«خدا» عاشق ساعتش بود. خداداد را میگویم بابا. ساعت مچی سواچ 9 میلیون تومانی. انگار پرکاه بود که میبست رو مچاش. خوشگل و باوقار و تودل برو. آن زمانها 9 میلیون خیلی رقم بود. تازه پول اکبیری آمده بود توی فوتبال ما. تازه طعم فوتبال به دهن پاپتیها مزه کرده بود. حالا «خدا» عاشق ساعتش بود. سواچ 9 میلیونی جیگر. اما دیگر نه آنقدر که کشته مردهاش باشد حاضر بود تمام آن ساعت و خنزر پنزرهای درشت قیمت زندگی حرفهای را بدهد اما ننهاش را زنده کند. سر هیچ و پوچ از دستش رفته بود. پدر نداری بسوزد که عزیزان آدم را میگیرد و درست هنگامی که به پول میرسی یادت میآید که ناگهان چه زود دیر میشود. درست هنگامی که صاحب پول و پله میشوی یادت میآید همین ننه مظلوم من، سر همین نداریها رفت. اگر پول و پله امروز را داشتیم شاید علاجاش میکردیم. شاید دکترها نگاهشان به پول و پله و ساعت سواچ و چشم پر از تمنای ما میافتاد و مرگش را به تعویق میانداختند کمی. تمام بچههای پاپتی و باوفای فوتبال که از سرزمین بیمروت فقر میآمدند. وقتی گنده میشدند یاد آن روزهای بیپیر میافتادند؛ یاد روزهایی که پول دوا دکتر نداشتند یاد روزهایی که داداش بیمارشان را در حالی که روی خر خوابانده بودند تا به محضر طبیب شهری برسانند وسط راه، بینفس میدیدند. یاد روزهایی که آن یکی داداشاش هم از دست رفت به خاطر یک ذاتالریه ساده و پدر رویش را برگرداند به سمت کوههای سر به فلک کشیده خراسون که شبنم چکیده بر گوشه چشمهای مورباش را خداداد کوچک نبیند و یک عمر، دق طفل معصوم نشود. یا روزهایی که پدر، عین صخره، محکم بود، کوهستانی بود، گل سنگ بود و هرگاه استغاثهاش داشت رو به شاه خراسون میکرد و آرام میگرفت. یاد روزهایی که «خدا»داد به دستهای فسقلاش داس میگرفت و ساقههای جور را از زمین سفت اجدادی درو میکرد. خوبی «خدا» که در این است که آن روزها راهیچوقت فراموش نکرد. ساعت 9 میلیونی، اما دیر به دستش رسیده بود. دیگر مادر نبود که دورش بگردد...
2- نسل اول و دوم را نمیدانم. اما نسل سوم و چهارم فوتبال ما به شدت مامانی بودند. الکی نبود که آن زمانها میگفتند «ایران، مادران خوب دارد و روشنفکران بد!» حتماً چیزی در مادرها دیده بودند که جوجهکباب، بدون او در گلویشان گیر میکرد، ساعت 9 میلیونی از قیمت میافتاد، ویلاهای لواسون و قیطریه، کوفتشان میشد. علی زاغی هیچ پنجشنبهای را بییاد مامان نصرت نگذراند. «مرتباً» در هیچ پناهگاهی، به قدر آشیونه مامان مهین، آرام نگرفت. امیر ژنرال با اولین پولی که دشت کرد برای مادر، آپارتمان خرید هنوز خودش اجارهنشین بود که مادر را خوشنشین چاردیواری اختیاری خودش کرد. مهدی هاشمینسب از هرجا که گریخت در پناه او آرام یافت.
حتماً چیزی در اندرون مادران ایرانی بود که ما را چنین شیدا میکرد. این عشبق دیوانهوار در فرمول آقای «فروید» و شاگردانش جا نمیگرفت. مادر ایرانی، چیز عجیبی است. گشادهدست و فدایی است. حتی برای «پسران بد» هم پشت و پناه است. مادر ایرانی، شمایل «انهدام و مهر» است. بوتیمار است. این ونگزدنهای اخیر امیر و پنچشنبههای عزیز علی زاغی و پناهندگی ابدی «مژتبا» به مامان مهین، خود آخر قصه است. قصههایی که ما زندگیشان میکنیم. همچنان که قصه شیدایی آقاغلامرضا نسبت به مادر هم یک سودای غریب بود اصلاً تاج سرش بود. مادر با آن عینک تهاستکانی و چادرشب سادهای که دائم بوی گلاب قمصر و مهر کربلا میداد.
همه یادشان هست که در تمام آن سفرها، برای تنها کسی که دلش تنگ میشد مادر بود. همه یادشان است که آقاتختی وقتی خانه مقصودبیک را خرید، دست برنداشت که الاوبلا اینجا باید با قدم مادر متبرک شود. هنوز آن تصویر سیاه و سفیدی که غلامرضا دست انداخته روی گردن مادر و آینه و شمعدان و قرآن مادر هم لب طاقچه با آدم حرف میزند حرف... حرف... حرف...
«خدا» عاشق ساعتش بود. خداداد را میگویم بابا. ساعت مچی سواچ 9 میلیونی. البته حاضر بود دستش از این آرایهها خالی شود و تمام آن مایملکش را بدهد اما مادر، زنده شود اما خب مقدور نبود. مقدور نبود که سوار کولاش کند و ببرد بارگاه شاه خراسان یا بفرستدش سرمدفن مادر عباس توی بقیع، و یا حتی در تاپترین هتلهای اروپا یک دل سیر بگرداندش. قناری، از دستش رفته بود و یک عمر قفس خالیاش جلوی چشمانش بود. میدید که وقتی بازی دارند چه تلهپاتی غریبی بین بعضی از بچهها با مادرانشان هست. میدید که مادرها چه جوری روی سجادههایشان افتادهاند. میدید که چطوری از صبح روز بازی، توی امامزاده صالح (ع) لنگر انداختهاند. میدید و جای خالی قناری پیرش بیشتر به چشم میآمد. خب ما در همان تیم خداداد، دفاعی را هم داشتیم که بیپدر بزرگ شده بود. مادر کودکی او را به چنگ و دندان گرفته بود و در خانههای مردم رخت شسته بود که پسر را به دبستان بفرستد. توی کارگاههای نمور و بینور قالیبافان شب تا صبح گره زده بود به ترنج و ماهی که برای پسرکش کم نگذارد حالا بچه بزرگ شده بود و توی ولنجک آپارتمان چسان فسان داشت اما مادر که واریس گرفته بود تنهایی داشت توی محله پیرامونی شهرستان خود به «یاسین و مائده» پناه میبرد. ما از این ناخلف هم داشتیم اما خب اکثریتشان «مامانی» بودند روی پلکشان جا داشت حرمت مادر.
«خدا» عاشق ساعتش بود خداداد را میگویم. ساخت مچی سواچ 9 میلیونی که در اوایل دهه هستاد خوب پولی بود و چشم بچهها را گرد میکرد. یک روز وقتی تمرین تمام شد همه برگشتند رختکن، خداداد دید ساعته نیست. آخه تو روز روشن؟ خیلی گشت. پیدا نکرد. دقیقاً یادش بود که کجا گذاشته. دقیقاً یادش بود که همیشه همانجا میگذاشت . دقیقاً یادش بود که رختکن، «قلف» بود چی کار کنم چی کار نکنم خدایا؟ خیلی این در و آن در زد پیدا نشد و میدانست که یارو «دست کجه» کیه. میدانست که سابقهدار تیم شان کیه. می دانست که گنده لاتشان کیه و ساعت تو دلبروش به غضب او گرفتارآمده. میدانست «شک»، آدمی را از ایمان خالی میکند میدانست راحت میتواند مچ یارو را بگیرد و همانجا خفگیرش کند و سکه دو پول سیاهش کند. رفت سراغ سرپرست تیم. بیشتر از اینکه به قیمت ساعت فکر کند به این فکر میکرد که چرا باید یک خانه توسط یکی از اهالی همان خانه به تاراج برود. خب همهمان میدانیم خداداد چقدر غد است به وقتش از رو نمیرود. ناسازگار است اما خب بیچارچوب و بی اصول هم نیست. رفت سراغ سرپرست تیم که آق بیا رختکن را قفل کن ساکها را بگرد. یارو گفت این حرفیه خدا؟ یارو گفت این توهین است به هم تیمیهای پاک چشمات. آنها را چهکار کنیم؟ خدا گفت آنها با من. آنها خودشان بیمیل نیستند راهزن تیم تابلو بشود.
یارو گفت آبروی مسلمان حرمت دارد خدا! خداداد گفت: این هم با من. یارو گفت تو که خودت دائمحقالناس حقالناس میکنی، اینجا چه میشود حقالناس پس؟ خداداد گفت این هم با من. یارو گفت یعنی چی؟ خداداد گفت: ساکها را میگردیم، از ساک هر کسی که ساعت درنیامد من 9 میلیون تومان بهش میدهم، با یک عذرخواهی قلمبه! یارو گفت معادل قیمت ساعت؟ خداداد گفت آره. یارو گفت همه این 25 نفر؟ خداداد گفت آره. یارو گفت میدانی چقدر تاوانش میشود خدا؟ خداداد گفت آره میدانم. یارو گفت به خاطر یک چیز 9 میلیونی که معلوم هم نیست پیدا بشود دویست میلیون میسلفیها. خداداد گفت: باشه. نوشجون شوم. ولی بگذارید برای همیشه این دزد سرگردنه آدم شود. یارو خیلی فکر کرد. اما خب در فوتبال ایران، دزدها امنیت بیشتری دارند تا مالباختهها! معمولاً هم آدم گندههای ما در این جور وقتها دست آویز مهمی دارند: عبارات قلمبه سلمبه «مصلحت تیمی و منافع ملی» را میچینند کنار هم و میگویند «به صلاح نیست عزیزم!» تیم به بحران میخورد رسانهها هوچی قیامت میکنند»
اینجا دیگر عدالت مفهوم انتزاعی دارد. نوچههای مدیر برای اینکه از دست رسانههای زرد خلاص شوند میافتند روی دنده عرفان و انسانسازی و این حرفها. هارت و پورت میکنند که ما باید از دزد، مهاتما گاندی بسیازیم. اما قضیه را «خاکه روی خاکه» میکنند. چون جامه خودشان هم آلوده است. چون همان بازیکن گردنهزدن »دست قشنگه» از خود ایشان هم ده تا سوتی دارد. چون خوب میدانند که «فوتبالفارسی» جای «گاندیسازی» نیست چون خودشان معدن ریا هستند چون خودشان کلیریگ به کفششان دارند چون خودشان آلوده پولشویی هستند چون خودشان برای نگه داشتن کاپیتانشان در تیم ده تا طعمه میچینند که اگر یکیاش فقط بگیرد و یارو به گل بنشیند تا آخر عمر ازش سند جرم دارند و هروقت که پروبازی درآوردمحکم میکوبند توی دهانش
خب ساعت عزیز «خدا» به یغما رفت. یارویی که قرار بود گاندی شود به امان خدا رها شد. نه کسی برایش داستان شیخ صنعان را گفت، نه کسی قصه گاندی را. نه برایش پدری کردند. نه برایش کلاس گذاشتند و نه گوشش را محکم کشیدند. ولش کردند به امان خدا و همان استعداد بکری که خیلیها امید داشتند جناح چپ تیمملی را بیمه کند فهمید که در این فوتبال، نه عدالتی هستند، نه قاضیالقضانی و نه حساب و کتابی. حضرات مدیران در چرخه پیچیده اقتصاد تیمداری چنان خسته و هلاک بودند که سرسوزن فرصتی برای ساختن روح و روان ستاره آتی خود نداشتند. خداداد از ساعت سواچاش گذاشت اما فکر میکنید سرنوشت یاروچی شد؟ فکر میکنید کسی دستش را گرفت که ببرد مثلا اکبر یا علیرضا را نشاندش دهد و بگوید که ببین کمیت زندگیشان چه چوری میلنگد فکر میکنید کسی دستش را گرفت که ببرد پیش مژتبا و بگوید این بابا هیچوقت دستش کج نبود ولی ببین «فوتبال بدون گاندی» چه بلایی بر سرش آورده. فکر میکنید کسی دستش را گرفت که ببردشپیش «ناصر» و اندوه بیپایان او را نشانش دهد که صبح تا شب خواهرش آبقند میریزد توی گلویش که فشارش از فرط اندوه لاله دائم افت نکند که هی بخورد زمین و هی پا شود فکر میکنید زندگی ناصر و مژتبا و حتی علیرضا و اکبر (یکی، دو نسل قبلتر) مجسمه عبرت نبود برای این جماعت یاغی؟ برای این دزد سرگردنه؟ برای این کفزن خاک سفید؟ خب فکر میکنید با اقای «دست قشنگه» چی کار کردند و اگر اینجا یک باشگاه اروپایی بود چه کارش میکردند؟ آن روز از ترس حقالناس و جنجال پاپاراتزیها، خاکستر ریختند روی جرم مشهود بچه کجدست. ولی بعدش چه شد؟ هیچ! داداشمان عادت کرد به «ساعتزنی» او یک عمر ساعتها را پیچاند. کلکسیون ساعت داشت انگار نامرد! سرمونی نداشت. توی یک پلک به هم زدنی ساعت خوشگله را توی رختکن میزد و میرفت. حالا صاحب ساعت بدو، آهو بدو!
فکر میکنید حیا کرد؟ فکر میکنید ککاش گزید؟ فکر میکنید رستگار شد؟ نه به خدا. به خدا نه آنقد رو دار شد همان ساعت سرقتی را بعد از چند روز به دستش میبست و راست راست راه میرفت. هم تیمیاش میگفت فلونی این چقدر شبیه ساعت من است! و او سفیدی چشمش را عد میدوخت به ساهش چشم رفیقش و میگفت اتفاقاً تو دست تو دیدم خوشم آمد، رفتم عیناش را خریدم! خب آتیه این استعدادهای ناب چه شد؟ به هر تیمی که رفت گندهلاتاش شد. هرکس چکاش برگشت به او گفت. هرچه کس به نومزدش متلک انداختند. به او گفت: هرکس چپ نگاهشان کرد به او گفت. ستارهای که می توانست ساقش مامن و مقصود یک ملت باشد اصلاً شد رسماً شرخر و گندهلات و وندال و یکبزن و اسمال یککتی و فریگاوکش! هیچ وقت یادم نمیرود در یک تیم معروف که اتفاقاً مربیاش بچه جنوبشهر بود و صدتا گندهلات دورهاش کرده بودند چنان ابهتی به هم زده بود که وقتی تیم داشت میپرید شهرستان برای بازی و او حتی جزو 18 تا هم نبود هیچکس جرأت نمیکرد بهش بگوید: «فرودگاه نیا جزو 18 تا نیستی تو!َ» مربی میانداخت گردن دستیار، دستیار میانداخت گردن سرپرست سرپستی میانداخت گردن روباط عمومی روابط عمومی میانداخت گردن لیدر، لیدر میانداخت گردن کاپیتان، کاپیتان میانداخت گردن مدیرعامل و آخرش میدیدی هیشکی خبردارش نکرد که جزو 18 تا نیست یارو میآمدفرودگاه همه در میرفتند تازه هفته بعدش هم میدیدی تو ترکیب فیکس شده!
خدا عاشق عاشق بود. خداداد را میگویم بابا. ساعت سواچ رعنای 9 میلیونی که الان خدا تومن قیمتش است روزی که گم شد خداداد حاضر بود بیست برابر قیمتش ضرر کند ولی آقازاده پیدا بشود اما پردهپوشی مدیران تیم نگذاشت مدیران ما خداوندگار پردهپوشی هستند. نه اینکه ستارالعیوب باشند، نه اینکه پیامآوری کنند نه اینکه فضیلت بسازند نه اینکه از قهرمان سادهدل تیمشان یک «سیدحسن رزاز» بسازند نه اینکه حرفها نیست. فوتبالفارسی چنان آسیمهسر در گردش پولی ناپاک خود غرقه بود که فرصتی برای رستگاری نداشت. ما دیگر از ریاکاری های حکام بر ان خسته شده بودیم.
ساعت خداداد به درک، کاش ده تا از این ساعتها از بین می رفت ولی آن بازیکن «دستکج» آدم میشد. نگاهش کنید اکنون چگونه در غبار گم شده است. با تباهی هر قهرمانی، ما ویرانتر میشویم. لطفاً مسئولیت این ویرانی دل ما را به عهده بگیرید. فوتبال ما همه شما را عاق خواهد کرد. حالا پیسی و پیری شما را هم میبینم.
منبع: تماشاگر
نظر شما