گروه اندیشه: مقاله زیر به قلم روزبه صدرآرا که در بخش اندیشه روزنامه اعتماد منتشر شده، به بررسی «مارکسیسم تاریک» و «نظریه نوری» آن در دوران پسا فاشیسم میپردازد. نویسنده استدلال میکند که در این عصر، «دیدن» یک کنش سیاسی است و نور، که ابزار اصلی رسانهها و قدرت است، نه حقیقت را آشکار میکند، بلکه به کنترل و اغوا میپردازد. در مقابل، «تاریکی» به عنوان فضایی برای خودآگاهی رادیکال و کشف حقایق پنهان معرفی میشود. با استناد به نظریات زیگفرید کراکائر در سینما، مقاله نشان میدهد که چگونه فرمهای بصری و نور، ایدئولوژیهای سلطهگرایانه را حمل میکنند و میل به اقتدار مطلق را حتی پس از فاشیسم بازتولید میکنند. در نهایت، «مارکسیسم تاریک» راه نجات را در «سیاست تاریکی» میداند؛ شیوهای متفاوت از دیدن که در آن مقاومت و حقیقت در شکافها و ابهامات پدیدار میشوند، نه در شفافیت فریبنده. این مقاله در زیر از نظرتان می گذرد:
1- مقدمه: نور در تاریکی / بازتعریف مساله دیدن در دوران پسافاشیستی
در دوران پسافاشیستی، تجربه دیدن دچار دگرگونی بنیادی شده است. دیگر نمیتوان دیدن را صرفا دریافت منفعل نور یا جذب تصویر دانست. «دیدن» بدل شده است به کنشی سیاسی - ادراکی، به میدان نبردی که در آن تصاویر، نورها و رسانهها، با ساختارهای قدرت درهمتنیدهاند. در این فضا، تصویر نه بازتاب واقعیت، بلکه سازنده آن است و نور به جای افشا، اغوا میکند. رسانههای دیداری - از سینما تا شبکههای اجتماعی - مکانیزمهاییاند برای سازماندهی تماشاگر، تولید اشتیاق و از همه مهمتر، شکل دادن به میلِ دیدن.
پسافاشیسم نه تنها به مثابه یک مقطع تاریخی، بلکه همچون تداوم میل به سلطه، در قالبهایی نرمتر، متکثرتر و بازنمایانهتر عمل میکند. تصویرها دیگر به چکمهپوشی فاشیستی نیاز ندارند؛ آنها با نورهای نئونی، شفافیتهای تکنولوژیک و صحنهپردازیهای روان-زیباییشناختی، تماشاگر را تسخیر میکنند.
دارک مارکسیسم به مثابه روششناسی دیدن در تاریکی
دارک مارکسیسم، به عنوان سنتی نظری در تقاطع نقد سرمایهداری متاخر، رسانه و تروما، با این پیشفرض آغاز میکند که «نور»، دیگر حامل حقیقت نیست. آنچه به نام وضوح، شفافیت و افشا عرضه میشود، اغلب همان سازوکارهای بازتولید سلطهاند. در اینجا «تاریکی» نه به معنای جهل یا عقبماندگی، بلکه به مثابه فضایی رهاییبخش از فشار دیدن اجباری تحلیل میشود. دیدن در تاریکی، شکلی از خودآگاهی رادیکال است که تلاش میکند آنچه نور مسلط از ما پنهان کرده، بیابد.
دارک مارکسیسم از نور نمیگریزد، بلکه با آن میجنگد
با نورهای پلیسی، نورهای تبلیغاتی، نورهای هالیوودی، نورهای بیمارستانی و هر نوری که میلِ دیدن را به میلِ تسلیم بدل میکند. در این روششناسی، تاریکی همان لحظه شکست تصویر و آغاز درک بحران است.
جایگاه کراکائر در انتقال از روشنگری بصری به بحران دید
زیگفرید کراکائر، نظریهپرداز آلمانی سینما، از نخستین کسانی بود که به جای آنکه سینما را صرفا یک رسانه سرگرمی یا مستندسازی بداند، آن را ابزاری برای خواندن ناخودآگاه اجتماعی، بحرانهای جمعی و ساختارهای فاشیستی تشخیص داد.
در آثار کلیدی او چون از کالیگاری تا هیتلر و نظریه فیلم، نشان میدهد که فرمهای دیداری (نورپردازی، مونتاژ، قاببندی، حرکت دوربین) حامل ایدئولوژیاند؛ حامل اشتیاقهایی که ممکن است منجر به تکرار فاشیسم در لباسهای تازه شوند.
کراکائر، برخلاف نگاه خوشبینانه به سینما در اوایل قرن بیستم، بر این باور بود که تصویر میتواند بازتاب ترومای جمعی و بحران تاریخی باشد. او نوری را که از پرده میتابد، در تلاقی با ساختارهای قدرت میدید. به همین دلیل، مسیر او از پروژه روشنگری کلاسیک عبور میکند و وارد حوزهای میشود که ما آن را میتوانیم «بحران دید» بنامیم.
۲- تئوری نوری (optics) دارک مارکسیسم / نور به مثابه ابزار قدرت و بازنمایی در فاشیسم
در نظامهای فاشیستی، نور هرگز خنثی یا صرفا فنی نبوده است. از مراسم شبانه نازیها با نورافکنهای عظیم تا فیلمهای تبلیغاتی لنی ریفنشتال، نور سازماندهنده فانتزی قدرت و استتیک سلطه بود. نور، نه فقط برای «دیدن»، بلکه برای تنظیم چگونگی دیدن، فرماندهی نگاه و اقناع تودهها به نمایش اقتدار طراحی میشد.در این بافت، «بازنمایی» از طریق نور، نه نشان دادن واقعیت، بلکه ساختن واقعیت مطلوب برای قدرت است. در فرمهای دیداری فاشیسم، نور شکلی از فرمان است؛ فرمانی که میگوید چه ببینی، چگونه ببینی و از کجا ببینی.
وارونهسازی امر دیدنی در روایت دارک مارکسیسم
دارک مارکسیسم، در تقابل رادیکال با سنت روشنگری، این نور را پس میزند. به جای پذیرش نور به عنوان ابزار حقیقت، آن را ابزار توهم، کنترل و تسلیم میفهمد. در روایت دارک، دیدن نه از خلال روشنایی، بلکه در شکست نور، در سکوت فضا، در اعوجاج تصویر و در تاریکی پسزمینه رخ میدهد. امر دیدنی وارونه میشود: آنچه آشکار است، اغلب پوششی است برای پنهانسازی. آنچه در سایه است، حامل حقیقتهای مهجور. آنچه نادیدنی است، مرکز ثقل تحلیل رادیکال. در اینجا تصویر سازهای پر از شکاف، اعوجاج و شکست است که باید آن را نادیده نگیریم، بلکه از خلال آن ببینیم. این همان «دیدن از دل تاریکی» است که دارک مارکسیسم پیش میکشد: دیدنی متعهد، بحرانی و پساادراکی.
نسبت دارک مارکسیسم با فناوریهای نوری
از نخستین ابزارهای بازنمایی بصری مانند فانوس سحرآمیز گرفته تا شبیهسازیهای واقعیت افزونه و گرافیکهای سهبعدی، همواره یک خط قدرت در حال توسعه بوده است: قدرتی که نه در تولید تصویر، بلکه در تعیین شیوه دیدن نهفته است.
دارک مارکسیسم، با عبور از تکنوفیلیای سرمایهدارانه، به نقد تاریخی این ابزارها میپردازد. از نگاه این سنت، هر فناوری نوری، حامل پیشفرضی درباره سوژه، قدرت و حقیقت است. در این زنجیره، نور به تدریج به جای ابزار ادراک، به تکنولوژی اشباع و اغوا بدل میشود. در چنین شرایطی، تئوری نوری دارک مارکسیسم، نیاز به بازیابی نگاه مقاوم در تاریکی را یادآوری میکند، نگاهی که بر تکنولوژی چیره نمیشود، اما از دل تاریکیاش حقیقتی دیگر میجوید.
۳- کراکائر و فرمهای دیداری پسافاشیستی/ تحلیل فیلمنوشتهای کراکائر از منظر نظریه نور
زیگفرید کراکائر، در پیوند با سنت انتقادی فرانکفورتی، نگاه منحصربهفردی به سینما دارد: او نه تنها به فرم، بلکه به بستر اجتماعی و تاریخی فرمها توجه میکند. نور، در نگاه کراکائر، رسانهای است که میتواند دو چهره داشته باشد: از یک سو، افشاگر واقعیت تاریخی و جسمانی؛ از سوی دیگر، ابزار اغوا، فراموشی و یکدستسازی میل تودهای. در فیلمنوشتهایش - بهویژه از کالیگاری تا هیتلر - نور به مثابه عنصر ساختاری در معماری بصری فیلمها مورد توجه است: آیا نور با واقعگرایی صادقانه میتابد یا با استایلسازی اقتدارگرا؟ آیا در پی بازنمایی بحران است یا پنهانسازی آن؟ کراکائر در تحلیل سینمای آلمانِ پیشانازی، نشان میدهد که چگونه تضادهای نوری در فیلمها، حامل پیشآگاهیهایی از فاشیسم بودند؛ نوعی ناخودآگاه بصری که نور آن را ممکن میکرد.
نقد فرمالیسم فاشیستی و امکان فرم آزاد
کراکائر معتقد بود که فاشیسم نه فقط یک پروژه سیاسی، بلکه پروژهای فرماتیک نیز است. فاشیسم تلاش میکند از خلال فرمهای بسته، تقارنهای اغراق شده، ریتمهای تکرارشونده و نورپردازیهای پرکنتراست، نوعی زیباییشناسی اقتدار و یکدستی خلق کند. در برابر آن، فرم آزاد نه انکار فرم، بلکه امتناع از یکدستسازی است. فرم آزاد، امکان شکست، اعوجاج، بیمرکزی و تاریکی را در دل خود دارد. سینمایی که از دل آن فرم آزاد زاده میشود، لزوما ضدفاشیستی است؛ چراکه میپذیرد که نور همیشه حقیقت نمیآورد و گاه باید به سایه تن سپرد تا حقیقتی عمیقتر، از خلال زخمهای نور بر پیکر تصویر پدیدار شود.
سینما به مثابه بقایای امر سیاسی در پسافاشیسم
پسافاشیسم، همچون وضعیت موقت نیست؛ بلکه یک زیستجهان فرسایشی است که میل به اقتدار در لایههایی از فرمهای هنری، گفتمان رسانهای و سازوکارهای فرهنگی باقی مانده است.
در چنین شرایطی، سینما یکی از معدود فضاهایی است که بقایای امر سیاسی را حفظ میکند، اما نه لزوما در سطح روایت، بلکه در سطح فرم، نور، میزانسن، مونتاژ و حتی فاصلهگذاری با شفافیت.
کراکائر این امکان را به ما میدهد که از «روشنایی مطلق» فاصله بگیریم و فرمهایی را جستوجو کنیم که در تیرگی، در ایهام، در قطع ناگهانی یا در سکوت، امکان برافروختن آگاهی انتقادی را زنده نگه دارند.
در سینمای پسافاشیستی، سیاست نه فریاد، بلکه لرزشی در تاریکی است.
۴- میل (پسا)فاشیستی محبوب من/ صورتبندی میل در دستگاه فاشیستی
دلوز و گتاری در ضد اُدیپ بر آنند که فاشیسم، بیش از آنکه با ایدئولوژی و اقتدار صرف تعریف شود، پیکربندیای از «میل» است، میلی که نه در برابر قدرت، بلکه در خدمت آن قرار میگیرد. این میل، ساختاری روان-اجتماعی دارد که حتی پس از نابودی نهاد فاشیسم، در لایههای فرهنگی، دیداری و ناخودآگاه جمعی به حیات خود ادامه میدهد. در فضای پسافاشیستی، میل به سلطه، میل به یکدستی، میل به قدرت دیداری مطلق، بازتولید میشود، اما اینبار نه از طریق چکمههای آهنی، بلکه از طریق شفافیت بصری، نمایش نورانی و زیباییشناسی خلسهآورِ رسانههای معاصر. این همان جایی است که «نور» نقش اصلی را ایفا میکند: نوری که به جای رهایی، تسلیم را طراحی میکند.
میل به نور: تماشای بیوقفه، تسلیم بیصدا
در تئوری نوری دارک مارکسیسم، نور نه صرفا ابزار دیدن، بلکه سازنده میل دیدن است. این میل، دیگر ناظر به سوژهای آگاه نیست، بلکه از دل خستگی، اشباع، اشتیاق به زیبایی فوری و درخشش دایم تولد مییابد. در این دستگاه، تماشاگر - همان «منِ پسافاشیستی» - نور را میطلبد، نه برای فهم، بلکه برای سرکوب تاریکی و اینجاست که میل فاشیستی با پوششهای نوین بازمیگردد: میل به فرم مطلق، نور مطلق، اقتدار مطلق. «میل (پسا)فاشیستی محبوب من» دقیقا از همین جا آغاز میشود: از جایی که تماشاگر، خود را در نور بازمیشناسد، به درخشش خیره میشود و سلطه را در قالب زیبایی-تصویر فرو میبرد.
ضد - میل، ضد- نور: بازیابی تاریکی
اما دارک مارکسیسم، به همراه کراکائر میکوشد این سازوکار را واژگون کند. راهش نه در نادیدن، بلکه در شکست دیدن است. نه در نابینا شدن، بلکه در کورسازی نظام نوری. فرمهای ضد- میل در سینما، گسستهاییاند در روایت، در نورپردازی، در کادربندی؛ جایی که نگاه، دیگر فرمان نمیبرد و دیدن به مقاومت تبدیل میشود. در این سنخ از فرمها، تماشاگر با لذتِ شکست مواجه میشود. با میل به تاریکی، با اعوجاج، با ضد- نور. میل (پسا)فاشیستی محبوب من، تنها زمانی شکست میخورد که نور قدرت خود را از دست دهد و در ترکهای تصویر، فضایی برای زیستن بدون سلطه گشوده شود.
۵- نتیجهگیری: از تئوری نوری تا سیاست تاریکی
در جهان اشباع شده از تصویر و نور، جایی که سرمایهداری متاخر با نور میتاباند، با نور میفریبد، با نور میبلعد، تئوری نوری دارک مارکسیسم یک دعوت است: دعوت به خاموش کردن چراغهای ایدئولوژی و نگاه کردن به شکافهایی که در دل تاریکی میلرزند. این پروژه کوشید نشان دهد که نور، همانقدر که مینمایاند، میپوشاند؛ همانقدر که آشکار میکند، تیره میسازد و همانقدر که به نام حقیقت میتابد، دروغ را درون قاب تثبیت میکند.
از منظر تئوریک، ما از سه مسیر عبور کردیم:
با کراکائر، به تماشای تصویرهایی رفتیم که خود از درون فاشیسم به لرزه درآمدهاند؛ دیدیم که چگونه فرم میتواند خیانت کند یا نجات بخشد.
با دارک مارکسیسم، نور را به مثابه تکنولوژی قدرت خواندیم و تاریکی را به عنوان فضای مقاومت بازیافتیم.
با استعاره میل (پسا)فاشیستی، به سازوکارهایی پرداختیم که در پسِ فرمهای زیباشناختی جدید، میل به سلطه و اقتدار را بازتولید میکنند.
در نهایت، تاریکی برای ما نه صرفا فقدان دیدن، بلکه «شیوهای دیگر برای دیدن» است؛ شیوهای که در آن سیاست، نه در وضوح، بلکه در لرزش، در شکاف، در اعوجاج و در امتناع از شفافیت کامل شکل میگیرد. در زمانه پساحقیقت، پسافاشیسم و پساروشنگری، شاید تنها راه نجات، نه یافتن نور جدید، بلکه زیستن در کنار تاریکی و آموختن از آن باشد.
٭ عنوان مطلب برگرفته از رمان « چراغها را من خاموش میکنم» نوشته زویا پیرزاد
216216
نظر شما