غروب روز چهارشنبه ۲۸ خرداد ماه از تهران رفتم. در گذر راه، ستونِ دودهایی که به آسمان برمیخاست، چهرهی شهر را به هم ریخته بود. در برابر آسمان بیپدافند، انگار زمین نیز از هر جنبشی تهی مینمود. در آن گذار ناگزیر، چیزی که برای هر کوچندهای، بیاندازه هراسناک، بیاندازه دور به چشم میآمد، امیدواری به بازگشت بود. آیا به زودی به خانه بازخواهیم گشت؟!
وطن کجاست که آوازِ آشنایِ تو چنین دور مینماید؟
امید کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآید؟
(شاملو؛ خطابهیِ آسان، در امید)
انگارهی میهن نزد ما ایرانیان، کموبیش، در روند بالاگرفتن جنبش مشروطیت (اگر نه جنگهای ایران و روس) بالید. خاکبرداری از لایههای فراموش شدهی تاریخی، ایران را همچون سرزمین، زادگاه، و سرچشمهی رودها و رویدادهایی نشانهگذاری کرد که ایرانیان میتوانستند خود را در آن و به پشتوانهی آن بازشناسند.
با برآمدن خاندان پهلوی به پادشاهی، انگارهی میهن در پیوند با پایداری شاهنشاهی، جنبش و پویایی خود را از دست داد و به درونمایهای ایستا در همآینگی با ایرانـپادشاه درآمد. گرایش به آن بود که این درونمایه، پشتوانهی دیرپایی شاهنشاهی باشد. در روند انقلاب ۱۳۵۷، آن درونمایه نمیتوانست پابرجا بماند. در گفتمان چیره، انگارهی میهن به پارهای از چیزی بزرگتر برمیگشت. بر زمینهی این گسستگی، اندیشهی میهن ریزوموار، درون گفتمانهای پراکنده جان گرفت. این باززایی چنان نیرومند و چنان رنگارنگ بود که اکنون به دشواری میتوان دریافتی یکپارچه از انگارهی میهن را بازسازی کرد. آیا بر زمینهی دریافتهای گونه به گونه از میهن، میتوان گفت این انگاره، دوباره پویایی خود را بازیافته است؟
پنهان نمیتوان کرد که یکی از زمینههای بالندگیِ اندیشهی میهن، جنگ و بیخانگی است. بازتاب جنگ جهانی دوم در ایران، سیلی از ادبیات میهنپرستانه را به جا نهاد. کوچِ انبوه نیز، جای میهن را در یادها جاودانه میکند. کوچندگان پیش از هر چیز، پارهای از خود را در خانه جا میگذارند. اما آیا خانه یا سرزمین، به تنهایی همآن میهن است؟ شماری از میهندوستان به این پرسش، آری خواهند گفت. بسیاری نیز سرزمین را در پیوند با تاریخ، میهن خود میدانند و شماری نیز، شاید پاسخهای دیگر در پیش گذارند.
میهن اما، همواره زیستگاه کسانی است که در آنجا به سر میآورند. به سرآورندگانی که خود را بر زمینهی تاریخ، فرهنگ، و سرگذشتِ زیسته، یگانه و به همپیوسته میدانند. میهن، زیستنگاهِ مردمانی یگانه با هم است. انگارهی میهن، نمیتواند ردهی مردمان زنده و زیستنده را نادیده بگیرد. میهن جای زندگی مردمان است. همچنان که مرگ زیستندگان، انگارهی میهن را از درون میپاشاند؛ پراکندگی مردمان نیز، میهن را از درونمایهی بنیادی خود تهی میکند. بر زمینهی هماین نگرش به میهن، این سخنِ پرآوازه، شاید از فردوسی خوانا میشود:
اگر سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
چیرگی دشمن بر خاک، پیوندهای درونی زیستندگان را از هم میگسلد و آنان را به یکانهای گسسته از هم بخش بخش میکند. مردم اما در یگانه شدن، سرزندگی خود را در خانه و کاشانه بازمییابند.
۲۱۶۲۱۶
نظر شما