آیت‌الله طالقانی گفتند کمک به مجاهدین خلق خلاف شرع است

من را به زندان قصر بردند بازجو هم آمد آن‌جا تا از من چند سؤال کند که من جواب نمی‌دادم. بعد به رئیس زندان گفت: «یک دستگاهی از اسرائیل به ما داده‌اند اولین نفر روی این امتحان کردیم که بدنش فلج شد.»

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، حاج مهدی غیوران از مبارزان دوران انقلاب، روز سوم تیرماه (۱۴۰۴) چشم از جهان فروبست. او یکی از بنیان‌گذاران مدرسه رفاه؛ نخستین اقامت‌گاه امام خمینی(ره) بعد از بازگشت به ایران و اعضای اولیه هیئت‌های مؤتلفه بود که با آیت‌الله طالقانی نیز رابطه‌ای صمیمانه داشت. غیوران بر اثر شکنجه‌های ساواک ۴ ماه در حال اغما به سر برد و برای مدتی فلج شد. او را ‌همراه با همسرش «طاهره سجادی» دستگیر کرده بودند و هر دو ۴ سال را در زندان رژیم شاه به سر بردند. خبرگزاری تسنیم در سال ۹۶ مصاحبه مفصلی را با این مبارزه فقید و همسرش انجام داد. غیوران در این مصاحبه از نخستین روزهای پیوستنش به مبارزین انقلابی گفت، از روزهای زندان، رابطه‌اش به آیت‌الله طالقانی و پس از انقلاب که در صنایع دفاع مشغول به کار شد. بخش‌هایی از گفته‌های او را در پی می‌خوانیم:

چرا به جرگه مبارزین انقلابی پیوستم؟

ما دیدیم که رژیم به مردم ظلم زیادی می‌کند و مردم هم معذب هستند لذا برای دفاع از آن‌ها مبارزه را شروع کردیم؛ در قرآن کریم هم آمده است که «وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا» خداوند می‌فرمایند: «قدم بردارید تا من کمکتان کنم.» ما هم با توکل به حضرت الهی قدم برداشتیم و خداوند هم عجیب به همه ما کمک کرد.

تقریباً سال ۱۳۴۱ که امام خمینی نهضت را آغاز کرد ما نیز اهداف ایشان را کم‌کم پیاده می‌کردیم که الحمد لله موفق هم بودیم... اولین دستگیری من در سال ۱۳۵۴ بود و علت آن را دقیق به‌یاد ندارم. در دوران مبارزه با آقای طالقانی، منتظری و غیوری در ارتباط بودم و اقدامات را با آن‌ها هماهنگ می‌کردیم.

علت تاسیس مدرسه رفاه

... ۱۱ نفر بودند؛ شهید بهشتی، شهید باهنر، آقای توکلی و چند نفر دیگر از بازار و چند نفر هم افراد عادی بودند که هیأت‌مدیره مدرسه رفاه را تشکیل می‌دادند. دکتر بهشتی تاکید داشتند که «روی مدارس دختران بیشتر کار کنید چون مدارس اسلامی دخترانه کم است» و ایشان روی این مطلب کار می‌کنند. خواستند مدرسه را ببندند. دکتر بهشتی در جلسه هیأت‌مدیره گفته بودند هرکس کاری می‌تواند بکند که مدرسه را نبندند. همه اقدام کردند من هم اقدام کردم. یک آقایی بود به‌ نام هاشم قاسمی راد که در خیابان چراغ‌برق، مغازه لوازم یدکی داشت. او زمانی سرباز تیمسار به‌آفرید بود که ما رفتیم و به او گفتیم «تو که مدتی پیش تیمسار به‌آفرید بودی یک کاری بکن که از ما دفاع بکند تا مدرسه را نبندند.»

با قاسمی راد پیش تیمسار به‌آفرید رفتیم. به او گفتم: «ما یک مدرسه باز کردیم و می‌خواهیم صنار سه‌شاهی از آن پول دربیاریم حالا می‌خواهند آن را ببندند.» تیمسار گفت: «فردا بیایید به شما خبر می‌دهم.» وقتی فردا رفتیم به ما گفت: «۱۰۰ هزار تومان خرج دارد.» آن موقع هم ۱۰۰ هزار تومان خیلی بود. هرجوری شد از مدرسه هم پول گرفتیم. ۵۰ هزار تومان شد به تیمسار دادیم و گفتیم: «شما کار ما را درست کن تا بقیه پول را جمع کنیم.» ما را فرستاد پیش تیمسار نصیری رئیس ساواک. به تیمسار نصیری توضیح دادیم که این مدرسه را باز کردیم تا از آن مقداری پول دربیاریم حالا می‌خواهند مدرسه را ببندند. نصیری گفت: «خانم بازرگان کجاست؟»

خانم بازرگان یکی از فعالین مبارزاتی بود که ساواک برای دستگیری‌اش به مدرسه رفاه آمده بود، چون مدرسه ۳ در داشت. ساواکی‌ها که از مدیر مدرسه آقای اسلامی پرسیده بودند: «خانم بازرگان کجاست؟» گفته بود: «از این مدرسه رفته است.» اسلامی بعد به خانم بازرگان زنگ زده بود و گفته بود که «از دری که به کوچه باز می‌شود فرار کن که ساواکی‌ها دنبالت آمده بودند.» ساواکی‌ها دوباره برگشتند و گفتند: «به مدرسه‌ای که گفتید رفتیم و آن‌ها گفتند خانم بازرگان در مدرسه رفاه کار می‌کند.» که آقای اسلامی دوباره گفته بود: «بازرگان از رفاه رفته است. اگر می‌خواهید بدانید کجا رفته از آموزش و پرورش سؤال کنید.» ساواکی‌ها رفتند اما ما نتوانستیم به آن‌ها بفهمانیم که خانم بازرگان از مدرسه رفاه رفته و آن‌ها هم نتوانستند از ما جوابی بگیرند که او کجاست تا دستگیرش کنند تا بالاخره مدرسه را بستند.

بعد از انقلاب ما با تیمسار به‌آفرید تماس گرفتیم و گفتیم: «۵۰ هزار تومانی را که از ما گرفتی پس بده اگر ندی می‌گوییم بگیرنت.» گفت: «من کاری نکردم.» گفتم: «تو کاری نکردی؟ تو دادستان نواب‌صفوی بودی! اگر تا ۲۴ ساعت دیگر پول را برنگردانی می‌دهم بگیرنت.» یک ساعت بعد دیدم آقای قاسمی ‌راد که سربازش بود و با او رفته بودیم پیشش زنگ زد گفت: «چی به تیمسار گفتید دستش می‌لرزید؟» وقتی پول را گرفتم به مدرسه رفاه دادم.

[پس از ورود امام به ایران] مدرسه رفاه یک مدرسه انقلابی بود و امام هم با همه آقایانی که در مدرسه رفاه بودند آشنا بود به همین خاطر به مدرسه رفاه و علوی آمد.

آیت‌الله طالقانی گفتند کمک به مجاهدین خلق خلاف شرع است

اعضای اول مجاهدین خلق مسلمان بودند، اما وقتی که تغییر ایدئولوژی دادند من نمی‌دانستم. در زندان بودم که فهمیدم. مثلا آیت‌الله طالقانی نمی‌دانست و یک بار مجاهدین خلق من را دیدند و گفتند: «می‌شود آیت‌الله طالقانی را ببینیم؟» که من گفتم: «با ایشان صحبت می‌کنم.» وقتی به آقای طالقانی گفتم ایشان گفتند: «مانعی ندارد.» آیت‌الله طالقانی از دیدار با مجاهدین خلق برگشت. از من پرسید: «این‌ها تغییر ایدئولوژی داده‌اند؟» من گفتم: «نمی‌دانم.» آن‌جا بود که آیت‌الله طالقانی متوجه موضوع شد و بعد از چند وقت ایشان به من گفتند: «کمک به مجاهدین خلق (منافقین) دیگر خلاف شرع است؛ کمک‌هایی هم که تا به حال کرده‌ایم تا قبل از این بود که بدانم تغییر ایدئولوژی داده‌اند.»

... من در کمیته مشترک ضدخرابکاری (موزه عبرت) زیاد بودم. بعد بردند ما را اوین و بعد از آن هم چند روز ما را بردند قصر و از قصر هم آزاد شدیم.

[در زندان] دیگر با آن‌ها [سرکرده‌های مجاهدین خلق] تماسی نداشتم. در زندان هم یک مقدار بودیم اما بعد از مدتی از آن‌ها جدا شدیم. به آقای حقانی که شهید شدند گفتم: «ما چند روزی است می‌خواهیم از مجاهدین جدا بشویم ولی نمی‌شود. شما بیایید با هم از مجاهدین جدا بشویم.» که آقای حقانی چند روز بعد گفت: «اگر از این‌ها جدا شویم هر جوانی که به زندان بیاید وقتی ببیند ما از بقیه جدا شدیم می‌گوید این‌ها ساواکی هستند و نزدیک ما نمی‌آیند اما اگر ما با این‌ها باشیم با آن‌ها می‌توانیم ارتباط برقرار کنیم و از مسائل آگاه‌شان کنیم و فریب این‌ها را نخورند.» که من قانع شدم و گفتم: «چشم.»

بعد آقای لاجوردی، عسگراولادی، ابوالفضل حاجی‌حیدری و چند تایی از اوین به قصر آمدند یا از بند دیگری به بند ما آمدند. گفتند: «ما آمده‌ایم با مسعود رجوی صحبت کنیم اگر قانع شدند که در کنار هم می‌مانیم، اگر نشدند که از هم جدا می‌شویم شما هم بیایید پیش ما.»

بعد از این‌که با مسعود رجوی صحبت کردند و قانع نشد، ما رفتیم پیش آن‌ها صحبت کنیم. رفتیم پیش آقای لاجوردی و ظهر نگهبان زندان آقای عسگراولادی را می‌خواهد و می‌گوید: «شما چرا همه‌تان با هم هستید؟»، آقای عسگراولادی گفته بود: «ما اوین همه که بودیم کنار هم بودیم.» بعد پرسیده بود: «غیوران چرا آمد این‌جا؟» جواب داد: «او را هم از قبل می‌شناختیم به‌ خاطر همین آمده است.» آقای عسگراولادی به من گفت که «نگهبان این‌جوری گفته، اگر از تو هم سؤال کرد همین جوری جواب بده.»

دستگاه شوک الکتریکی به من وصل کردند که نصف تن من لمس شد

من را در مغازه دستگیر کردند وقتی خواستند ببرند به شاگردم گفتم که «به خانه زنگ بزن و بگو که من را بردند و دیگر برنمی‌گردم.»... اسم یک نفر را به من گفتند که جایش را به آن‌ها بدهم بعد دیدم خیلی اذیت می‌کنند خواستم کلکی به آن‌ها بزنم گفتم: «من یک نشانه از او دارم اگر آن نشانه را به شما بدهم من را آزاد می‌کنید؟»، گفتند: «اصلا ما به‌ خاطر فلانی (شخصی به ‌نام علی) تو را دستگیر کرده‌ایم.» گفتند: «کجاست؟» گفتم: «می‌آید دم مغازه.» فحش داد که «دروغ می‌گویی.» گفتم: «برای چه دروغ بگویم؟ می‌خواهم آزاد بشوم.» گفتم: «یک کوچه کنار مغازه من است که ته آن کوچه به توپخانه، سرچشمه و ناصرخسرو راه دارد. علی که به کوچه آمد شما دستگیرش کنید.» آن‌ها هم قبول کردند. این حرف دروغی بود و کسی که دروغ بگوید دشمن خداست اما در ساواک راست‌گو دشمن خداست (باخنده) چون اگر راست می‌گفتم خیلی‌ها لو می‌رفتند.

آن موقع گفتم: «۱۰ روز دیگر می‌خواهد بیاید دم مغازه» که من ۱۰ روز راحت باشم و با من کاری نداشته باشند. بعد ساعت ۸ صبح رفتیم دم مغازه من به بازجو گفتم: «بگذارید من داخل مغازه کار کنم تا خیال کنند که من آزاد شدم.» ظهر که شد منوچهری که همراه من بود با عضدی ساواک تماس گرفت و گفت: «غیوران ما را سر کار گذاشته است.» که عضدی گفت: «برگردید ساواک.» وقتی رسیدیم ساواک بازجوها می‌گفتند: «به ما کلک زدی» و شروع کردند با مشت و لگد من را زدند. یک دستگاه شوک الکتریکی به من وصل کردند که نصف تن من لمس شد، به همین خاطر من را به بیمارستان شهربانی بردند و نمی‌دانم ۴ ماه یا ۷ ماه در آن‌جا بودم.

من را به زندان قصر بردند بازجو هم آمد آن‌جا تا از من چند سؤال کند که من جواب نمی‌دادم. بعد به رئیس زندان گفت: «یک دستگاهی از اسرائیل به ما داده‌اند اولین نفر روی این امتحان کردیم که بدنش فلج شد.» «تهرانی» که از شکنجه‌گرهای ساواک بود در دادگاه بعد از انقلاب گفت که «به ما در اسرائیل آموزش دادند اما به ما نمی‌گفتند که در اسرائیل هستیم. ما هم از روی کره‌هایی که برای‌مان می‌آوردند می‌فهمیدیم که در اسرائیل هستیم.»

در ترور سرتیپ زندی‌پور شرکت داشتم

سرتیپ زندی‌پور رئیس کمیته ساواک را بچه‌ها کشتند که من هم شرکت داشتم. در قضیه ترور منصور من نبودم بلکه مرحوم ابوالفضل حاجی‌حیدری، عسگراولادی و چند نفر دیگر بودند. در زندان به ابوالفضل حاجی‌حیدری گفتم: «چرا به من نگفتید تا به شما کمک کنم؟» (با خنده)

به مارکسیست‌ها گفتم بانک نزنید

مارکسیست‌ها برای دزدی به بانکی حمله کردند که رئیس بانک مقاومت کرد و آن‌ها رئیس بانک را که آدم خوبی هم بود کشتند. ما به آن‌ها گفتیم: «این کار را نکنید، اگر شما پول خواستید به ما بگویید ما برای شما تهیه می‌کنیم.» بعد من رفتم به بازار و به آقای آل‌احمد گفتم: «یک مقدار پول به ما بده برای مبارزه می‌خواهیم.» او نمی‌دانست که من کار سیاسی می‌کنم. چند روز بعد به من گفت: «یک عده مقلد آیت‌الله خمینی، یک عده مقلد آیت‌الله طالقانی و عده دیگری مقلد آیت‌الله منتظری هستند. شما از این‌ها اجازه بگیر من سهم امام را به شما می‌دهم.» آن موقع آیت‌الله منتظری تبعید بود و پیام دادیم: «افرادی که از شما تقلید می‌کنند سهم امام را بگیریم و برای مبارزه خرج کنیم؟» که ایشان گفتند: «بگیرید و خرج کنید.»

از آقای هاشمی رفسنجانی سؤال کردم، گفت: «بگیر و خرج کن.» از آیت‌الله طالقانی هم سؤال کردم که ایشان هم اجازه داد بعد به آقای آل‌احمد گفتم که «از هر سه سؤال کردم و هر سه اجازه دادند.» پول‌ها را از آقای آل‌احمد گرفتم و نگه ‌داشتم. به یکی از دوستان هم وکالت امضا دادم تا وقتی به زندان افتادم بتواند پول ما را از بانک بردارد و به افرادی که به او مراجعه می‌کنند پرداخت کند.

... اما از آن‌جایی که خدا نمی‌خواست پول به آن‌ها برسد وقتی من را دستگیر کردند تمام نزدیکانم را تحت نظر قرار دادند و این تحت نظر قرار دادن به ‌نحوی بود که وقتی کمونیست‌ها برای دریافت پول نزد فردی که انتخاب کرده بودم رفتند، از ترس پول به آن‌ها نداده بود و گفته بود: «پول پیش من نگذاشته که بخواهم به شما بدهم.» که بعد من آزاد شدم؛ پول را گرفتم و بعد از انقلاب به آقایان دادم.

ملاقات با سیدضیاءالدین طباطبایی

من به‌اتفاق حاج آقا مهدی محمدی باجناقم رفتیم پیش آقای غلامرضا سعیدی که با ضیاءالدین طباطبایی نخست‌وزیر رضاشاه، مربوط بود. همراه او پیش سید ضیاء رفتیم. به او گفتیم: «۷ نفری را که در ترور منصور دست داشتند می‌خواهند اعدام کنند. شما از شاه بخواهید که یک تخفیفی به آن‌ها بدهد.» که سعیدی گفت: «شاه اصلا قدرت ندارد و به او ربطی ندارد اما من روز دوشنبه می‌روم شما روز سه‌شنبه بیایید که بگویم چه شد.»

سه‌شنبه که رفتیم سید ضیاء گفت: «همان‌طور که گفتم شاه گفت اختیاری ندارم و کاری نمی‌توانم بکنم و اصلا جرأت این حرف‌ها را ندارم و نمی‌دانم چه‌کسی را تبرئه می‌کنند و چه‌ کسی را اعدام می‌کنند.»

پس از پیروزی انقلاب

من صنایع دفاع بودم. آقای خامنه‌ای به من گفت: «تو در صنایع دفاع هستی من خیالم از آن‌جا راحت‌ است.» من تجربه‌ای هم نداشتم اما اول انقلاب همه، همه‌کاره بودند و باید انقلاب را نگه می‌داشتند. دکتر چمران به شهید رجایی می‌گفت: «من نباید وزیر بشوم باید بروم و کار بکنم.» که واقعا رفت، کار کرد و به ‌شهادت رسید.

آیت‌الله طالقانی به ‌دنبال این بود که مجاهدین خلق را کنترل کند

رابطه آیت الله طالقانی با امام خیلی خوب بود و آیت‌الله طالقانی بعد از این‌که امام گفتند که «بروید به خیابان‌ها و حکومت نظامی را بشکنید.» با امام تماس گرفتند و گفتند: «اگر مردم به خیابان‌ها بیایند حکومت مردم را خواهد کشت.» امام فرمودند: «اگر این دستور باشد چه خواهید گفت؟» که دیگر آیت‌الله طالقانی حرفی نزدند.

مسعود رجوی به خانه آیت‌الله طالقانی می‌رفت و با ایشان صحبت می‌کرد. من به آیت‌الله طالقانی می‌گفتم: «چرا اجازه می‌دهید رجوی به این‌جا بیاید؟»،ایشان گفتند: «اگر با این‌ها صحبت نکنیم ممکن است کارهای زیرزمینی انجام بدهند. دارم آن‌ها را نصیحت می‌کنم تا شاید آگاه شوند.» من به آیت‌الله طالقانی گفتم: «این‌ها می‌آیند این‌جا عکسی با شما می‌گیرند و بعد در روزنامه‌ها منتشر می‌کنند و می‌گویند آیت‌الله طالقانی با ماست.» آیت‌الله طالقانی به ‌دنبال این بود که مجاهدین خلق را کنترل کند.

۲۵۹

کد خبر 2083142

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین