به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، اسدالله علم در خاطرات روز یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۴۶ نوشت: امروز صبح با طیاره مخصوص مراجعت کردم. چون امر فرمودند اینجا باشم. ظهر با تلفن عرض کردم: «وارد شدم.» فرمودند: «پس عصر گردش خواهیم رفت.» سه ساعت تمام گردش کردیم، بسیار خوش گذشت. از هر دری سخنی رفت، ولی شاهنشاه قدری کسل بودند که چرا سرماخوردگی و زکامشان رفع نمیشود. عرض کردم: «تقصیر با خود اعلیحضرت است. اینقدر خودتان را ناراحت نفرمایید، این همه کار فولاد را هم ذوب میکند.» عرض کردم: «عصرها بعد از هفت و هشت بعدازظهر، یعنی بعد از ده دوازده ساعت کار مداوم، رنگ اعلیحضرت مثل مهتاب سفید میشود، آخر چرا این کار را میکنید؟»
فرمودند: «چه کنم؟ میخواهم بعد از مرگم بدهی به این کشور و مردم آن نداشته باشم.» خیلی در من تاثیر کرد. با آنکه در حال خوشی بودیم، زیاد گریه کردم. گفتم: «با وصف این اگر هم کاری بکنید که زودتر دربگذرید، باز هم به مردم صدمه زدهاید.» چیزی نفرمودند.
نامهای از [هوشنگ انصاری] سفیر ما در واشنگتن، رسیده بود که سفیر آمریکا در تهران نسبت به این مبلغ کمک که خواستهایم (هشتصد میلیون دلار در پنج سال) نظر خوشی نداده است. فرمودند: «فردا او را احضار کن و بدون اینکه از این مطلب چیزی بگویی، دو نکته را بگو: یکی اینکه ما منتظر جواب رئیسجمهور در مورد اعتبار خرید اسلحه هستیم و دیگر اینکه هشتصد میلیون دلار را که خواستهایم کمتر از پولی است که از ۱۹۶۴ تا حالا برای تسلیحات خرج کردهایم. این مطلب را بگو.»
به سفیر تلفن کردم، فردا به دیدن من خواهد آمد.
منبع: یادداشتهای علم، جلد هفتم، تهران: کتابسرا، صص ۲۰۹-۲۰۸.
۲۵۹






نظر شما