نماز میگذارند هنوز گمان میبرند که در بر همان پاشنه میچرخد که در دهه چهل میچرخید! اگر شاعران بزرگ آن دهه در قلّت رقیب و امداد مدرنخواهی جامعه و البته مُد زمانه، نامها نهادند بر معدود غزلگویان بیبدیل آن روزگار و البته به گزافه، این نمازگزاران اغلب و اکثر کم سن و سال که قامت بستهاند پشت سر ایشان ، چه بزرگی از خود نمودهاند که به این بهانه سر در برف میبرند؟ به گمانم خوشتر همان است که بامداد گفت:« برف نو برف نو! سلام سلام! / بنشین! خوش نشستهای بر بام...»
5858
نظر شما