شیزوفرنی در روشنفکری ایرانی /  در علوم سیاسی ایران محدودنگری وجود دارد /توپولوژی تفکر روشنفکران ایران اصلا در وضعیت مناسبی نیست

در مباحث روشنفکری ایران یک وضعیت شیزوفرنیک را احساس می‌کنم. دو دسته از افکار متضاد بر اساس تقابلی که ایجاد می‌کنند باعث این وضعیت شیزوفرنیک شده‌اند. در حال حاضر بالاترین میزان اظهارنظرها در فضای مجازی هم به این دو جریان متعارض اختصاص دارد. یکی همین جریان بومی‌گرا و خواهان هویت ملی است. دیگری جریان‌هایی هستند که در مقابل جریان هویت ملی صف‌آرایی کرده‌اند.

 گروه اندیشه: دکتر جهانگیر معینی علمداری استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران، در گفت و گو اعتماد یعنی محمدحسن ابوالحسنی با او، به بررسی عمیق و چندوجهی رابطه فرهنگ و سیاست، پدیدارشناسی و کاربردهای آن، و چالش‌ها و فرصت‌های علوم سیاسی در ایران می‌پردازد. او در این گفت و گو محورهایی چون فرهنگ از نگاهی دیگر، پدیدارشناسی، رهایی از حقیقت مطلق، تأکید بر آگاهی و توصیف، چالش‌های علوم سیاسی در ایران، هژمونی نظریات و بومی‌گرایی، دوگانه‌سازی‌های غیرسازنده، تناقض در عمل، جهانی بودن بسیاری از امور، و خلاءهای فکری و ترجمه‌ای در ایران می پردازد. او در پایان، به برخی خلاءهای فکری و ترجمه‌ای در ایران اشاره می‌کند. او جای خالی مباحثی چون فلسفه کانت و مباحث پساکانتی، موج جدید نظریات انتقادی پس از هابرماس، پدیدارشناسی هوسرلی، کارهای کوئنتین اسکینر و مکتب کمبریج (به‌ویژه رویکردهای پسااسکینری)، و سایر مکاتب تاریخ مفهومی (غیر از کوزلک) را حس می‌کند. همچنین، بر گسترش شناخت از رویکردهای مختلف هرمنوتیک (مانند هرمنوتیک عینیت‌گرا و هرمنوتیک سیاسی) و مکاتب پساتحلیلی تأکید دارد. این گفت‌وگو بر اهمیت گفت‌وگوی درونی میان گرایش‌های مختلف در علوم سیاسی و لزوم گذر از محدودنگری و جزم‌اندیشی برای توسعه این رشته در ایران تأکید دارد. این گفت و گو در زیر از نظرتان می گذرد: 

****

 درک وبری از فرهنگ 

رابطه فرهنگ و سیاست نزد سیاستمداران و فیلسوفان همواره پرسش‌برانگیز بوده است؛ بعضی اعتقاد دارند که نابودی فرهنگ والا و فاخر در اصل به معنای از میان رفتن فرهنگ است. این‌طور نیست؟

خیر، درک من از فرهنگ یک درک وبری است. نگرش‌های محافظه‌کارانی مثل متیو آرنولد که فرهنگ را مبتنی بر ارزش‌های والا می‌دانند را قبول ندارم. مثل ماکس وبر فکر می‌کنم که فرهنگ، تارهای معنایی برای معنا بخشیدن به جهان است. انسان زمانی که از طبیعت خارج شد و سعی کرد به جهان خود معنی بدهد، به فرهنگ رسید. این دیدگاه نزد ژان ژاک روسو و کلود لوی‌اشتراوس هم یافت می‌شود، آنان فرهنگ را تصرف معنایی انسان در طبیعت به قصد معنی بخشیدن به جهان می‌دانند. انسان زمانی که از طبیعت خارج شود با فرهنگ است و تا زمانی ‌که به طبیعت محض بازنگردد بافرهنگ است. اصلا زیستن بدون فرهنگ ممکن نیست. خروج از فرهنگ تقریبا غیرقابل تصور است.

واگرایی در جنبش پدیدار شناسی

کمی راجع به پدیدارشناسی توضیح بدهید. شما تالیفاتی راجع و مبتنی بر پدیدارشناسی دارید. چه کسانی پیشتاز جریان پدیدارشناسی هستند؟ افکار و سوگیری غالب آنها در فلسفه چیست؟

پدیدارشناسی یک جنبش محسوب می‌شود که در حال واگرایی و تفرقه است و به دو جناح می‌تواند تقسیم شود. در راس جناح نخست - که در ایران بسیار مورد توجه قرار گرفته - هایدگر قرار دارد. البته هایدگر در ایران بیشتر به عنوان یک هرمنوتیک‌دان، فیلسوف و وجودشناس شناخته و کمتر به عنوان یک پدیدارشناس نگریسته شده. جناح دوم با هوسرل بیشتر شناخته می‌شود. علاقه من به پدیدارشناسی دو علت دارد؛ از موضع هوسرلی، پدیدارشناسی دو ویژگی مثبت دارد: این جنبش ما را برحذر می‌دارد از اینکه گمان کنیم به حقیقت مطلق دست یافته‌ایم. این جنبش از طریق اپوخه کردن، به ما می‌آموزد که در ایستارهای طبیعی و تصورات و شهودات یقینی خود شک کنیم، این کار برای سیاست خیلی مهم است.

هوسرل، در عین حال انکار نمی‌کند که باید به یقین برسیم. هوسرل ما را به ورطه نسبی‌گرایی نمی‌اندازد. رویکرد وی برای پرهیز از دگماتیسم و نسبی‌گرایی مفید است. همچنین پدیدارشناسی در چارچوب توصیفی که از جهان دارد، تاکید خود را بر آگاهی می‌گذارد. در نگاه پدیدارشناسانه، التفاتی که ما نسبت به جهان داریم، آگاهی‌هایی را در ما پدید می‌آورد که پدیدارشناسی، علم مطالعه این آگاهی‌هاست. از آنجایی که در کشور ما اغلب روشنفکران و سیاستمداران در کار حکم دادن هستند و به جای توصیف، به دنبال صدور احکام هستند، پدیدارشناسی می‌تواند مفید باشد. پدیدارشناسی به ما اجازه می‌دهد که به جای حکم دادن، به سوی آگاهی متقن حرکت کرده و همین طور امکان بازبینی و تشکیک در احکام قبلی را داشته باشیم. 

مایلم مقاله ای به عنوان «اندیشه سیاسی هوسرل» بنویسم

 آیا کسی در میان پدیدارشناسان عمده هست که سویه سیاسی به پدیدارشناسی بخشیده باشد؟ مثلا می‌توانیم از موریس مرلوپونتی نام ببریم؟ 

بله، می‌توان از مرلوپونتی نام برد. اخیرا در امریکا گرایشی پیدا شده که با موضع جماعت‌گرایانه سعی دارد از رویکرد پدیدارشناسی بهره بگیرد. متاسفانه جنبش پدیدارشناسی در شکل اولیه آن فارغ از وجوه سیاسی بود. شخصا علاقه دارم روزی بتوانم مقاله‌ای تحت عنوان «هوسرل به مثابه یک سیاستمدار» یا «اندیشه سیاسی هوسرل» بنویسم. متاسفانه در آثار هوسرل و حتی آلفرد شوتز، مضامین سیاسی زیادی یافت نمی‌شود.

با اینکه هوسرل در روزگار پرالتهابی می‌زیست تمایلی به دخالت در مسائل سیاسی نداشت. وی عقاید سیاسی خود را صراحتا بیان نکرده است. با این حال اعتقاد دارم با توجه به کاربست پدیدارشناسی در امریکا و اروپا و دیدگاه‌های مرلوپونتی و سارتر، می‌توان از پدیدارشناسی برای مطالعه سیاسی بهره گرفت. شخصا بیشتر تلاش می‌کنم از پدیدارشناسی به مثابه روش سیاسی بهره بگیرم تا اینکه آن را به عنوان یک فلسفه عام دنبال کنم. 

 در علوم سیاسی ایران گرایش محدودنگری (parochialism) وجود دارد

علوم سیاسی یک هویت تکه پاره داشته و ترکیبی از فلسفه، جامعه‌شناسی و تاریخ به شمار می‌آید. همچنین به عنوان یک رشته دانشگاهی سابقه طولانی ندارد. با این وصف آیا امیدی هست که زمانی یکدستی و همگنی در روش علوم سیاسی پدید آید؟

متاسفانه در علوم سیاسی ایران یک گرایش وجود دارد که می‌توان از آن تحت عنوان محدودنگری (parochialism) یاد کرد. در این گرایش، افراد به فراتر از بینش و عادات بومی و محلی خود توجهی ندارند. در سیاست، محدودنگری یعنی ابعاد گوناگون و کلان را مدنظر نداشتن. هر کس که در گرایش خود کار می‌کند، فکر می‌کند تقویت گرایش‌های دیگر به ضرر گرایش خودش تمام می‌شود. مثلا کسی که در سیاستگذاری عمومی فعالیت می‌کند، فکر می‌کند اندیشه سیاسی به درد نمی‌خورد.

این گرایش محدودنگرانه، یکپارچگی رشته علوم سیاسی را در ایران با تهدید مواجه می‌کند به صورتی که هیچ بعید نیست در آینده، سیاستگذاری عمومی، اندیشه سیاسی و جامعه‌شناسی سیاسی هر یک به رشته‌های مجزا و منفک بدل شوند. این اتفاق به نفع علوم سیاسی نیست. مثلا کسی که اندیشه سیاسی مطالعه می‌کند، نمی‌تواند از مطالعه جامعه‌شناسی فارغ باشد. در مطالعات ایران، کسانی هستند که با کاربرد نظریه در تاریخ ایران مخالفند، اما روز به روز تاریخ‌نگاری به نظریات مختلفی آراسته می‌شود. بنابراین مادامی که بر محدودنگری غلبه نکنیم، وضعیت فوق‌الذکر بیشتر به صورت تهدید خود را نمایان می‌کند. از زمانی که من در دهه ۱۳۶۰ دانشجوی کارشناسی بودم این مشکل وجود داشته و در طول زمان هیچ بهبودی حاصل نشده و حتی وضع بدتر شده. 

همان طور که ابن‌سینا تعارضی بین پزشک بودن و فیلسوف بودن خود نمی‌دید، متخصصان علوم سیاسی نیز نباید بین وجوه مختلف کار خود تعارض ببینند. مثلا پرداختن به اندیشه سیاسی نباید به قیمت صف‌بندی در مقابل جامعه‌شناسی تمام شود. می‌توان لویی آلتوسر را مثال زد. آلتوسر با اینکه یک فیلسوف مارکسیست بود متونی مملو از استدلالات جامعه‌شناسانه دارد. وقتی که به متون فلسفی وی مراجعه کردم شگفت‌زده شدم؛ با اینکه مارکسیست بود در زمان پرداختن به فیلسوفان کلاسیک به ادبیات دگماتیک مارکسیستی متوسل نمی‌شد. همین طور وقتی از دولت مدرن سخن می‌گوید از تحلیل‌های جامعه‌شناسانه بهره می‌گیرد.

او در عین حال، به ماتریالیسم تاریخی باور داشت و به مارکس وفادار بود. آلتوسر بین وظایف و گرایش‌های مختلف خود هیچ تعارضی نمی‌دید؛ او هم بر ادبیات مارکسیستی، اقتصاد و هم تاریخ اندیشه سیاسی اشراف داشت. حتی وقتی به نویسندگان کنونی نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که به ادبیات تعریض می‌کنند، به فلسفه و سیاست تعریض می‌کنند. در علوم سیاسی به یک گفت‌وگوی درونی میان گرایش‌ها و شاخه‌های مختلف احتیاج داریم.

 برخی افکار در ایران جنبه هژمونیک پیدا کرده‌اند که به معنای درست بودن آنها نیست مانند نئولیبرالیسم  

کدام نظریه‌ها و جریان‌های فکری را در علوم سیاسی ایرانی موثرتر و مهم‌تر می‌دانید؟ آیا اصلا نظریه‌ای وجود دارد که در ایران در مطالعه سیاست اهمیت غالب و برتر داشته بوده باشد؟

من از واژه هژمونی استفاده می‌کنم. در کشور ما برخی افکار جنبه هژمونیک پیدا کرده‌اند و این هژمونیک بودن به معنای درست بودن آنها نیست. یکی از این نظریات هژمونیک، نئولیبرالیسم است که در بعضی روایت‌های خاص آن مطرح شده است. باید توجه کنیم که انواع و اقسام رویکرد لیبرالی را داریم، شاید به ۸ گرایش عمده بتوان اشاره کرد که هیچ کدام از آنها جز نئولیبرالیسم - آن هم با خوانش میزس و هایک - در ایران مطرح نبوده است.

می‌توان به لیبرالیسم اجتماعی (جان دیوئی)، لیبرالیسم ترس (جودیت اشکلار)، لیبرالیسم فایده‌گرا (جان استوارت میل)، لیبرالیسم برلینی (که به نوعی چندگانگی فرهنگی و ارزشی باور دارد)، لیبرالیسم مدنی (که در آثار توماس اسپریگنز مطرح است و سعی دارد نقش حوزه عمومی را برجسته کند)، لیبرالیسم رالز و اردولیبرالیسم آلمانی اشاره کرد. اما در ایران گرایش خاصی از نئولیبرالیسم مثل نگرش هایک مطرح شده و غلبه یافته است. البته نگرش‌های ناسیونالیستی و ایرانشهری هم در حال رشد هستند و جنبه هژمونیک دارند. در کل، در چارچوب روشنفکری ایران، گرایش‌های محافظه‌کار یا لیبرال - محافظه‌کار هژمونیک هستند.

وضعیت شیزوفرنیک در روشنفکران ایرانی

یکی از بحث‌هایی که اخیرا در فضای علوم سیاسی مکررا مطرح می‌شود، این است که نظریات فلسفی و جامعه‌شناختی غربی مطابق با تاریخ و وضعیت ایران نیستند. مدعیان این رویکرد خواهان ارائه یک یا چند نظریه بومی برای مطالعه فرهنگ، سیاست و جامعه ایرانی هستند. به نظر شما این رویکرد بومی‌گرایانه تا چه اندازه صحیح است؟ آیا نظریات غربی برای مطالعه جامعه و سیاست ایران مناسب نیستند؟ آیا نظریات بومی‌گرایانه اصلا توفیقی خواهند داشت؟

در مباحث روشنفکری ایران یک وضعیت شیزوفرنیک را احساس می‌کنم. دو دسته از افکار متضاد بر اساس تقابلی که ایجاد می‌کنند باعث این وضعیت شیزوفرنیک شده‌اند. در حال حاضر بالاترین میزان اظهارنظرها در فضای مجازی هم به این دو جریان متعارض اختصاص دارد. یکی همین جریان بومی‌گرا و خواهان هویت ملی است. دیگری جریان‌هایی هستند که بر مبنای سه اصل در مقابل جریان هویت ملی صف‌آرایی کرده‌اند. اصل اول بیان می‌کند که ما ایرانیان هیچ نداشته‌ایم و باید سر تا پا غربی شویم. این اصل را نشریه ایرانشهر و حسن تقی‌زاده ترویج کردند. این اصل تجددطلبی حاد است. اصل دوم تحت عنوان نقد فارس‌گرایی و دادخواهی تاریخی، به غلبه قوم فارس اعتقاد دارد. این جریان، برخلاف جریان قبلی، از سمت دولت‌های خارجی هم تغذیه می‌شود. من از این گرایش تحت عنوان سیاست هویتی نام می‌برم. اصل سوم - که در میان خیلی از اهالی فکر هم در حال رشد است - معتقد است که ملت ایران در درجه فکری بالایی قرار ندارد. من از این اصل تحت عنوان تز استعماری یاد می‌کنم.

تقابل این چند جریان و اصل، نه‌تنها تقابل سازنده‌ای نیست، بلکه به یک وضعیت شیزوفرنیک در حوزه روشنفکری ایرانی منجر شده که نه تنها به همسازی و انسجام یاری نمی‌رساند، بلکه تقابل‌های حادی را پدید آورده و به لحاظ سیاسی می‌تواند بحران‌زا باشد. توپولوژی تفکر روشنفکران ایران اصلا در وضعیت مناسبی نیست. شخصا به ماحصل این تقابل و بومی‌گرایی حاصل از آن سه نقد دارم: اول اینکه این جریان‌ها همه‌ چیز را تحت دوگانه‌های درون / بیرون صورت‌بندی می‌کنند؛ دوگانه‌هایی مثل ایران و انیران، ایران و غرب، سنت و غیرسنت. این دوگانه‌سازی‌ها غیرسازنده است. دوم اینکه همین دیدگاه‌ها از طریق مطالعه دیدگاه‌ها و فلسفه غربی به نتیجه رسیده‌اند؛ مثلا آقای شایگان در حالی که تحت تاثیر هایدگر قرار داشت و با الهام از نظرات وی کتاب آسیا در برابر غرب را نگاشت، توصیه می‌کند سراغ اندیشمندان غربی نروید! این موضعی تناقض‌آمیز است. سوم اینکه بسیاری از امور، جنبه عمومی دارند و خاص پنداشتن آنها می‌تواند دردسرآفرین باشد. همان طور که لازم نیست چرخ را دوباره اختراع کنیم، بسیاری از نظریات وجود دارند و ما باید از آنها استفاده کنیم.

رد کردن نظریات غربی به دلیل غیربومی بودن، یک رویکرد اساسا محافظه‌کارانه است. حتی وقتی به معماری تخت‌جمشید می‌نگریم جنبه‌هایی از معماری غیرایرانی را در آن می‌یابیم و کسانی در ساختن آن نقش داشته‌اند که اصلا ایرانی نبوده‌اند. نمی‌توان تخت‌جمشید را تماما ساخت دست و ذهن ایرانی دانست. در سطح اندیشه و ذهنیت وضع حتی پیچیده‌تر بوده و آمیختگی‌ها بیشتر است. مثلا نظریه‌های مالی و پولی، نظریه عام اقتصادی هستند و در همه جای جهان تدریس می‌شوند. اصلا نمی‌توان به بهانه بومی نبودن، تدریس آن را متوقف کرد.

مباحث نوکانتی در ایران به قدر کافی مورد بحث قرار نگرفته اند

گمان می‌کنید جای چه چهره‌ها، کتاب‌ها و اندیشه‌هایی در ایران خالی است؟ آیا اندیشمندی هست که دوست داشته باشید در ایران معرفی شود؟ یا کتابی که باید ترجمه شود؟

خوشبختانه یا متاسفانه عمده آثاری که مطالعه می‌کنم به زبانی غیر از فارسی است. این تا حدی به خاطر محتوایی است که درس می‌دهم یعنی اندیشه سیاسی به خصوص اندیشه سیاسی معاصر و روش‌شناسی. در این اثنا متوجه شدم که روند ترجمه در ایران قدری کندتر از روندی است که در دنیا در حال طی شدن است. البته این کند بودن تا حدی طبیعی است. اما جای برخی مباحث خالی است و جا دارد در آینده توجه بیشری به آن بشود. مثلا فلسفه کانت، مباحث پساکانتی و نو-کانتی به قدر کافی و لازم مورد بررسی و بحث قرار نگرفته‌اند. در کل، میراث کانت برای دنیای معاصر از اهمیت زیادی برخوردار است. دیدگاه دیگر - که در ایران به قدر کافی بررسی نشده - موج جدید نظریات انتقادی است که پس از یورگن هابرماس پدید آمده. همین طور پدیدارشناسی در شکل هوسرلی آن تا حد زیادی مغفول مانده است. 

نمونه دیگر کارهای کوئنتین اسکینر و مکتب کمبریج است. در این مورد، وارد حوزه پسااسکینری شده‌ایم یعنی کسانی که امروزه در این حوزه به خصوص در امریکا فعالیت می‌کنند دو تحول مهم را از سر گذرانده‌اند که آنها را نسبت به اسکینر متفاوت می‌سازد؛ اول اینکه اسکینر تلاش کرده بود روی فیلسوفان مهم و برجسته انگشت بگذارد در حالی که پسااسکینری‌ها طیف فیلسوفان مورد مطالعه را گسترده کرده‌اند. دوم اینکه به اندیشمندان غیرغربی هم توجه کرده‌اند. متاسفانه آثار و تالیفات آنها به ایران وارد نشده. در زمینه تاریخ مفهومی ما خود را عمدتا به راینهارد کوزلک محدود کرده‌ایم در حالی که بسیاری دیگر در این زمینه کار کرده‌اند که آثار هیچ یک به فارسی ترجمه نشده است. البته از کوزلک هم یکی، دو کار به فارسی برگشته است.  نقصان دیگر در زمینه هرمنوتیک است. ما عمدتا هرمنوتیک را با گادامر و تا حدی با پل ریکور می‌شناسیم، در حالی که رویکردهای دیگری وجود دارند مثل هرمنوتیک عینیت‌گرا که چندان با آن آشنایی نداریم. همین طور هرمنوتیک سیاسی اهمیت زیادی دارد که آثار زیادی درباره آن به فارسی وجود ندارد.

مکاتب پساتحلیلی هم چندان دیده و بررسی نشده‌اند. از ویلفرد سلارز، هیلاری پاتنم، دونالد دیویدسون نیز کارهای چندانی منتشر نشده است. برخی دیگر مثل رالز، مک اینتایر، تیلور و هابرماس خوب معرفی شده‌اند و تاثیر خود را روی روشنفکران و دانشجویان گذاشته‌اند. من به دیالوگ بین دو جهان اهمیت زیادی می‌دهم، اما شخصا به ترجمه رغبت زیادی ندارم و سعی می‌کنم از فرصت خودم، برای تحقیق و پژوهش استفاده کنم.

۲۱۶۲۱۶

کد خبر 2090633

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار