به گزارش خبرآنلاین، بیست و ششمین شماره کتاب هفته «نگاه پنجشنبه»، با پروندهای مفصل و خواندنی با عنوان «فراسوی نیک و بد» برای دکتر شریعتی همراه با یادداشتهایی در رد و تایید آثار ایشان منتشر شد. در کنار این پرونده، صفحاتی از شماره جدید نگاه پنجشنبه، به احترام بزرگمرد فقید موسیقی ایرانزمین؛ پرویز مشکاتیان به او اختصاص داده شد. در پرونده این خنیاگر خراسانی، نوشتههایی میخوانیم از نامهایی چون مرتضی کاخی، حمیدرضا نوربخش، محمدرضا درویشی، بهداد بابایی، کیوان ساکت، محمدعلی درویشی و... هفت روز هفت یادداشت، با نوشتهای از صادق زیباکلام آغاز شده است با روایتی متفاوت از جنگ تحمیلی. عباس عبدی شیوه تعامل ما ایرانیان را در فضای مجازی، آسیبشناسی کرده است. اسدالله امرایی به بهانه عزل بهمن درّی از سمت معاونت فرهنگی ارشاد، به رویکرد مارماهیگون برخی از روزنامهنگاران با مسوولان سیاسی و فرهنگی تاخته و گفته است: مردی نبود فتاده را سنگ زدن. حامد یعقوبی فاجعه کتابهای تلنبارشده در قفسه کتابفروشیها و کتابنخوانی ما را بررسی کرده است، به بهانه هفته بینالمللی کتاب در قالب یادداشتی با این تیتر: ما کلاً دو هزار نفریم!
در بخشی از یادداشت علی باباچاهی، شاعر و نویسنده کشورمان در خصوص خاطرات اول مهر با عنوان «سه 5 تا 25 تا» می خوانیم:
«... یک بار، بازرسی از شهر بوشهر به آن روستا آمد و از کلاسها بازدید کرد. حالا کلاسها در واقع فقط یک کلاس بود. کلاسهای اول و دوم و سوم در یک کلاس تشکیل میشد. وقتی این بازرس آمد که از کلاس بازدید کند این آقای چندکاره و چندمسوولیتی، دانشآموزان را معرفی کرد و اولین کسی را که معرفی کرد من بودم. به بازرس گفت این دانشآموز که اسمش باباچاهی است هم بچه خوبی است، هم درسش خیلی عالی است. بازرس هم جلو آمد و به من گفت آفرین و مرا تشویق کرد و بعد از من پرسید «سه پنج تا»؟ من هم گفتم 25 تا. چون این بازرس از مرکز آمده بود من دست و پایم را گم کردم و هول شدم و به جای اینکه بگویم 15 تا گفتم 25 تا.
در واقع وقتی شاگرد زرنگ مدرسه من باشم وای به حال بقیه. البته من هول شده بودم. این آقای مدیر (در واقع آقای چندکاره) آمد سمتم (خودتان قیافهاش را تصور کنید که در عین حال که خیلی عصبانی بود، چقدر چهرهاش خندهدار بود) و چنان تشری به من زد که من که یک کودک 8 ساله بودم تا چند روزی رنگم پریده بود.
*
یک روز در حیاط مدرسه با بچهها بازی میکردیم، من با یکی از بچهها که خیلی با هم صمیمی بودیم، داشتم بازی میکردم که در حال جست و خیز زانوی من خورد توی چانه دوستم که باعث شد دندانهایش به زبانش بخورد و کمی خون بیاید. دوستم هم رفت به دادگاه مدرسه شکایت کرد که قاضیاش همین آقای مقتدر بود. برای من احضاریه صادر کردند که به دفتر مدرسه بروم. من هم رفتم. از من پرسید چرا این کار را کردی؟ من 8، 9 سالم بود و نمیدانستم باید چه بگویم، گفتم مگر چه کار کردم؟ او نیز گفت دندانهای دوستت را داغون کردهای. بعد از دوستم پرسید که ایشان را میبخشی؟ او نیز با وجود اینکه ما با هم رفیق بودیم اما در عالم کودکانه گفت نه، نمیبخشماش. به هر حال این آدم مقتدر گفت چون دوستم مرا نمیبخشد، پس ما باید این فرد را به نوعی قصاص کنیم. بعد همه دانشآموزان را در حیاط مدرسه به صف کردند. سپس به یک آقایی که اسمش صفایی بود و هنوز او را به خاطر دارم، گفت که یک صندلی بیاورد. یک صندلی آوردند و گذاشتند جلوی صف. من را که در واقع شاگرد خوب مدرسه و زرنگترین دانشآموز کلاسمان بودم و همیشه نمره عالی میگرفتم و خیلی کمرو و لاغر بودم، روی صندلی نشاندند و پایم را بستند و به یک آدم قلچماق گفت که من با یک ترکه (که البته احتمالاً ترکه نخل بود چون آنجا ترکه انار وجود نداشت) این دانشآموز را میزنم و تو بشمار. من مثل یک قاتل یا اراذل و اوباش به حالت خوابیده به صندلی بسته شده بودم و او میزد و میزد و میزد و انگار هنوز هم دارد میزند زیرا هماکنون هم صدایش را میشنوم. بعد هم مرا مجبور کرد که با پای برهنه دور مدرسه بدوم و من هم اجباراً این کار را انجام دادم. وقتی رفتم خانه به مادرم گفتم و مادرم هم که آدم کمجنمی نبود، ظهر رفت سراغ این مدیر محترم و برخورد بسیار تندی با این مدیر خدابیامرز (که تا حالا احتمالاً فوت کرده یا اگر زنده باشد بدنش از ترس میلرزد) کرد. من فکر میکنم در تمام دورانهایی که گذراندم (از مدرسه تا دبیرستان و سربازی و...) انگار با یک سربازخانه روبهرو بودم. در دبیرستان باز با افراد اینچنینی مواجه شدم. در دوران مدرسه هم با یک معلم اینچنینی سر و کار داشتم. بعد هم که به سربازی رفتم با یک افسر خیلی هیتلری روبهرو شدم که یک جو خفقانآوری را آنجا حکمفرما کرده بود و بعد که وارد عرصه زندگی شدم فکر میکنم سربازخانههای زیادی پیرامونم بودند که در آنها به جرم گناه نکرده، به جرم صمیمیت، به جرم خوبی و... عذاب کشیدم. اما یک چیز از این همه تنبیه نصیبم شد و از آن چیزهایی یاد گرفتم –البته قرار نیست برای کسب تجربه چنین تاوانهایی را بدهیم- از همه این سربازخانهها و محیطهای نظامی یک نظم خاصی به من دیکته شد. شما حتماً شنیدهاید که شاعران آدمهای منظمی نیستند. وقتی میگویند شاعر یعنی یک آدم مغشوش ژندهپوش لاابالی بدقول یا شاید هم بیوفا. اما من از آن طرف بام افتادم، یعنی یک آدم منظم و دقیق؛ به ویژه در کارهای هنری راس ساعت کار میکنم، پس درود بر تمام زورگوهای جهان...»
ساکنان تهران برای تهیه این شماره و شماره های پیشین و تمام هموطنان برای اشتراک نگاه پنجشنبه کافی است با شماره های 88557016 الی 20 تماس بگیرید. همچنین این هفته نامه در دکه های روزنامه فروشی و کتابفروشی های معتبر تهران توزیع شده است.
6060
نظر شما